برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
سال ۵۶بود همه از امام حرف میزدن ولی من هیچ تصویری از امام تو ذهنم نبود🙁 و من آن چیزهایی که از امام شنیده بودم عاشقش شده بودم در مدرسه بیشتر دبیرها هم هوایم را داشتن، آنها دانشجو بودن و فعال و مذهبی.
سال ۵۵ با معدل ۱۹/۹۴ دیپلمم را گرفتم و همان سال دانشگاه قبول شدم دلم میخواست داروسازی بخوانم یا پزشک👨🏻⚕ شوم و اگر نشد زبان بخوانم کار تحقیقاتی را خیلی دوست داشتم. همان روزهای اول دانشگاه دلم میخواست روی پای خودم بایستم برای همین با پدرم مشغول کار شدم، انقلاب فرهنگی شده بود و دانشگاهها تعطیل شد، کردستان و پاوه هم خیلی شلوغ شده بود، امام گفته بود همه باید به مردم پاوه کمک کنند، من هم دلم میخواست برم ولی پدرم اجازه نمیداد.😥
یک روز یک اعلامیه در دانشگاه دیدم که کوملهها برای سر ناصر کاظمی جایزه گذاشتن دلم میخواست هر طور شده من هم بروم، شنیده بودم خیلی از دخترها آنجا میرون و در مدرسه درس میدن. حرف حرف امام بود دلم میخواست هر طوری هست خودم را آماده کنم هر طوری بود آن سال فارغ التحصیل شدم، آن روزها میگفتند مهم نیست کجا باشی باید ببینی کجا میتوانی خدمت کنی. تابستان🌞 آن سال مدیر ما من را به عنوان مدیر دبیرستان معرفی کرد، شدم مدیر مدرسه دخترانه که دبیرانش همه از من بزرگتر و مرد بودن کم کم شرایط و محیط مدرسه را تغییر دادم و کادر آموزشی را عوض کردم، دوتا از دوستانم را آوردم برای معاونت، یک روز دوست معصومه معاون دبیرستانم آمد مدرسه کلی با هم صحبت کردیم و بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت منیژه من یک برادر دارم پاسداره توی کردستان، اگر اجازه بدی میخواد بیاد باهات حرف بزنه.
آن روز معصومه کلی از او تعریف کرد. درست همانطور بود که میخواستم خوشحال بودم و برای خودم برنامه میریختم. به غرب میرفتم و تدریس میکردم میشوم همسر یک پاسدار.…
#قسمت_اول
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 سال ۵۶بود همه از امام حرف میزدن ولی من ه
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
آذر سال شصت بود که ناصر و خانوادش به خواستگاری آمدند. ناصر کمی از خودش گفت و از زندگی در کردستان، موقع خداحافظی سرش پایین بود و گفت کسی که با من میخواد زندگی کنه باید بامن بیاد کردستان با همه سختیهایش.جلسه دوم که آمدند ناصر از علایقش و از کارهایی که انجام داده و میدهد گفت، خودش را که حسابی معرفی کرد از من پرسید حرفهایم را که شنید فهمید گیر آدم دگمی نیفتاده، حسابی تخلیه اطلاعاتیم کرد.خیالش که راحت شد از سختی هایی که ممکن است اتفاق بیفتد گفت در آخر سرش را بالا گرفت و گفت با این همه خطر حاضرید با من بیایید؟ بار آخر پدرش هم آمده بود؛ ولی احساس میکردم که راضی نیستن، آن موقع نمیدانستم چرا؟ بعدها پدرش به من گفت که از چشمانش میدیدم که ماندنی نیست، دلم نمیخواست که تو رو در این حال ببینم. برای بار اول به او نه گفتم ناصر برگشت کردستان و من هم سعی کردم فراموش کنم. چند روز بعد ناصر از آقای محلاتی خواست تا از امام برایش کسب تکلیف کند امام فرموده بودن که پدرت را راضی کن. بالاخره خواستگاری انجام شد بعد ناصر پیغام داد که برای عقد از امام وقت گرفته. یک روز برای خرید رفتیم اما ناصر نیامد خودم بهش گفته بودم تا عقد نکردیم نمیخواهم ببینمتان. یک آینه خریدیم و یک انگشتر هزار تومانی. آخر اسفند نوبت عقدمان بود که عملیات فتح المبین شروع شد و همه ملاقاتها با امام کنسل شد بالاخره رفتیم قم و آقای مرعشی نجفی صیغه عقد ما را جاری کرد موقع برگشت مادر شوهرم حلقه را به ناصر داد و در ماشین ناصر حلقه را دستم کرد.…
#قسمت_دوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 آذر سال شصت بود که ناصر و خانوادش به خوا
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
پس فردای آن روز ناصر آمد دنبالم و با هم رفتیم کوه و از خاطرات دوران دانشجویی برایم گفت هنوز انقدر با هم صمیمی نشده بودیم با هم رفتیم رستوران میگفت نعمتهای خدا برای مسلمونهاست بچه مسلمون باید جای شیک بره. یک بار در یک رستوران به من گفت نمیخوای ببینی چقدر موی سفید دارم؟ خجالت میکشیدم ولی نگاه کردم تقریباً بیشتر موهایش سفید شده بود ناصر فقط بیست وپنج سال داشت. چند روز بعد ناصر به مادرم زنگ زد و گفت میخوام نذرم وادا کنم و منیژه رو با خودم ببرم پابوس امام رضا، عصر همان روز آمدن دنبالم و مادرم ساکم را بدستم داد باورم نمیشد انگار همه باهم برنامه ریزی کرده بودن. در راه بودیم که سال تحویل شد نزدیک ظهر به مشهد رسیدیم، ناصر خیلی به نماز اهمیت میداد میگفت هرجا که باشیم باید نماز را در مسجد بخوانیم. قران و دعا را با سوز خاصی میخوند میگفت من با امام رضا یک جور دیگهای دوستم. رفتیم بازار و برای من یک چادر گران قیمت خرید من هم برای او یک انگشتر عقیق به جای حلقهای که نخریده بود گرفتم. چهارم فروردین بود که پروین اصرار داشت که ما برگردیم وقتی برگشتیم منزل پدرم کسی نبود خواهر کوچکم گفت میدونی مامان کجاست رفته خونه شما، با تعجب پرسیدم خونه ما کجاست؟ رفتیم خانه پدر ناصر موقع ناهار گفت نمیخواید برید خونتون و ببینید؟ مادرم میگفت ما همه کار کردیم تا تو را غافلگیر کنیم ولی عملیات شد و چند تا از دوستای ناصر شهید ومجروح شدن و برنامه عقب افتاد. خیلی ناراحت بودم که خودم از هیچ چی خبر نداشتم ناصر گفت حالا که اینطوری شده شما چه کار میخواید بکنید گفتم هیچی میرم خونه مادرم تا تابستان که قرار بود عروسی کنیم، هر طوری بود راضی شدم و از همان روز زندگی مشترکمان شروع شد، هشتم فروردین ناصر دوباره برگشت کردستان. روزی که میخواست بره گفت منیژه فقط میخوام چراغ خونم روشن باشه.
#قسمت_سوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 پس فردای آن روز ناصر آمد دنبالم و با هم
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
رفتیم مشهد ناصر خیلی ذوق داشت و نمازهای باحالی میخوند میگفت مشهد پدر شدنمه. دوستای ناصر یک دیدار با امام گرفته بودند قرار بود ناصر تو این جلسه از کردستان و غرب به امام گزارش📄 بدهد دل توی دلش نبود خیلی خوشحال بود شوخی میکرد میگفت دلت بسوزه من میرم دیدن امام،صبح زود رفتن جماران برنامههای دوستانش تغییر کرده بود و قرار بود بعد از اینکه امام صحبتهایشان را کردند تک تک بروند دست امام را ببوسند ناصر چون دیر رسیده بود از برنامه خبر نداشت وقتی رسید تا امام را دید جلو میرود و حسابی تا میتوانست امام را می بوسد بعد هم همان جا کنار امام نشست وقتی برگشت انقدر با آب و تاب اینها را تعریف میکرد که انگار هنوز نشسته کنار امام. کم کم آماده شده بود که به کردستان برود به ناصر گفتم حالا که تابستان شده پس کی می خوای من را با خودت ببری ناصرگفت تو که اینهمه صبر کردی این آخرین عملیات تمام که بشود کردستان پاکسازی می شود و منطقه امن می شود میام میبرمت مثل همیشه قبول کردم که منتظر بمانم دو هفتهای بود که از ناصر خبری نشده بود خیلی نگرانش بودم یک شب ساعت⏰ ۱۱ بود که زنگ زد به پدرش گفت به منیژه بگویید شنبه به او زنگ میزنم آن روز از کنار تلفن تکان نخوردم و منتظر تلفن بودم نزدیک غروب بود ولی باز هم خبری نشد،دلم پر از آشوب بود
#قسمت_چهارم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
نزدیک ظهر بود که پروین اومد مدرسه به من گفت اگر بهت بگم ناصر شهید شده چه کار میکنی؟ ته دلم خالی شد، گریه میکرد ولی من نمیتوانستم هر طوری بود خودم را به جای خلوتی رساندم و سجده کردم، خدا را شکر کردم گفتم خدایا حالا که اینجوری خواستی پس توانش را به من بده. هشتم شهریور ۶۱ ناصر آوردن تهران و یک راست بردن معراج شهدا، زندگی که تو این ۶ ماه همه آرزویش بود حالا توی تابوت روی دستهاست.در مراسم به آقای ایزدی گفتم من باید با ناصر تنها صحبت کنم دوستان میگفتند وقتی تیر خورد فقط میگفت الهی شکر. وارد غسالخانه شدم همه بیرون بودن فقط من بودم و ناصر. بوی تربت امام حسین همه جا را پر کرده بود ناصر خوابیده بود و فقط صورتش معلوم بود متوجه شد که ناصر چشمهایش را باز کرده و با منیژه خداروشکر میگوید. ناصر را تشییع کردند به مادر شوهرم گفتم ناصر چشمهایش را باز کرد، صورتش را باز کردن دیدند هنوز چشم هایش باز است وناصر با چشمان باز از دنیا رفت.
#قسمت_آخر
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷