✍اربعینامه/قسمت دوم:
#یازده نفر بودیم که از نجف به سمت مسیر پیاده روی خارج شدیم.قرار بود سری به وادی السلام بزنیم اما جلوی در وادی السلام به شدت شلوغ بود و ماشینی که وسط گیر کرده بود راه را مسدود کرده و تردد جمعیت به سختی صورت می گرفت.
توی همان شلوغی بود که من و یکی از دوستان از باقی گروه جدا افتادیم و به خیال اینکه دوستانمان عقب تر هستند چهل دقیقه ای منتظر ماندیم و بعد راه افتادیم.دو راه برای خارج شدن از نجف وجود داشت و ما وارد راهی شدیم که از روستاها و شهرکهای کوچک 🏘 می گذشت.از سر و وضع کوچه ها و خانه ها می شد به فقر اهالی پی برد. اما هر چه جلوتر می رفتیم حیرت من بیشتر می شد.آنکه وضعیت مالی بهتری داشت در
خانه اش را باز گذاشته و سفره پهن کرده بود و به زائران غذا می داد.آنکه کمتر داشت میوه، چای، دستمال کاغذی می داد.آنکه نداشت آب روی زوار می پاشید تا خنک شوند.دو طرف کوچه ها بچه های کوچک را می دیدی که عطر کوچکی در دست داشتند که به کف دست زائران می مالیدند.هر کسی هر جوری که در توانش بود از زائران آقا اباعبدالله علیه السلام پذیرایی می کرد.هوا گرم بود و خورشید ☀️مستقیم می تابید.پسرانی را می دیدی که دشداشه مشکی بلندی پوشیده و جلوی زوار زانو زده و یک سینی هندوانه🍉 برش خورده یا خرما روی سر گذاشته بودند و از زائران پذیرایی می کردند.
چرا بلند نمی شدند؟ 🤔یا چرا اصلا سینی را روی یک میز نمی گذاشتند؟این زانو زدن نشانه ی چه بود؟
در اکثر حیاط ها باز بود و زیرانداز برای استراحت زوار پهن کرده بودند.چه جوری اعتماد می کردند و در خانه هایشان را باز می گذاشتند؟
وارد یکی از این حیاط ها شدم.درخت نخلی 🌴وسط و باغچه ای زیبا دور تا دور حیاط بود.کسی توی حیاط نبود.سر و صورتم را شستم و دراز کشیدم و خوابم برد.بیدار که شدم دیدم پتوی نازکی رویم کشیده شده و خانمی کنارم نشسته.لبخندی به رویم زد و من هم با عربی دست و پا شکسته ای تشکر کردم و با دوستم حرکت کردیم.ظهر شده بود و گرسنه بودیم و دوستانمان را هم پیدا نکرده بودیم.موبایل ها آنتن نمی داد.اما نگران اینها نبودم و ذهنم درگیر درس دوم شده بود!
📌درس دوم:آنجا عشق معنای دیگری داشت.معادله ها به هم می ریخت.با عقل و منطق نمی شد سنجید.باید با چشم دل می دیدی، با چشم دل می رفتی و در جاده عشق می افتادی.
🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤
🖋 لیلا_رستمخانی
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷