💥معجزه عشق...❤
#شهدا
#جان_فدا
#مدافع_حرم
#سرباز_ولایت
کوثر انصاری
عضو کارگروه نوجوانان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
💥خبر مهم💥
📣 پویش #سرباز_ولایت
🌸قرار هفتگی منزل حضرت زهرا(س)
🌸حدیث شریف کساء
امشب دوشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۲ساعت ۲۱/۳۰
⚘هدیه به روح بلند #حاج_قاسم عزیز
کارگروه خانواده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
💎 جمعی از اعضای اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا ظهر امروز (دوشنبه) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند
۱۴۰۱/۱۰/۱۲
Khamenei.ir
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
✍ دلنوشته:
💠نمی توانستی به راحتی قدم بزنی
راه که می رفتی می لرزیدی
رعب و وحشت سایه شومش را بر سر هر کوچه و بازاری انداخته بود
راه بسته بود.کاظمین دیگر حرم امنی نبود که تو با خیال راحت بروی و امامت را زیارت کنی
می دانستی هر آن احتمال دارد دستی از گوشه و کناری بیرون بیاید و به ناموس تو تعرض کند یا خنجری که زیر گلوی تو ناقوس مرگ را به صدا در بیاورد.
💠شاید ما که در ایرانمان آزادانه در کوچه ها و خیابان ها قدم می زدیم و درد دلمان را برای امام رئوفمان می بردیم معنی دلهره و ترس و اضطراب اهالی کاظمین و سوریه و سامرا را نمی فهمیدیم.
💠ما آرام بودیم و معنی تن و بدن لرزان پدر و مادران فداکار فرزند سپرده به جنگ با خونخواران داعشی را نمی فهمیدیم.
ما می خندیدیم و بی توجه از کنار گریه کودک دو ساله پدر از دست داده رد می شدیم.
ما آرام بودیم و بی خیالِ ناآرامی پشت مرزها زندگی می کردیم.
💠ما سی و اندی سال بود که روزهای تلخ و سخت و نفس گیر جنگ را فراموش کرده بودیم و
از ما یک انگشت اشاره مانده بود به سوی مدافعین حرم و یک دنیا ناسپاسی که همه را در سبوی تهمت و بی تفاوتی می ریختیم و روانه جوانمردان روزگار می کردیم و می گفتیم:
" مدافع حرم پولش را می گیرد"
💠حاج قاسم از روی تو و سربازانت شرمنده ایم.چرا یادمان رفته بود از خودمان بپرسیم قیمت خون جوانان چند؟
قیمت چاقوی زیر گلوی هموطن چند؟
قیمت اشک مادر بر جنازه فرزند چند؟
قیمت از دنیا و پول و زن و بچه گذشتن چند؟
قیمت پوتین های ده ها کیلومتر زیر بارش تیر و گلوله دویده چند؟
قیمت امنیت چند؟
قیمت...
آه که ناشکر بودیم ما.
💠اما حاجی امروز که تو برنده اسکار شهادت شده ای و روبروی حرم امامین عاشق در کاظمین برایت فرش قرمز پهن کرده اند هم ما و هم آنان معنی رشادتها و جانفشانی های شما را می فهمیم و بر ماست که زین پس پشتیبان قاسم سلیمانی ها و محسن حججی هایی باشیم که ادامه دهنده راه همت ها و باکری ها و صیادها و مهدی زین الدین هایی بودند که نامشان چهار ستون بدن دشمن را می لرزاند.
💠ما سر ستون خط مقدم جبهه امروز می ایستیم و به یاری خداوند قادر
پله پله تا ظهور با اقتدار پیش می رویم.
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#مدافع_حرم
#لیلا_رستمخان
کارگروه نویسندگان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎نسل سلیمانی....❤
🌸دربا میشیم
نام تو را تا می خونیم
🌸مثل تو پاکیم
مثل تو مهربونیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#سرباز_ولایت
کارگروه رسانه/فضای مجازی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تا حالا دیدید رهبرانقلاب این گونه با گریه و بغض داستان تعریف کنند؟
"کتاب حاج قاسمی که من می شناسم"
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت دوم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
تابستان در حال تمام شدن بود و خانه ها در حال جمع شدن برای بازگشت به گمبه های خشتی ؛ لذا همه پشت سر هم روضه ها را می خواندند. ایل ما به سمت خانه های زمستان کوچ کرد.
مادرم آن روز سردرد می شد. از شدت درد، برخی مواقع بی حال می شد، من و خواهرانم بر بالین مادرم می نشستیم گریه می کردیم. همیشه نگران از دست دادن مادرم بودم به محض اینکه مادرم سر درد می شد، لرزه بر اندامم می افتاد.
اما آن روز حال مادرم طور دیگری بود. با پدرم آهسته چیزی می گفت چند بار گفت: « خدا کریمه» پدرم به رغم اینکه جسم ضعیفی داشت، اما خیلی قوی بود و سر نترسی داشت. یک روز همین نترسی کار دستش داد: حبیب الله خان کدخدا به ده آمد. آن روز برف باریده بود و مردان ده همگی بر آفتابی نشسته بودند و باهم حرف میزدند. ما بچه ها هم برف بازی میکردیم. حبیب الله خان به هر یک از مردان ده لول چند سانتی تریاک داد. فقط به مرید محمد که در آن روز استفاده میکرد نداد.
پدرم خندید و این شعر را خواند: « عطای بزرگان، امت را به جایی میآورد که نیاید به کار.» کدخدا ناراحت شد و به پدرم تندی نمود. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگترم در جریان نگرانی مادرم است و آن، قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت و آمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتادن پدرم بارها گریه کردم.
بالاخره برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم.
مادرم و پدرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط یک رابر دیده بود.
اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی پور در حالی که یک لحاف، یک سارق نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR
🌸کلام الهی
🌹#هدیه به شهید#حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
سوره صافات (آیه ۹۹)
وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّي سَيَهْدِينِ
[وقتی از این مهلكه جان سالم به در برد] گفت: به راستی من به سوی پروردگارم میروم، و [او] به زودی مرا راهنمایی خواهد كرد.
#قرآن
#کتاب_خدا
#کلام_الهی
#سرباز_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
27.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه اشک😢
🌸خاطرات خبرنگار🌸
🌷حضور سردار سلیمانی در میان سیل زدگان
✅تلاش برای دیدار...
💧اشک...
💝 هدیه...
😃 دیدار...
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سرباز_ولایت
#جان_فدا
#سردار_دلها
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
اینکه دلتنگ توام اقرار میخواهد مگر؟
😔❤😭
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#سرباز_ولایت
کوثر انصاری
عضو کارگروه نوجوانان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎تعظیم رهبر انقلاب در برابر مقام شهید سلیمانی❤
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#سرباز_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
📌تهران_میدان ولیعصر
بامداد ۱۳دی ۱۴۰۱
🌺آقای حاج قاسم
بعد از رفتن شما…
یه ایران خونواده شهیدِ💔
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
کارگروه خانواده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺نسل حاج قاسم🌏
#امام_زمان (عج)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
#حاج_قاسم
کارگروه رسانه/فضای مجازی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎اشاره روز گذشته رهبر انقلاب به خصوصیات شخصی حاج قاسم
🔴 نگاه کنیم این خصوصیات را در خودمان به وجود بیاوریم اگر نیست، اگر نداریم، این خصوصیات را در خودمان ایجاد کنیم
Khamenei.ir
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
#سرباز_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
🌏تا ابد زنده✌🇮🇷
#امام_زمان (عج)
#مکتب_حاج_قاسم
#فاتح_دلها
#سردار_دلها
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر فرزانه انقلاب:
💎در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم، انشاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم...
Khamenei.ir
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#شهادت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸نسل ظهور...
🌸نسل حاج قاسم...
🌸نسل دهه نودی...
📣سازنده کلیپ:
نوجوان ۱۲ ساله فاطمه سعدی نیا
از کرج دبستان نرجس ❤👏😍
#امام_زمان
#جان_فدا
#حاج_قاسم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
از چیزی نمیترسیدم
قسمت سوم گزیده ای از خاطرات سردار سلیمانی❤😍
اتوبوس شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم(فولکس و پیکان)محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف و دستمال های بسته شده از نان و مغز پنیر.هاج و واج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
کوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند ، می ترسیدیم مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم.
نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود، جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او تاکسی میگفتند. گفت: تاکسی ته خواجو.
تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدین و و بر اساس راه بلدی نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کوله ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شکفت. بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم . علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سوال میکردم: «آیا کارگر نمیخواهید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیف من می کردند و جواب رد میدادند.
آخر در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه چرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ ، مشغول کار بودند. یکی با استمبلی سیمان درست میکرد. آن یکی با استمبلی سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آن ها را به فرمان اوستا بالا می انداخت. استاد علی، که از صدا زدن بچه ها فهمیدم نامش اوستا علی است، نگاهی به من کرد و گفت «اسمت چیه؟»
گفتم:قاسم
-چند سالته؟
گفتم: سیزده سال
-مگه درس نمیخونی؟
گفتم: ول کردم.
_چرا؟
-پدرم قرض دارد.
اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست بند زدن به دست پدرم، جلوی چشمانم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم آقا تو رو خدا به من کار بدید! اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:«می تونی آجر بیاری؟» گفتم : بله ، گفت روزی دو تومان بهت می دم به شرطی که کار کنی ، خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. اوستا صدایش را بلند کرد «فردا صبح ساعت هفت ، بیا سر کار.
منبع : کتاب از چیزی نمیترسیدم خودنوشت شهید قاسم سلیمانی
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#ساعت_عاشقی
ادامه دارد....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️ @frontlineIR
🆔️ @frontlineIR