اری بازی روزگار را شما بردید . . .
بهشتیان ازلی شما با خون خود جان ما را بیمه کردید .
خوشا به حالتان که مادرتان هر شب جمعه ثنا گویتان است . شما گمنام نیستید بلکه خوشنام هستید .
فرق ما این است که شما پلاک هایتان را گم کردید و ما هویتمان را هویتی که دیگر رنگ و بوی شهدا را ندارد .
به راستی ای رها گردیدگان ان سوی هستی قصه چیست؟
قصه چیست که هر رزمنده ای در جنگ جنگیده می گوید ای کاش ما هم اکنون پیش انان بودیم و به حالتان غبطه می خورند ؟
ما رو سیاهان را در ان دنیا و در این دنیای فانی دعا گو باشید .
ما شرط زیستن را از شهدا اموختیم
از حسین خرازی : توسل را
از ابراهیم هادی : عبودیت را
از باکری ها : اخلاص را
و در اخر چه خوش گفت سردار مقاومتمان : شرط شهید شدن شهید بودن است تا کسی شهید نباشد شهید نخواهد شد . . .
✍کوثر انصاری
#دلنوشته
#شهدا_ی_گمنام
#راهیان_نور
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
66.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
11.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
دعوت نامه ای از بهشت
یادمه از زمان مجردی هم پنج شنبه جمعه ها، برای خانواده بود.
یعنی هیچ قرار و تفریح تک نفره ای به حرمت خانواده وجود نداشت.
اما امسال *حول حالناش* متفاوت بوده انگار ...
اوایل حتی بیان نمیشد که "میشه...؟" یا "میخوام...."
ولی تو خاطرم نیست روز اول چطور شد که دلم لرزید و به شهدا متوسل شدم که خودشون برام جور کنن.
از چند روز قبل مقدمه چینی ها رو فراهم کردم. اما خیلی زمان نبرد. و یک گردان شایدم یک لشگر برام دست به کار شدن.
نمیدونم چطور؟!
اما خودشون یک ماموریت غیر منتظره بوجود اوردن تا بشه به دعوت شهدا و دوستهایی از این جنس که بهم هوییت بخشیدن و فطرتم رو زنده کردن، لبیک بگم.
فکر میکنم از اون روز اول و لمس فضای بهشت دیگه شهدا پیش خدا اسم منو درشت نوشتن تا دلم سر دوراهی حریم خانواده یا عشق بهشت گردی نمونه.
دقیقه های ۹۰ روز چهارشنبه ، صدای زنگ مبایل، ماموریت .....
#دلنوشته
#بهشت_گردی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
بیست و هفت روز یک لبخند
صدای زنگ تلفن رشته های فکرم را در هم میریزد به صفحه موبایل که چشم میدوزم زنگ هشدار که از پیش گذاشته ام توجه ام را جلب میکند «قرار بهشت گردی» ناگهان مانند جرقه ای تکانم میدهد...
از جا برمیخیزم برای آماده شدن،خیلی دیر کرده ام! یادم رفته بود امروز پنجشنبه است...
باید راس ساعت به مترو برسم وگرنه بچه ها دست تنها میمانند...
پا تند میکنم و از این سوی خانه به آن سو میروم هربار برای آماده شدن دردسر های خودم را دارم! مخصوصا وقتی دیر میکنم کمی هول میشوم؛ روسری ام را مرتب میکنم در آخرین دقایق چشمم به کتابخانه میوفتد «بیست و هفت روز یک لبخند» کتاب را بر میدارم و با عجله از خانه بیرون میزنم.
به مترو که رسیدم سراسیمه می نشینم،
خیالم که کمی راحت شد نفسی چاق میکنم وبه یاد کتاب شهید نوری می افتم!
به سختی در کیف تقریبا کوچکم جایش دادم؛ عکس زیبای شهید بسیار جلد کتاب را جلوه گر کرده است...
از آن دسته عکس هایی است که بیشتر به مدلینگ ها میخورد تا شهدا !
وقتی کتاب را باز میکنم جلد کتاب به سمت افرادی که روبه رویم نشسته اند باز میشود؛چهره هایشان کمی رنگ تعجب دارد و اگر دقت کنی متوجه میشوی که دقیقا به جلد کتاب چشم دوخته اند.
خوشحالم که مردم کنجکاو میشوند و اتفاقا دوست دارم اگر کسی سوالی برایشان پیش بیاید و از من بپرسد تا شهید را به او معرفی کنم،اما انگار امروز آن نگاه های خیره جسارت سوال پرسیدن را نداشتند...
کتاب را که ورق میزدم گاهی لبخند میزدم و گاهی بغض گلویم را چنگ میزد ،به خودم یادآور میشدم که اینجا جای گریه نیست...
اما یک ساعت مسیر و خواندن آن کتاب قلبم را زیر و رو کرد!
خیلی سعی کردم حواسم را از بابک پرت کنم اما نشد...
هر قدمی که به گلزار شهدا نزدیک تر میشدم بغضِ گریبان گیر بیشتر گلویم را میفشرد.
از مسیر همیشگی دل به قطعه پنجاه میزنم و از هر مزار رد میشوم و فقط مثل همیشه سلام میدهم،فاتحه نمیخوانم اما صحبت میکنم :سلام بچه ها من دوباره اومدم...
خیره به عکس ها زمزمه میکنم: خوشبحالتون که عاقبت بخیر شدید...
قطعه؛ قطعه مدافعان حرم است جوانان دهه هفتادی و بعضا هشتادی مثل آرمان و شهید رضوان...
بازهم امید رنگ میگیرد و با خودم میگویم: پس میشود باز هم شهید شد... چون اختلاف آنها با من یک دهه بیشتر نیست.
تحمل دیدنشان را ندارم احساس میکنم اگر کمی دیگر نگاهشان کنم فرو میریزم هم برای جوانیشان هم برای دل مادرانشان اما...
بیشتر از همه اینها!
خودم!
من در برابر رفقایم خیلی خجالت زده ام...
خیلی شرمنده ام...
خیلی کوتاهی کرده ام...
و این شرمندگی گریبانم را هربار میگیرد
یک جورایی از معرکه ای که برای خودم ساختم فرار میکنم تا بتوانم روی پاهایم بایستم.
اینبار اما از راه همیشگی نمیروم انگار کسی یا کسانی مرا میخوانند!
مسیری که میروم در حال باز سازی است نام هیچکدام از شهدا برایم آشنا نیست
خاک و گرد سیمان همه جا را فرا گرفته قدم میزنم و این بغض نمیشکند...
این مقاومتم در برابر اشک ریختن را نمیفهمم! اما خیلی اذیتم میکند...
مزاری را میبینم که کاملا گرد سیمان نام و چهره اش را پوشانده خم میشوم و با دست گرد سیمان را پاک میکنم نام و چهره شهید که مشخص میشود لبخندی میزنم و میگذرم...
به غرفه میرسم
آرام و قرار ندارم...
پشت کلمن ایستگاه صلواتی کوچکمان نشسته ام و با سرعت لیوان هارا یکی پس از دیگری پر میکنم؛مردم تشنه و منتظر صف کشیده اند...
انتظار را دوست ندارم!
پس تمام تلاشم را میکنم که سریعتر شربت شیرین را به دستشان برسانم حال و هوای اربعین دارم...
فرصت نمیکنم چهره ها را ببینم اما دعا های خیرشان را میشنوم و تشکر میکنم
چادرم به شهد شیرین شربت حسابی آغشته شده خانم طیرانی میگوید:( شیرینی شهدا نصیبت شده.)
و باز بغضم سر باز میکند...
اما انگار این شربت حسابی روحم را سبک کرده است؛خنکی اش آتش قلبم راخاموش کرده و شیرینی اش تلخی روزگارم را گرفته...
شاید شربت شهادت که میگویند همین باشد...!
حالا میتوانم بغضم را کمی قورت بدهم،
اشک هایم را پس بزنم چون رفقایم امروز برایم حسابی سنگ تمام گذاشته اند...
✍️خانم درویشی
#دلنوشته
#بهشت_گردی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
دعوت نامه ای از بهشت
یادمه از زمان مجردی هم پنج شنبه جمعه ها، برای خانواده بود.
یعنی هیچ قرار و تفریح تک نفره ای به حرمت خانواده وجود نداشت.
اما امسال *حول حالناش* متفاوت بوده انگار ...
اوایل حتی بیان نمیشد که "میشه...؟" یا "میخوام...."
ولی تو خاطرم نیست روز اول چطور شد که دلم لرزید و به شهدا متوسل شدم که خودشون برام جور کنن.
از چند روز قبل مقدمه چینی ها رو فراهم کردم. اما خیلی زمان نبرد. و یک گردان شایدم یک لشگر برام دست به کار شدن.
نمیدونم چطور؟!
اما خودشون یک ماموریت غیر منتظره بوجود اوردن تا بشه به دعوت شهدا و دوستهایی از این جنس که بهم هوییت بخشیدن و فطرتم رو زنده کردن، لبیک بگم.
فکر میکنم از اون روز اول و لمس فضای بهشت دیگه شهدا پیش خدا اسم منو درشت نوشتن تا دلم سر دوراهی حریم خانواده یا عشق بهشت گردی نمونه.
دقیقه های ۹۰ روز چهارشنبه ، صدای زنگ مبایل، ماموریت .....
#دلنوشته
#بهشت_گردی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
پخش شربت شروع میشه
کلمن شربت یکیپس از دیگری خالی میشه ...
شربت هایی که زائران و خادمان گرمازده و شاید خسته رو به سوی خودش میکشونه و بعد هم سوق پیدا میکنند به سمت غرفه ی فرهنگی....
زائران یکییکی میان به سمتون
اسم تربت سیدالشهدا که میاد حالشون دگرگون میشه ...
این تربت ها، مثل یک نیروی جادویی عمل میکنه و دلها رو به هم نزدیکتر میکنه
بهشون میگیم یکی از تعهد هارو انتخاب کنید و در قبالش تربت هدیه بگیرید
نیت میکنند و با شهدا عهد میبندن
یکی چله عاشورا ، یکی چله ترک غیبت و دیگری چله نماز اول وقت ...
از ذوق چشماشون و دعایی که در حقمون میکنند قند تووی دلمون آب میشه
یک گوشه، دختر بچهای با موهای تابدارش روی کارتن و زیراندازی کنار شهدای گمنام خوابش برده.
او نماد معصومیت و امید است، و بدون دل مشغولی ، خوابش را در کنار قهرمانان تاریخ میبیند.
چقدر قشنگه که توی دنیای شلوغ و پر از دغدغه مندی، هنوز هم میشه معصومیت و آرامش رو دید.
الحق که کارتن خوابی هم در مزار شهدا سعادت و لذت دارد ...
پشت میز کتاب های آقا رسول دختر بچهای نشسته، که با شوق و ذوق، مردم رو به نوشتن دلنوشته دعوت میکنه
اون به ما یادآوری میکنه که هر کدوم از ما میتونیم صدای شهدا باشیم و با قدمی هرچند کوچک ، یادشون رو زنده نگه داریم.
این بچه ها آینده ی کشوری هستند به ظهور منجی منتهی میشود
در این مزار، عشق، ایمان ، وفاداری به آرمان های شهدا باهم عجین شده
و هر زائر با دلی پر از احساس، از این مکان مقدس خارج میشود؛
با وعدهای به خود که هرگز یاد شهدای عزیز را فراموش نخواهد کرد...
#دلنوشته
#بهشت_گردی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
قرار شیرین!
اول هفته با توسل به خود شهدا شروع میکنم و ازشون میخوام لیاقت خادمیشون را نصیبم کنن.
با یکی از شهدا یه قرار گذاشتم؛ گفتم هر وقت دعوتم کردی و اومدم پیشتون، وقتی برگشتم، دو رکعت نماز هدیه میدم به شما و امواتت. چه قراری شیرینتر از این؟ تا حالا هر بار که برگشتم، سر قولم موندم.
این هفته هم لطفشون شامل حالمون شد. با خانم طیرانی راه افتادیم سمت بهشت. توی مسیر، داشتیم از این میگفتیم که آدم وقتی از قطعههای دیگه رد میشه، یه حس غم و سنگینی مینشینه رو دلش، یه سردی خاصی داره…
ولی همین که میرسی به قطعهی شهدا، فضا عوض میشه. انگار یهدفعه دلت زنده میشه، یه جون تازه میگیره. یه بوی زندگی، یه آرامش که نمیشه وصفش کرد… فقط باید باشی و حسش کنی.
رسیدیم، زیرانداز پهن کردیم. بچهها طبق قرارشون رفتن که به قول خودشون شهدا رو آب بدن.
قبور شهدا رو شستیم، زیارت کردیم. یه خانومی برای بچهها بستنی آورد. به بچهها گفتیم: "شما دل شهدا رو شاد کردین، حالا نوبت خودشونه که دل شما رو شاد کنن."
بچهها با دل خوش بستنی خوردن.
دوستان رسیدن، میز رو چیدیم، وسایل آماده شد. کمکم عاشقای شهدا مشتاقانه کنار میز جمع شدند. بچهها از تربتها و تفالی به شهدا و کتاب آقا رسول گفتن. مردم میاومدن، تربت برمیداشتن و تو دلشون یه قرار میذاشتن بین خودشون و خدا و شهدا…
اونجا خوب میفهمی ظاهر آدما هیچوقت همهچی رو نمیگه… یکی با چشمای خیس میاد و نشانی یه شهید رو ازت میپرسه، از چشماش معلومه که یه عالمه با اون شهید حرف داره...
رفتم سر مزار شهید پلارک و وزوایی، یه دل سیر باهاشون حرف زدم، تشکر کردم که دعوتم کردن.
وقت رفتن شد. ساعت پنج قرار برگشت داشتیم. با بچهها خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
تو راه برگشت، رسیدیم به یه ایستگاه صلواتی… عجب پذیرایی؛ آبدوغخیار !😋
دلمون طاقت نیاورد. صف وایسادیم و برای بچههای غرفه هم گرفتیم. توی اون گرما، دلمون حسابی خنک شد…
#دلنوشته
#بهشت_گردی
✍️ به قلم خانم اردستانی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#دلنوشته ⏫⏫⏫⏫
♦️در سکوت تاریکی صحن حرم ،محو در انوار گنبدش بودم و حال و هوای جوانان و نوجوانانی را رصد می کردم که زیبایی های لباس ظاهریشان از جنس سربازی و رفتار باطنی شان از جنس حضورِ در میدان ،بر شعف وجودیم می افزود ،جوانان و نوجوانانی که شاید حتی در زمان امام حضور نداشتند، اما معرکه هایی را در شب رحلت ایشان می آفریدند که حال و هوای مرقدش را زیبا تر رقم میزد، نوای برخاسته از موکب های اطراف حرم هم به سهم خود بر شور حماسی همگان می افزود و دلها را بیش از پیش دلتنگ امام میکرد،همیشه نگاه به عکس امام و صلابت سیمای ایشان از کودکی احساسی عجیب از جنس دوست داشتنی آمیخته با ترس را ، در من بوجود می آورد و قلبم را از شدت علاقه در هم می فشرد .
🔺به ناگاه با صدای نوای موکبی به عمق گذشته های نه چندان دور رفتم ،صدایی که مرا به یاد خاطراتی از جنس غمی ماندگار در کودکی ام برد و اشک های بی امانم را بر گونه هایم جاری کرد ، صدای انا لله و انا الیه راجعون ،صدای خمینی روح خدا به خدا پیوست ...
🔺و دردی که بواسطه سنگینی این خبر امان قلبم را بریده بود.یادم هست آن روز که با قاب جادویی و سیاه و سفید خانه پدری این خبر را شنیدم نمی دانستم با کودکی ام چطور می توانم این غم را درک کنم ، آن روزها خیلی با واژه امام و رهبریت آشنایی نداشتم ولی یادم هست بواسطه تعاریف زیادی که از ایشان در محافل مختلف شنیده بودم چهره خدا را در سیمای مهربان ایشان تجسم میکردم و گمان کودکی ام این بود خدا هم شبیه امام هست .و هر وقت درمورد خدا با دوستانم حرف میزدم در ضمیر ناخوداگاه ذهنم چهره امام نقش می بست. به درست یا نادرست افکار کودکی ام کاری ندارم اما در مسیر بالندگی و قد کشیدن و آگاه شدنم ،خوب فهمیدم که رفتار عبد صالح خدا در آن روزهای سیاه زمانه، چه خوب مهر خدا را در دلم ریشه دار کرد و خدا را به من بهتر شناساند .و بیشتر فهمیدم چقدر رفتارها با خدا شناسی تاثیر مستقیم دارد.
🔺صبح آن روز با آمدن ننه لیلای دوست داشتنی ام ، که ایمان مکتبی اش هم سهم بسزایی در روحیه خدا دوستی کودکی ام داشت ، و ناله ها و مویه هایش در فراق امام، به من فهماند که چه بخواهم یا نخواهم خمینی روح خدایی که سیمایش عشق خدا را در من پر رنگ میکرد، به ملکوت اعلی پیوست و من سالهاست با انس به کتاب چهل حدیث امام تلاش میکنم، مسبب اصلی مسیر خدا شناسی ام را از خود رها نکنم و یا هر از گاهی با بیتوته در مرقد امنش که شاید در ظاهر با سبک زندگی امام متفاوتش ساختند ولی با انوار منعکس شده از ایمان و روح والای ایشان قداست های فراوانی دارد ،خستگی ها و هجمه های ذهنی ام را جلا می بخشم و دعا میکنم دعایی از جنس تجدید عهد با ایشان، تا در مسیر تعالیم کمتر از آنی با خلف صالح ایشان دچار تردید و زاویه نگردم و انقلاب امامم را قدر بدانم و گامی هر چند کوچک و قطره ایی در جهت تزریق روحیه امید و ایمان قدم بر دارم.
✍️ یاس💕
#امام_امت
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝