eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
598 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
67 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 ما شش تا بچه بودیم چهارخواهر ودو برادر که در قم🕌 زندگی میکردیم،مادرم خیلی دوست داشت درس بخوانیم 📒می‌گفت حداقل تا دیپلم را👩‍🎓 بخوانیم. جوانی‌ام همزمان با انقلاب💫 شد،دوران تغییرات من با حزب جمهوری 🌈به وجود آمد‌، چیزهایی که در کلاسها به ما یاد دادن،👨‍🏫 سعی میکردیم در زندگیمان پیاده کنیم. می‌خواستیم مانند آدم‌های بزرگ دینی‌مان شویم. جنگ 💥که شروع شد، فعالیت‌های حزب هم عوض شد، جایش را به کلاس آموزش اسلحه 🔫و امدادگری🏥 داد. این روزها به خوابم 🥱هم نمی‌آمد که این حزب رفتن‌ها آخرش به ازدواج❤️ وآشنایی با او بکشد☺️ خرداد شصت ویک خانواده زین‌الدین پاپیش گذاشتند، پدرم برای تحقیق🧐 پیش حاج آقا ایرانی که مسئول سپاه قم 🕌بود رفت که گفته بود مگر برای بچه‌های سپاه هم کسی می‌آید تحقیق بکند🤔 خرمشهر تازه آزاد شده بود که آمد، از لای کرکره‌ی بین اتاق نگاهش 👁کردم، چهره‌اش برایم خیلی آشنا بود با همان لباس فرم سپاه آمده بود💂‍♀️ 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 ما شش تا بچه بودیم چهارخواه
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 هردو آرام نشسته بودیم که گفت: برنامه‌ام این نیست که از جبهه 🪖برگردم، حتی ممکن است بعد از این جنگ💥 بروم هرجای دیگری که جنگ حق☘️ علیه بر باطل🔥 است، احساس کردم آدم منظم و با حساب و کتابی است البته از لباس🧥 پوشیدنش معلوم بود. ادامه تحصیل را می‌پسندید❤️ و معتقد بود 🤔که کسی که از نظر علمی بالاتر باشد می‌تواند مؤثرتر باشد.💫 خانواده‌ام مراسم برایشان مهم بود👰🏻‍♀ گمانم عملیات رمضان بود🤔 آقا مهدی می‌گفت وقت ندارم الآن هم موقعیت جنگ💥 اجازه نمیدهد. وقتی عقد کردیم💍 شب منزل ما ماند و تا صبح☀️ در مورد سلایقمان و نگاهمان به جنگ💥 و شهادت🩸 حرف زدیم، سحر نمازش را خواند و رفت جبهه.🪖 قبل از خاستگاری خواب دیده بودم همه جا تاریک🌑 است بعد درگوشه ای نوری💫 بود که زیر ان تابوتی قرار داشت ⚰️کسی داخل تابوت خوابیده بود با لباس سپاه، آن جنازه با آن صورت نورانی 💫که در خواب دیدم خودش بود. خدا روشکر🙏 میکردم که توانسته بودم طبق اعتقاداتم ازدواج کنم.💍 من که عاشق دیدن مناطق جنگی 💥بودم قبول کردم که به اهواز بروم و آنجا زندگی☘️ کنم، با مهدی صحبت کرده بودم که اگر دلم خواست آنجادر مدرسه‌ای👩🏻‍🏫 درس بدهم، کم‌کم با همسایمان خانم توفیقی بیشتر آشنا شدم با هم رفتیم زینبیه که پایگاه تقویت پشت جبهه🪖 بود و آنجا فعالیت می‌کردیم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 هردو آرام نشسته بودیم که گف
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 بعضی وقتها⏰ چند هفته از مهدی خبری نمی‌شد گاهی برایم چیزهایی می‌نوشت✍🏻 مثلاً اینکه تنهایی محبتی الهـ❤️ـی است، یک روز که از مدرسه آمدم در خانه خواب بود سلام کردم و گفتم شکست خوردید؟🥺 گفت سپاه اسلام که شکست نمی‌خورد، 🤔خواستم خبر پدر👨🏻‍🍼 شدنش را بگویم گفت می‌دانم چه می‌خواهی بگویی خندید😊 و سرش را زیر پتو کرد. خیلی کم حرف بود به زور💪 از زیر زبانش حرف می‌کشیدیم، یک بار خاطره‌ای که به کربلا🕌 رفته بود را تعریف کرد فهمیدم با موتور🏍️ که به کربلا رفته بود از زیارت که داشت برمیگشت به یکی تنه⚡ می‌زند به فارسی می‌گوید ببخشید🙏، یکباره میفهمد چه اشتباهی کرده 🤦🏻‍♂️خودش را جمع و جور میکند. یک بار که باهم بیرون رفته بودیم می‌گفت توی دزفول آدم مظلومیت مردم را حس میکند،😭 یک روز که از مدرسه🏫 به سمت خانه 🏡می‌آمدم مجروحان را می دیدم شب 🌜که برای مهدی تعریف کردم می‌گفت زیاد مجروحین را نگاه نکنم، خون🩸 روی روح تأثیر می‌گذارد و آدم قسی القلب👹 می‌شود، به رنگ قرمز حساس بود یکبار لباس قرمز💃🏻 پوشیدم حالش خراب شد از بس خون🩸 دیده بود می‌گفت از جبهه 🪖این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت.💥 مهدی اهل ابراز محــ❤️ـــبت زبانی نبود، اما کارهایش جوری بود که میشد احساسش را فهمید.☺از اقوام گاهی برادر کوچکش مجید به ما سر میزد مهدی پای مجید را به جبهه🪖 باز کرده بود. مرداد بود که قرار شد قم🕌 بروم کمی بعد زنگ☎️ زد که مأموریت سوریه دارد و می‌تواند خانواده👨‍👩‍👦 را با خود ببرد، البته آنجا هم ما را تنها گذاشتند و رفتند بیشتر لبنان بودند، دره بقاع برای بررسی تاکتیک‌های جنگی 💥جلسه داشتن، لبنان که می‌خواست برود نگران بودم😟 حاج احمد متوسلیان آنجا اسیر شده بود،😢 گفتم آنجا که می‌روی جنگ💥 است گفت نگران نباش من اینجا شهید نمیشوم قرار است توی وطن🇮🇷 خودمان باشم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 بعضی وقتها⏰ چند هفته از مهد
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 شهریور ماه بود و ماه آخر باردای، خدا رحمت کند شهید صادقی یکی از دوستـــ💞ــان نزدیک مهدے بود، هوای ما را خیلی داشت😊 وقتی تلفن زد ☎️آقای صادقی خبر پدر👨🏻‍🍼 شدنش را به او داده بود، مهدے که خیالش از بابت سلامتی ما راحت شده بود همونجا نماز🧎🏻‍♂️ شکر🙏 خوانده بود. خیلی از دستش ناراحت بودم😠 وقتی زنگ زد☎️ همه عصبانیت 😡این ده روزه را خالی کردم گفت 《ماتو مکتبی بزرگ 🌈شدیم که پیامبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد 😔مگر ما از پیغمبران بالاتریم؟ 》🤔لیلا چهل روزه بود که آمد لیلا را بغل کرد👨🏻‍🍼 و من هم که انقدر عصبانی 😡بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد😅 به قول مادربزرگم《مکه رفتن بهانه بود کعبه🕋 در خانه بود 》برایم تعریف کرد که در این مدت چقدر سخت😓 گذشت وچقدر از دوستانشان شهید شدند😭 هنوز دو روز نگذشته بود دوباره رفت، به او گفتم مرا هم ببر منطقه 🪖همان‌جایی که همه خانم‌هایشان را آوردند. لیلا سه ماهه بود 👶که به اهواز رفتیم سپاه یک ساختمان🏬 برای سکونت بچه‌های لشکر علی بن ابیطالب گرفتند، اینجا دیگر تنها نبودم همه خانم‌های آنجا چشم👁️ به راه آمدن مردانشان بودند، گاهی می‌دیدیم جلوی اتاقی یک جفت پوتین🥾 است، می‌فهمیدیم که مرد🧔🏻 آن خانه آمده است. بعضی وقتا می‌فهمیدیم خانمی که دو تا اتاق آن طرف‌تر است مردش شهید شده😭 هر شب به بهانه‌ای شام نمی‌خوردم یا دیرتر می‌خوردم، می‌گفتم صبر کنم شاید🤔 آقامهدی بیاید. آن شب خیلی صبر کردم تا خواستم غذا🍛 بخورم مهدی در زد🚪 و اومد تو، با سر و صورت خاکی و سیاه شده🥴 بعد از سلام و احوالپرسی گفتم معلوم است🤔 خیلی خسته‌ای گفت آره🥱 چند شبه نخوابیدم غذا🍛 چون مختصر بود گفتم شما شروع کن تا من بیایم، خودم را با لیلا مشغول کردم پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همون جلوی در 🚪باکفش خوابش برده😴 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 شهریور ماه بود و ماه آخر با
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 من میخواهم شهید بشوم 😍گفتم 🤔مگر به حرف توست شاید اصلاً خدا نخواهد که تو شهید بشوی، گفت این یکی را از خدا زورکی 💪می‌خواهم و تو هم باید راضی بشوی😁 گفتم من دعا 🙏می‌کنم پیروز شوید، گفت باشد اما من شهادت🌈 می‌خواهم. بعد از مدتی مهدی گفت منطقه عملیاتی من جنوب دیگر نیست و به غرب میرود و آنجا هم امن💥 نیست، بار آخری که مهدی زنگ زد☎️ گفت کجا ببینمت می‌آیی خانه پدرم؟ در خانه پدری همه کنار هم نشسته بودیم مهدی از هر دری حرف می‌زد☺️ وقتی ساکت شد مادرش گفت باز هم تعریف کن مهدی با لحن بغض آلود🥺 گفت: مامان دیگه خسته شدم می‌خواهم شهید شوم 😭همه فکر می‌کردیم خب دلش گرفته و خوب خواهد شد اما هیچ کدام نمی‌دانستیم جدی می‌گوید می‌خواهد و می‌شود. برای صبح رفتیم حرم 🕌بعد از زیارت مهدی من را به خانه برد🏡 و این آخرین باری بود که دیدمش😢 خانه‌ای که برای ما گرفته بود نزدیک سپاه بود خانه دو طبقه و سه خوابه🏡 که هیچ وقت مهدی فرصت نکرد آن‌جا بیاید.😔 یک اتاق خانم باکری و یک اتاق خانم همت و یک اتاق هم من با بچه‌هایمان بودیم. بعضی وقتا انقدر به سرنوشت خانم باکری و همت فکر می‌کردم🤔 که یادم می‌رفت من هم شاید روزی مثل آنها بشوم😭 یک شب در🚪 زدن و خانم باکری و همت رفتن دم در، کسی که آمده بود چند دقیقه‌ای⏱️ با آنها صحبت کرد وقتی برگشتن کمی گرفته بودند 😔تا صبح پریشان بودم،🥴 بعد از چند دقیقه ⏱️پدرم با خواهرم آمدند گفتند لباس👚 بپوش برویم خانه🏡. در راه حتی پلاکارد🖤 مجید و مهدی هم ذهنم را روشن نمی‌کرد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است😭، بالای سر مهدی نشستم یادم آمد دو سال پیش همین طور در خواب😴 دیده بودمش، اما انگار خواب بود نه اینکه مرد باشد.🤔 آقای صادقی ماجرای شهادتش 🌈را تعریف کرد؛ مهدی و مجید در راه برگشت از بانه بودند که هوا بارانی🌧️ می‌شود و دیدشان محدود، مجبور می‌شوند آهسته بروند🚶🏻‍♂️ که به کمین ضد انقلاب برمی‌خورند، آر‌پی‌جی می‌زنند💥 و مجید همان پشت فرمان شهید می‌شود🌈، مهدی از ماشین پیاده می‌شود که از خودش دفاع کند که تیر می‌خورد🌈. مدتی در خانه پدری ماندم هر هفته به گلزار شیخان سر مزارش⚰️ می‌رفتیم. بعد از چند ماه برگشتم پیش خانم همت و باکری حالا من هم مثل آنها شده بودم.😔 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷