🌱برشی از یک رویداد🌱
دستهایش را چنان روی گلویم گذاشته و فشار می دهد که مانند گوسفندی که سرش را می برند، برای کشیدن اکسیژن خالصی که با عطری دل انگیز مخلوط شده، روی خاک ها دست و پا می زنم. قصه این دست و پا زدن ها از شربت شهادتی شروع شد که سید بهزاد پدیدار، همان رزمنده ای که اولین طعم حضورش را در دوازده سالگی چشیده بود، در کامم ریخت. قابلمه بزرگی درست از همان قابلمه هایی که نذری محرم را می پزند جلویش گذاشته بود و مدام می گفت. شربت شهادت داریم؛ شربت شهادت. اولین لیوان را بخوری زخمی می شوی، دومی اسیرت می کند و سومین تو را به بزم شهادت دعوت می کند.
پررو پررو سه لیوان شربت را پشت سر هم بالا کشیدم. از سن ایچ فقط رنگ زردش را به عاریه گرفته بود و بوی خوشش را. اما انگار آقا سید قطراتی از مِهر و محبت خودش را با شربت آمیخته بود و به جان زائرانِ شهدا می ریخت. اندک اندک جمع مستان رسیدند. یکی می گفت: این آقا سید را از دست نده، حرف هایش خیلی به کارَت می آید. آن دیگری می گفت: این سید را اینطوری نگاهش نکن، یکپارچه صفاست.
آقا سید نیاز به شناساندن نداشت، همین که چند دقیقه ای مجاورتش را نصیبت می کردند، محبتش در جانت نشست می کرد درست مانند همانانی که در روایت فتح سید مرتضی آوینی به تصویر کشیده شده بودند.
شماره تماسش را خواستم.
گفت: بنویس پدیدار.
پرسیدم اسم کوچکتان چیست؟
گفت: سید بهزاد.
خنده ای مهمان صورتم شد و گفتم: اگر شهید شده بودید می گفتند حتما از آن بچه شمال شهری هایی هستید که هوس جبهه رفتن به سرشان زده بود. خودش هم می خندید و تایید می کرد. شهید سید بهزاد پدیدار.
در دو متری آقا سید ایستاده بودم. چشمانم را که کمی مالیدم، مرکز حلقه ای از بچه های گردان حضرت علی اصغر(ع) شده بودم. هر کدامشان مرا به خاطره ای از آن سال های دور مهمان می کردند، حالا فشار دستهایش روی گلویم بیشتر و بیشتر می شد، بغض را می گویم. آقایی که سن و سالش به روزگار سرخوشی های رزمنده ها نمی خورد، مدام می گفت الان برایت خاطره ای می گویم. ابتدای خاطره را شروع می کرد و باقی اش را به اویی که تجربه اش کرده بود می سپرد. دست آخر نامش را هم نگفت.
چیزی به نام گذر زمان را حس نمی کردم. فاطمه به سراغم آمد و درِ گوشی گفت: غذایت از دهان افتاد. خودم را جمع و جور کردم و اجازه مرخصی خواستم.
نازنین مردی به نام آقای اسدی که دوستانش او را حاج علی خطاب می کنند، پرسید: شام خوردی؟ گفتم: نه ولی بچه ها برایم گرفته اند. از حاج علی قول گرفتم که امشب را مهمان او و دوستانش باشیم. قرارمان شد ساعت ده و نیم شب، کنار مزار شهدای گمنام قرارگاه شهید رستگار.
حال تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
#سپاه_سیدالشهدا
#راهیان_نور
#فکه
#عملیات_سیدالشهدا
#علی_اسدی
#گردان_حضرت_علی_اصغر
#سید_بهزاد_پدیدار
#منصوره_جاسبی
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
°•╼﷽╾•°
⬜️ قربانی گرگان در دروازه خرمشهر
▫️22 ساله شده بود، درست مثل خیلی از همان بچه هایی که برای نجات خرمشهر آمده بودند. بعضی کوچکتر از علیرضا بودند و بعضی بزرگتر اما هدف یکی بود، رسیدن به نقطه پیروزی و رهایی شهر. در آستانه ورود اما بعضی به خون نشستند و شهید علیرضا طغرایی یکی از همان ها بود.
▫️جوانانی که در قامت فرماندهان جنگ، قد علم کرده بودند، طرح هایشان به ثمر نشسته بود. باید به دل ماجرا می زدند. عملیات بیت المقدس اجرایی شد. خواب سنگین دشمن به کابوس تبدیل شد. از همه جای این خاک برای رهایی شهر خرمی که با خون فرش شده بود و خونین شهر نامیده بودنش آمده بودند.
▫️فرقی نداشت گیلک باشی یا ترکمن، بلوچ باشی یا لُر، ترک باشی یا کُرد. پرچم سه رنگ ایران که بالای سرت باشد، نگاهِ چپ به حتی یک وجب خاکت را هم دوام نخواهی آورد. علیرضا هم یکی از همان جوانان بود، تا آن روز بیست و دو سال از خدا عمر را به عاریت گرفته بود.
#شهید_علیرضا_طغرایی
#فتح_خرمشهر
#سوم_خرداد
#منصوره_جاسبی
https://www.jamaran.news/fa/tiny/news-1595193
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
کودک که بودیم اخم یا تشر اگر بهمان میزدند، گوشه چادر مادر را میگرفتیم و سر را میان دامانش پنهان میکردیم. دستش که میان موهایمان غلت میخورد، انگار دیگر نه اخمی در کار بود و نه تشری. امنیت میآمد و راهش را میان سلولهایمان باز میکرد. لبخند، گرههای ابرو را از هم باز میکرد. دامن مادر پناهمان بود. نه اینکه امروز نباشد. مادر پناه همیشه است. فرقی ندارد سه ساله یا سی ساله. مادر همیشه مادر است.
کودک که بودیم طوطی میشدیم و دست ادب بر سینه میگذاشتیم و به امامی که برای دیدنش فاصلهها را پشت سرمان گذاشته بودیم و آمده بودیم حرم، مثل مادر سلام میدادیم.
کودک که بودیم طعم شیرین حرم را در دویدنها و سُر خوردنها میچشیدیم.
بزرگ شدیم. بزرگ و بزرگتر. غصهها و بیپناهیهایمان هم بزرگتر. هنوز هم دامن مادر امنیتمان بود و هست؛ گاهی اما غصه مادر، دورهمان میکرد و میکند یا روی نگاه کردن و گفتن از غصه به مادر را نداشتیم نداریم. حالا تکیهگاه مادر را میشناختیم. دلش که پر میشد و میشود از غصهها، یعنی حرم لازم است. حالا، حالا که دیگر بزرگ شدهایم خودمان هم حرم لازم میشویم. حالا که میدانیم همان صحن سُر خوردنهایمان پناه مادر است.
حالا هر که تشرمان میزند، اینجا راهمان میدهند.
اینجایی که برایمان انگار با همه جغرافیای عالم متفاوت است.
هنوز موی سپیدی روی شقیقههایم جا خوش نکرده بود. اصلا موی سپید را در مخیلهام هم جا نمیدادم. هنوز نه شغل داشتم نه غم بود و نبود دنیا. هنوز دانشجو صدایم میکردند که طعم شیرین حج را ریختند در کامم.
هفته اول مدینه بود و هفته بعدش مکه.
ساعت زیارت روضه رسول الله(ص) اما دلخواه تو نبود. برای زیارتت ساعت مقرر کرده بودند. انگار ساعت شماتهداری کوک کرده باشند، کریه المنظرهایی را روانه میکردند به سویمان تا بیرونمان کنند. ما عادتمان این بود که با سلام وصلوات تحویلمان بگیرند و خوشامدمان گویند. ما همیشه زائر امام رضا(ع) بودیم و روی چشم خادمان حرم جا داشتیم. اینجا اما اوضاع جور دیگری بود. اینجا زائر رسول الله(ص) را ناصبی میدانستند. با چوب دستیهایشان رو رو راه میانداختند.
آن وقت بغض میآمد و ته گلویمان جا خوش میکرد. بغض ۱۴۰۰ ساله. بغضی از ندیدن مزار مادر به خون نشستهمان.
نمیدانم این حال من بود یا حال همه. نه کربلا رفته بودم و نه میدانستم چه طعم و مزهای دارد. فقط از گفتهها میدانستم بسیار شیرین است. زیر زبانت که برود دیوانهات میکند. من فقط طعم حرم امام رضا علیه السلام را چشیده بودم. روی دیوارهای حرم او سر گذاشته بودم. درهای حرم او را بوسهباران کرده بودم و چشمهایم را به نور روضه او منور کرده بودم. من امام رضایی بودم. من هنوز نمیدانستم خانه پدری امنترین جای این عالم است برایمان. ایوان نجف را ندیده بودم. لذت آرامشش را در کامم نریخته بودند. من امام رضایی بودم. چوبدستی که به سمتم میآمد، امام رضا را صدا میکردم. من هنوز هم همانم. غصهها که فرمان حمله را اجرا میکنند، حرم لازم میشوم. نقشه پشت نقشه طراحی میکنم برای اینکه اول کدامشان را بگویم. عکس گنبد طلا که در مردمک چشمم مینشیند، طراحیها نقش بر آب میشود. اصلا خودش میداند چه حاجت به بیان.
به قلم منصوره جاسبی
#امام_رضا
#زیارت
#منصوره_جاسبی
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝