eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
589 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
47 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 2⃣ 💗دوستت دارم💗 نمی خواهم خم به ابروی تو بیاید❣❣ محبوب ها ناز💖 بسیار دارند می دانم که حساسی برای همین هم آمده ام یاد بگیرم نگه داشتن تو را✅ خدایا نادانی ام🧠 را به علم و و غفلتم را به هشیاری📚 بدل کن تا یا رو نگه دار محبوب تو باشم💞💞💞💞 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 «..........🇮🇷@frontlineIR🇮🇷..........»
☘🍀🍀🍀🍃 🍂🍂🍃 ماجرای اقدام طلبه شهید سعید نخبه زعیم که منجربه خلق پیروزی کربلای ۵شد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍... شهید مجید داوودی با پای لنگش اولین نفری بود که به سعید پیوست و بعد هم سه نفری فریاد زدند: هر کس می‌خواهد بماند و هر که نمی‌خواهد برود. با این حرکت یک به یک درب چادرها بالا می‌رفت و بچه‌های دیگر به جمعشون اضافه می‌شدند. هرکسی توانسته بود پارچه سفیدی رو پیدا کنه و به گردن بیاندازه و اعلام کنه که کفن پوش آماده رزمه. تقریبا همه بچه‌ها اومده بودند و چادرها خالی شده بود. ولوله ای شده بود. ما وقتی به خودمون اومدیم که بچه ها کفن پوشیده و پوتین ها دور گردن رفتند سمت میدان صبحگاه لشگر در اردوگاه کوثر. مه غلیظی همه اردوگاه رو گرفته بود. بچه های گردان حضرت زینب همه صف کشیده بودند تا مراسم صبحگاه آغاز شود. حاج فضلی از دیدن این جماعت به وجد اومده بود و شهید جواد رسولی رفت پشت بلند گو و شروع کرد به مداحی کردن. زمین صبحگاه شد یک پارچه ناله. این کار شهید نخبه زعیم و سایر بچه ها قوت قلبی بود برای فرماندهان لشگر ده سیدالشهداء (ع) که برای شکستن دژ شلمچه اعلام آمادگی کنند این اتفاق درست روز 16 دیماه 65 واقع شد و اون روز هم مصادف بود با روز ولادت زینب کبری (س) . ادامه دارد... 🇮🇷خط مقدم🇮🇷                   «..........🇮🇷@frontlineIR🇮🇷..........»
چند روز بعد به همراه دو دوست دیگر عازم اهواز شدیم. ۶۰ تا ۷۰ درصد شهر خالی از سکنه شده بود و هر مسجد و مدرسه‌ای به عنوان پایگاه تحت امر سپاه، ارتش، یا جنگ‌های نامنظم و... بود، هرجا مراجعه می‌کردم تا به عنوان رزمنده مشغول مبارزه شوم به علت سن پایین اجازه نمی‌دادند، دیگر خسته شده بودم، آماده برگشتن به تهران بودم، برای گرفتن بلیط قطار باید به استانداری می‌رفتم. در میدان استانداری دیدم عده‌ای با لباس نظامی در حال مصاحبه هستند. جلوتر که رفتم دیدم با آقای خامنه‌ای مصاحبه می‌کنند. از فرصت استفاده کردم و بعد از مصاحبه از ایشان خواهش کردم و ماجرای چند روزی که در اهواز بودم را تعریف کردم، با التماس خواهش کردم کمکی کند، ایشان با لبخندی زیبا به من گفتند: «خب عزیزم، شما باید حالا درستان را بخوانید، الان برای این کار مناسب نیست» گفتم، ولی اگر شما برایم کاری نکنی و برگردم دیگر به اینجا نمی‌آیم. راضی شد و همانجا در تکه کاغذی چیزی نوشت، کاغذ را تا کرد و به من داد و گفتند برو پیش دکتر چمران، تاکید کرد نامه را باز نکنم...... 🇮🇷خط مقدم🇮🇷                   «..........🇮🇷@frontlineIR🇮🇷..........»
_ مصاحبه با همسر شهید مهدی باکری قسمت دوم *سال ۵۴ تازه هسته‌های مذهبی شهر شکل پیدا کرده بود ما از کوچکی در مسجد بزرگ شدیم و اغلب ساعت‌هایمان آنجا می‌گذشت. کلاس‌های تفسیر قرآن در مسجد برگزار می‌شد که در واقع می‌توانم بگویم معنی‌های تحت‌الفظی قرآن را معنی می‌کردند. بعد از روخوانی وارد این جلسات شدم و به همین واسطه در با تعدادی از دختران آنجا ارتباط پیدا کردم. سال ۵۴ تازه هسته‌های مذهبی شهر شکل پیدا کرده بود و فعالیت‌هایشان را آغاز کرده بودند. من هم وارد فعالیت‌های مذهبی و اجتماعی شدم و جلساتی در مسجد و خانه برگزار می‌شد که یکی از برگزار کنندگان آقای اسکندری بود که بعد‌ها در جنگ به شهادت رسید. در این جلسات تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه بود، سخنرانی می‌کردند و در مورد کتب مذهبی صحبت می‌شد. در واقع ما داشتیم آماده می‌شدیم که اگر نیاز بود در خانه‌ها جلسات را برگزار کنیم. تا اینکه بالاخره انقلاب شد و تظاهرات انقلابی شروع شد. *پدرم حکومت را قبول داشت برادرم در دانشگاه جندی شاپور اهواز دانشجوی زیست شناسی بود و جو سیاسی داشت. هر بار می‌آمد خانه با پدرم به آرامی صحبت‌هایی می‌کرد، اما مخفیانه بود، فقط می‌دیدم گاهی پدرم با حالت دعوا می‌گفت این حرف‌ها را نزن همین که امنیت داری کافی است. اینکه بخواهم بگویم پدرم طرفدار حکومت یا شاه دوست بود، خیر چنین چیزی نبود، ما هیچ وقت عکس شاه را در خانه نداشتیم، اما حکومت را قبول داشت. چون زمان قدیم حمله روس‌ها را دیده بود و از اینکه دوباره اغتشاش و کشت و کشتار شود می‌ترسید. پدرم وقتی از حمله روس‌ها تعریف می‌کرد می‌گفت آن‌ها چه بلایی سر دختر‌های جوان آوردند و چقدر قحطی شده بود و ما چقدر به سختی زندگی می‌کردیم. به دلیل همین تصور دوست نداشت دوباره اتفاقی بیفتد. می‌خواست هر طوری که هست خانواده‌اش را حفظ کند. *جو خانه ما کاملا مرد سالار بود پدرم دیسپلین خاصی داشت طوری که وقتی حرف می‌زد هیچکس حق حرف زدن روی حرف او را نداشت. کاملاً مردسالار بود. گاهی می‌گفتم اگر ما آنقدر که از پدرم می‌ترسیدیم، از خدا هم می‌ترسیدیم الان آدم‌های بهتری بودیم. حتی من که در جلسات و مسائل اجتماعی شرکت می‌کردم کاملاً حساب شده رفت و آمد داشتم طوری که وقتی پدرم در خانه است باید من قبل از او در خانه باشم. اگر یک کم بعد از ایشان وارد می‌شدم به شدت ناراحت می‌شد. همیشه به بچه‌ها اصرار می‌کردم که زودتر جلسات را تمام کنید من می‌خواهم بروم آن‌ها می‌گفتند چقدر عجله داری؟ می‌گفتم باید زودتر از پدرم در خانه باشم. این در حالی بود که ایشان می‌دانست کجا می‌روم و روی تک‌تک دوستانم شناخت داشت، اما می‌گفت باید قبل از من خانه باشی ما هم کاملاً رعایت می‌کردیم. ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝