4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺تا حالا دیدید رهبرانقلاب این گونه با گریه و بغض داستان تعریف کنند؟
"کتاب حاج قاسمی که من می شناسم"
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت دوم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
تابستان در حال تمام شدن بود و خانه ها در حال جمع شدن برای بازگشت به گمبه های خشتی ؛ لذا همه پشت سر هم روضه ها را می خواندند. ایل ما به سمت خانه های زمستان کوچ کرد.
مادرم آن روز سردرد می شد. از شدت درد، برخی مواقع بی حال می شد، من و خواهرانم بر بالین مادرم می نشستیم گریه می کردیم. همیشه نگران از دست دادن مادرم بودم به محض اینکه مادرم سر درد می شد، لرزه بر اندامم می افتاد.
اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود. با پدرم آهسته چیزی می گفت چند بار گفت: « خدا کریمه» پدرم به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد: حبیب الله خان کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بر آفتابی نشسته بودند و باهم حرف میزدند. ما بچه ها هم برف بازی میکردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردان ده لول چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده میکرد نداد.
پدرم خندید و این شعر را خواند: « عطای بزرگان، امت را به جایی میآورد که نیاید به کار.» کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگترم در جریان نگرانی مادرم است و آن، قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم.
بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم.
مادرم و پدرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط یک رابر دیده بود.
اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی پور در حالی که یک لحاف، یک سارق نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
📌تهران_میدان ولیعصر
بامداد ۱۳دی ۱۴۰۱
🌺آقای حاج قاسم
بعد از رفتن شما…
یه ایران خونواده شهیدِ💔
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
کارگروه خانواده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت سوم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
اتوبوس شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم(فولکس و پیکان)محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف و دستمال های بسته شده از نان و مغز پنیر.هاج و واج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
کوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند ، می ترسیدیم مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم.
نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود، جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او تاکسی میگفتند. گفت: تاکسی ته خواجو.
تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدین و و بر اساس راه بلدی نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شکفت. بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم . علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سوال میکردم: «آیا کارگر نمیخواهید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد میدادند.
آخر در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه چرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ ، مشغول کار بودند. یکی با استمبلی سیمان درست میکرد. آن یکی با استمبلی سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آن ها را به فرمان اوستا بالا می انداخت. استاد علی، که از صدا زدن بچه ها فهمیدم نامش اوستا علی است، نگاهی به من کرد و گفت «اسمت چیه؟»
گفتم:قاسم
-چند سالته؟
گفتم: سیزده سال
-مگه درس نمیخونی؟
گفتم: ول کردم.
_چرا؟
-پدرم قرض دارد.
اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست بند زدن به دست پدرم، جلوی چشمانم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم آقا تو رو خدا به من کار بدید! اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:«می تونی آجر بیاری؟» گفتم : بله ، گفت روزی دو تومان بهت می دم به شرطی که کار کنی ، خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. اوستا صدایش را بلند کرد «فردا صبح ساعت هفت ، بیا سر کار.
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت چهارم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
اوستا صدایش را بلند کرد:«فردا صبح ساعت هفت ،بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟»
یادم آمد شهری ها به (صبح) میگویند (فردا).
گفتم:«چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله ، استراحتگاه محلی ها،راه افتادم.خبر کار پیدا کردن را به همه دادم.
صبح راه افتادم.نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.کسی نبود.
پس از بیست دقیقه ،یکی دیگه از شاگردان آمد.کم کم سر و کله اوستا پیدا شد.شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دستان کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود مشغول شدم.
نزدیک غروب اوستا دو تومان داد و گفت:«صبح دوباره بیا.»
شش روز بود از بعد طلوع آفتاب ، تا نزدیک غروب آفتاب ، جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت.از دست های کوچک من خون می ریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومن اضافه داد و گفت: « این مزد هفته ی تو .» حالا قریب سی تومان پول داشتم. با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم. خیلی کیف کردم. همه ی خستگی از تنم بیرون رفت اولین بار بود که موز میخوردم. حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا میداد ، یاد گرفتم.
یاد روزی افتادم که از رابر با احمد، پیاده به سمت دهمان میرفتیم. معلم معروف رابر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کندن سیب بود. همین جور که می رفت پوستهای سیب را هم زمین می انداخت . من و احمد از عقب، پوستها را جمع میکردیم و می خوردیم. هنوز مزه ی بیسکویت های گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسه مان میآوردند و معلم بین ما تقسیم می کرد، در دهانم دارم . تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری به اندازه آن بیسکویت آن روز مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی آنقدر مزه نداشته است.
روز جمعه به اتفاق تاجعلی، علیخانی و عبدالله به سمت قنات سلسبیل حرکت کردیم تا لباس هایمان را بشوریم. یک پیراهن و یک تومان، مادرم توی سارق، همراهم کرده بود. جو که آب زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری میکرد، مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول، داخل آب با صابون رخت شویی، خودمان را شست وشو دادیم. بعد لباسهایمان را شستیم. دستم قدرت شستن لباس ها را نمیداد. به هر صورت آنها را شستم.
شب، در خانه عبدالله ، تخم مرغ و گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یا مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم.
صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز میخواندم؛ اگر چه خیلی از قواعد آن را درست نمی دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه میکرد:
الهی به عزتت و جلالت خارم نکن
به جرم گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم پیش کس
نماز خواندم. به یاد زیارت « سید خوشنام پیر خوشنام » دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی می رسیدیم سرک میکشیدیم: «آقا، کارگر نمیخوایی؟» همه یک نگاهی به ما دو تا می کردند: مثل دو تا کَره شیر نخورده، ضعیف و بدون ریخت! می گفتند: نه، یک کبابی گفت:« یک نفرتان را میخواهم، با روز چهار تومان .» جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید . راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه می کردم. نمی خواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه میکرد. صدا زد قاسم رفیق... ادامه حرفش را نشنیدم.
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت پنجم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
مجدد پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر میزدم. بعضی درها که یادم می رفت، چند بار سوال می کردم. رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافر خانه در آن بود. یکی یکی سوال کردم. اول قبول میکردند بعد از یک ساعت رد می کردند ! به آخر خیابان رسیدم. از پله های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی می آمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عن قریب بود بیفتم. سینی های غذا روی دست یک مرد میان سال، تند تند جا به جا میشد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد: یک دسته پول! محو تماشای پول ها بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سوال کرد:«چه کار داری؟» با صدای زار گفتم:«آقا کارگر نمی خوایی؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد گفت:«بیا بالا» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت:«اسمت چیه» گفتم:«قاسم»
_فامیلی ت ؟
_سلیمانی.
_مگه درس نمیخونی ؟
_چرا آقا؛ ولی میخوام کار هم بکنم.
مرد صدا زد:« محمد، محمد، آمحمد.» مرد میانسالی آمد. گفت:«بله، حاجی.» گفت:«یک پرس غذا بیار. » چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعدا فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می گویند. گفت: « بذار جلوی بچه»
طبع عشایری ام و مناعت طبع پدر مادرم اجازه نمیداد این جوری غذا بخورم. گفتم:«نه ببخشید من سیرم» در حالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: « پسرم ،بخور» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم .
حاج محمد گفت: « میتونی کارکنی و همین جا هم هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می کنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت « سید خوشنام پیر خوشنام » تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
حاج محمد مرا به محمد سپرد. او هم اهل جیرفت بود. محمد مرا داخل آشپزخانه برد. آشپز سفید خیلی چاقی بود. نگاهی غضب آلود به من کرد. به تندی به محمد گفت:« این بچه را کجا آورده اید؟ مگر بچه بازی است؟! کارگر میخواهم نه بچه.»
دلم هوری ریخت پایین. همه ی رویایم را بر باد دیدم. مرد سفید گوشت که یوسفی نام داشت، مشغول دعوا با محمد بود که جوان دیگری آمد، با لهجه ای که برایم آشنا بود . گفت:« چیه آقای یوسفی؟» یوسفی با تندی گفت: «این چیه آورده اند؟! قدش هم به دیگ نمی رسد. چطور می خواهد مرا کمک کند؟»
جوان که بر حسب اتفاق اسمش هم قاسم بود، گفت :«بچه کجایی؟» گفتم:« رابر» چشمانش درخشید . گفت: « خود رابر ؟» گفتم:«نه ، کن ملک» قاسم خنده ای کرد و گفت: «من بچه جوارانم.» از خوشحالی میخواستم گریه کنم! جواران ده نزدیک عشیره مان بود که چند دکان داشت و پدرم عموما با آنها معامله می کرد کرک و پشم و پنبه و کشک و روغن می داد و وسایل دیگر را می گرفت. سوال کرد : « پسر کی هستی؟» گفتم :«پسر مشدی حسن.» پدرم را به خوبی می شناخت . پدرم در جواران معروف بود. به آقای یوسفی گفت: « این همشهری من است.» یوسفی را ساکت کرد.
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت ششم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
قاسم مهمترین پشت گرمی من شدو هم حامی و مراقب من. وسایلم را از خانه عبدالله به هتل کسری منتقل کردم و شروع به کار نمودم. حالا شش ماه میشد کار میکردم. دلم برای مادرم و خواهر و برادرانم لک میزد. یزدان پناه دارای یک داماد روحانی داشت. هر از چندگاهی آنجا میآمد. برای درآمد بیشتر یک آبمیوه گیری هم خریدم و شروع کردم در پیاده رو آبمیوه گیری کردن. جمعه ها با احمد، تاجعلی و علیخانی دور هم جمع میشدیم.
مسافرانی که آنجا می آمدند، با دیدن من و سن کمم متعجب میشدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه تحصیلم را بدهند. یک بار دو زن محجبه آمدند. سنی از آنها گذشته بود. آنها روزها زنان باحجاب کم بودند. یکی از خانم ها از من که بچه بودم، رو میگرفت. گفت:« پسرم، اسمت چیه؟» گفتم:«قاسم» گفت:« قاسم جان، میای با من تا کمکت کنم درست رو تموم کنی ؟» اصرار زیادی کرد. گفتم:«نه! من با همین کار کردن میتونم درس هم بخونم.»
شب آهسته پولهایم را شروع به شمردن کردم: همه دو تومانی و تعداد زیادی هم دو ریالی، پنج ریالی و ده شاهی بود. سر جمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه، هزار تومان برای پدرم پول بفرستم. شاید بزرگترین پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود بالاخره موفق شدم قرض پدر را ادا کنم.
نه ماه از آمدنم می گذشت. حالا دیگر آن نوجوان سیاه سوخته ضعیف نبودم. آبی در پوستم دویده بود و نشاط جوانی را در خودم احساس می کردم . به اتفاق تاجعلی، کت و شلواری خریدم رنگش کرم خیلی زیبا بود. مجموعه لباس ها و کفش،روی هم، به صد تومان نرسید. پیراهن قرمز قشنگی را دو تومان خریدم.
خیلی دلتنگ مادرم بودم. شاید در طول این نه ماه، دهها بار به یاد او گریه کرده بودم. چمدانی در از سوغاتی برای همه آنها خرید کردم و چهارتایی (من، احمد، تاجعلی و علیخان) با خرید بلیط گاراژ اتوتاچ، با ماشین مهدی پور، به سمت ده حرکت کردیم.
حال خیلی خوشی داشتیم. برف سنگینی باریده بود،همه جا سفید پوش شده بود. یاد سال گذشته افتادم که برف تا زیر شکم گوسفندها بود و من بدون ترس از گرگ ها که در فصل زمستان در کمین گوسفندان بودند، به جنگل بادام های کوهی می رفتم. آن روز ها یک چکمه لاستیکی، پدرم برای زمستانم خریده بود.
نزدیک بزجان ماشین خراب شد. مقداری پیاده رفتیم. بین راه سوار جیپ پهلوان شدیم. نزدیکی های غروب به ده رسیدیم. همه ی هم سن و سال های ما و حتی کوچکترها ، احمد پسر خدا کرم، غلامعباس و علی محمد به دیدن ما آمده بودند. لباسهای نو و قشنگ و رنگ و روی سفید شده، همه را تشویق به شهر میکرد!
مادرم با پدرم خیلی خوشحال بودند. مادرم جوجه خروسی کشت و شام مفصلی را تدارک دید. سوغاتی را بین همه تقسیم کردم. دو خواهرم که خیلی برایم عزیز بودند، برای هر کدام چیزی آورده بودم.
یک دستگاه دوربین لوبیتل هم خریده بودم. با بچههای دهمان عکس گرفتم. پدرم خیلی خوشحال بود . تند تند از کارم سوال می کرد: « بابا کارت سخته؟» همکارات باهات خوب اند؟» من هم جوابم مثبت بود.
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
پیشنهاد می شود این کتاب جذاب را تهیه و مطالعه نمایید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR