°•╼﷽╾•°
🔶️بسط نشینی شهید در حرم امام رضا (ع) برای رسیدن به عشقش
🔸️«شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگیاش. از پنجره او را دیدیم. خالهام خندید: مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست! با خنده گفتم: خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!
🔸️ با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم مینشستیم برای آیندهمان حرف میزدیم.
🔸️تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه! خوب شد عروسک پشمالو را جمع کرده بودم. نشست روبهرویم، خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
🔸️خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!
نفسم بند اومده بود، توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام بود و دل من.
از ۱۹ سالگیاش گفت که قصد ازدواجداشته. دقیقاً جملهاش این بود: راست کارم نبودن، گیروگور داشتن! گفتم: از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالها شما رو خوب شناختم! یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود، میخوانم. همان کتابهای پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
🔸️میگفت: خوشم میاد شما این کتابها رو نخوندین بلکه خوردین! فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. میگفت: وقتی این کتابها رو میخوندم. واقعاً به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال، ۱۰ سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقعاً زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشه، نایابه!
http://fna.ir/3dhal7
#شهید_مدافع_حرم 🕊
#شهید_محمدخانی
#همسرانه #حضرت_زینب #امام_رضا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝