eitaa logo
💜𝒇𝒖𝒏𝒈𝒊𝒕𝒍𝒔💜دخترونه
161 دنبال‌کننده
795 عکس
15 ویدیو
245 فایل
❁♡︎𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐨𝐮𝐫 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥♡︎❁ پروفایل💜𝒑𝒓𝒐𝒇𝒊𝒍𝒆 والپیپر 💜𝒘𝒂𝒍𝒍𝒑𝒂𝒑𝒆𝒓 استیکر 💜𝒔𝒕𝒊𝒄𝒌𝒆𝒓 رمان💜 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏 #تابع‌قوانین‌جمهوری‌اسلامی‌ایران 1𝑲....🏍️....300
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈سوم با بہ پایان رسیدن مهمانے روح آزرده‌ے اسراء آرام گرفت،اما هنوز دلش براے همان پوزخند تمسخرآمیز محمدامین قنج مے رفت. محمد‌امین پسر جذابے بود و اسراء خیلے زود بہ این واقعیت اعتراف ڪرد.چرا ڪہ او غرورش را زیر بغض‌هاے گاه و بے گاهش دفن ڪرده بود و حال با این عشق غرورش بعد مدت‌ها سر باز ڪرده بود. عشق براے اسراء حس غریبے بود.آنقدر ڪہ از این حس مے ترسید. *** پشت پنجره ایستاد.بہ آسمان گرفتہ نگاه کرد.غروب روز جمعہ بہ خودے خود گرفتہ بود،حال آسمان ابرے هم با او همراهے مے ڪرد.انگار خوب مے دانست دل اسراء هم تنگ معشوق است.تقہ‌ای ڪہ بہ در خورد،اسراء را از حال و هواے سرد و دلگیرش بیرون آورد. سرش را چرخاند و متوجہ حضور محسن شد. لبخند همیشگے‌اش را برخلاف وجود متلاطمش بر لب نشاند و چند قدمے از پنجره فاصلہ گرفت.محسن با صدایے ڪہ تعجب از آن مے بارید گفت: تو ڪہ هنوز آماده نشدی ؟! با حرف برادر اسراء لحظہ ای در فڪر فرو رفت و بعد با متانت گفت: منو ببخش داداش،یادم رفت. محسن گفت: بیرون منتظرم زود آماده شو،بیا. با خروج محسن از اتاق اسراء با سرعت لباس‌هایش را عوض ڪرد و بہ حیاط رفت.محسن درب را برایش باز ڪرد و او در ماشین نشست.هوا تاریڪ شده بود و تا آمدن پدر چیزے نمانده بود. Sapp.ir/roman_mazhabi بہ سر ڪوچہ ڪہ رسیدند ماشین مدل بالایے جلوے راهشان را گرفت.با پیاده شدن راننده محسن عصبے گفت: اسراء‌جان ؛تو همین‌جا بمون من الان بر مے‌گردم. محسن از ماشین پیاده شد.از حرکت دست های محسن بہ راحتے مے شد فهمید ڪہ چقدر عصبی ست.اما انگار راننده زبان خوش حالے‌اش نبود،محسن ناچار دست بہ یقہ شد و دعواے سختے در گرفت.اسراء نگران از ماشین پیاده شد و صدا زد: محسن... اما از در پشت راننده پسرے جوان پیاده شد و بہ سمتش آمد.رو بہ‌روی اسراء ایستاد و گفت: خانم ڪوچولو اینقدر دست و پا نزن داداشت داره تاوان ڪاراش رو پس میده تو هم قراره قربانے مسخره بازے هاے داداش بزرگت بشے. با گفتن این حرف دستش را بر شانہ‌ے اسراء گذاشت او را بہ سمت خودش کشید،خود ڪنار رفت و اسراء با شدت بہ دیوار خورد. اسراء از شدت درد بہ خود پیچید مرد بہ قول خودش براے انتقام آمده بود.پسر دستش را بالا آورد و مشتے بہ صورت اسراء کوبید. از شدت ضربہ اسراء میتوانست طعم گس خون را در دهانش حس ڪند.حالت تهوع جایش را بہ تهوع داد و اسراء خون بالا آورد.چند ضربہ‌ی دیگر هم مهمان پهلو‌های نحیفش شد. اسراء دیگر حتی توان حرف زدن نداشت بہ سختے نفس مے‌ڪشید و زیر لب نام محسن را مے آورد.با فرار مهاجمان محسن ڪہ پیشانے‌اش زخمے شده بود و دستش در اثر ضربہ‌ے چاقو خون‌آلود بود جلوی اسراء زانو زد و با سرافڪندگے گفت:اسراء... اسراء... تحمل ڪن.همان‌موقع بود ڪہ پدر از راه رسید و با دیدن جگر‌گوشہ‌هایش در آن وضعیت آن ها را بہ بیمارستان رساند. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈ششم تعطیلات عید خیلے زود از راه رسید.حال بازگشت خانواده‌ی عمو طبیعے شده بود. آن شب براے شام خانہ‌ے عمو دعوت بودند.وجود اسراء سرشار از التهاب بود.مے ترسید از بے تفاوتے هاے محمد امین برنجد.رنجش از معشوق از هزاران شڪنجہ نیز دردش بیشتر است. وجود ملتهبش را آرام ڪرد و با متانت از اتاق خارج شد.محسن مانند همیشہ لب بہ تعریف گشود،اما وقتے نگاه خنثے اسراء را دید دست از تعریف ڪشید و بہ همراه خانواده از خانہ خارج شد. بہ خانہ‌ی عمو ڪہ رسیدند مانند همیشہ با استقبال گرم میزبان روبہ رو شدند.اما باز هم رفتار سرد محمد امین اسراء را آزار مے داد.تا آنجایے ڪہ سعے مے ڪرد بیشتر در آشپزخانہ باشد. سر میز شام ڪہ نشستند نگاه های سنگین زن عمو ، زهرا و مرضیہ از هر وقتی آزار دهنده‌تر بود. احساس مے ڪرد زن عمو در دل حرفے دارد ڪہ نمے داند چگونہ بیانش ڪند.بلاخره زن عمو لب بہ سخن گشود و خطاب بہ مادر گفت: نسرین خانم،راستش ما فردا شب اگہ اجازه بدید براے امر خیر مزاحمتون بشیم. همہ مي دانستند امر خیر یعنے خواستگارے از اسراء.مادر نگاهے بہ اسراء انداخت ڪہ گوش تا گوش قرمز شده بود و از خجالت نگاهش دانہ‌هاے برنج طلایے درون بشقاب را مے‌کاوید.نگاهے بہ پدر انداخت.پدر هم با باز و بستہ ڪردن چشمانش بہ مادر فهماند ڪہ چہ جوابے بدهد. Sapp.ir/roman_mazhabi مادر لبخندے ملایم اما شیرین زد و گفت: قدمتون سرچشم.کے از محمدامین بهتر. الہام لبخندے نثار اسراء ڪرد و گفت: پس ما فردا شب مزاحمتون مے‌شیم. لحظاتے بعد از تأیید این مہمانے محمد امین عصبے از سر میز بلند شد و بدون تشڪر بہ اتاقش رفت.آنچنان در اتاقش را بہ هم ڪوبید ڪہ مو بہ تن اسراء سیخ شد.ڪاش حداقل دلیل این همہ سردے را مے فهمید. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈هشتم سردرگم و گیج بود.تنها خوبے این خواستگارے بے هدف زمان مناسبش بود.تعطیلات عید بود و اسراء بدون هیچ دغدغہ‌اے مے توانست فڪر ڪند. Sapp.ir/roman_mazhabi از طرفے خانواده و اطرافیان اصرار بر قبول ڪردن پیشنهاد داشتند،زیرا محمدامین بہ نظرشان پسر خوبے بود. از طرفے حرف هاے محمدامین هر بار تصمیمش را برمے‌گرداند.وقتے بہ جواب منفے فڪر مے ڪرد با خودش مے‌گفت: باید دلیلے برای جوابم داشتہ باشم وگرنہ ممڪنہ رابطہ‌ے عمو و بابا بہ هم بخوره اونوقت من مقصر شناختہ مے‌شم در حالے ڪہ حاضرم از عشقم بگذرم ولے محمدامین با کسے زندگے ڪنہ ڪہ بهش علاقہ داره. در آخر خودش را قربانے بے محبتے محمدامین ڪرد و جواب مثبت داد. مثل اینڪہ زن عمو الهام خیلے عجلہ داشت ڪہ درست یڪ شب بعد از شنیدن جواب برنامہ‌اے ترتیب داد ڪہ اسراء و محمدامین محرم شوند. *** با خوانده شدن صیغہ‌ے محرمیت بین آن دو مهمانان متفرق شدند.اسراء همچنان ڪنار محمدامین روے صندلے نشستہ بود.محمدامین بلند شد و بہ بهانہ‌اے اسراء را تنها گذاشت.اسراء سعے ڪرد خودش را دلداری دهد: اشڪالے نداره ڪہ ، خب رفتہ پیش مهمونا خوش آمد بگہ. همگے آماده‌ے بازگشت بہ خانہ‌هایشان بودند ڪہ عمو اسراء و محمدامین را فراخواند.با آمدن آنها نزد عمو،اعضاے هر دو خانواده یڪ بار دیگر تبریڪ گفتند.عمو طبق رسم خانوادگے دست اسراء را در دست محمدامین گذاشت و گفت: ان شاءاللہ بہ پاے هم پیر بشین. اسراء با خجالت تشڪر ڪرد.وقتے عمو مشغول صحبت با پدر شد،اسراء ڪمے سرش را بالا آورد ڪہ با دیدن نگاه سرد محمدامین تا مغز استخوانش یخ زد.محمدامین با رندے دست اسراء را رها ڪرد و او را بہ حال خود رهاڪرد. اسراء درست زمانے پشیمان شد ڪہ دیگر هیچ سودے نداشت. قلب اسراء ترڪ خورد اما نشکست. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈نهم یڪ هفتہ از محرمیت اسراء و محمدامین مے‌گذشت.باید تاڪنون حداقل یڪ بارے با هم بیرون مے‌رفتند،اما حرف هاے محمدامین حقیقت داشتند و اسراء رسماً وارد یڪ زندگے سرد شده بود. آنقدر سرد ڪہ هنوز با یاد نگاه محمدامین مے‌لرزید.همواره دعا مے‌ڪرد ڪہ در طول این سہ ماه دل سخت محمدامین نرم شود و فقط ڪمے،ڪمے عشق بورزد. اسراء بہ این امید هفت روز از دوران نامزدے را بدون محمدامین گذرانده بود و هنوز هم نمے دانست یازده هفتہ‌ے دیگر را چگونہ باید بگذراند. رفتار سرد محمدامین در روز عقد را فقط محسن دیده بود و بیشتر از هرڪس براے تنها خواهرش نگران بود.بنابراین پیامے براے محمدامین ارسال ڪرد و شماره‌ے اسراء را با او بہ اشتراڪ گذاشت و از او خواست تا اسراء را براے یڪ بار هم ڪہ شده بیرون ببرد. محمدامین با اینڪہ هیچ وقت زیر بار نمے رفت اما این بار تظاهر ڪرد و با اسراء تماس گرفت: _الو،بفرمایین. _سلام. _سلام خوبین؟ _خب حالا،آماده شو میام دنبالت. _دنبالم؟؟ _بیست سوالے مے پرسے؟آماده شو اینقدر هم سوال نپرس. _چشم. اسراء ، هم از ناگهانے زنگ زدن محمدامین تعجب ڪرده بود و هم از لحن سخن گفتنش.آماده شد و از اتاق بیرون رفت.مادر گفت: ڪجا عزیز دلم. Sapp.ir/roman_mazhabi در حالے ڪہ سر تا پا سرخ شده بود گفت: محمد امین گفت میاد... مادر حرفش را قطع ڪرد: مے دونم،مے دونم.خوش بگذره. بیرون رفتن اسراء از خانہ همزمان شد با پیچیدن ماشین محمدامین داخل ڪوچہ.وقتے ماشین توقف ڪرد اسراء با اڪراه بر صندلے جلو سڪنےٰ گُزید.در تمام طول مسیر هیچ حرفے رد و بدل نشد. تا اینڪہ بہ پارڪے رسیدند.هر دو از ماشین پیاده شدند و قدم در پارڪ گذاشتند. اسراء هم مانند دختران دیگر آرزو داشت و دلش مے خواست شانہ بہ شانہ‌ے همسرش راه برود اما محمدامین عمداً و یا سهواً چند قدم جلو تر مے رفت طورے ڪہ گاهے اوقات اسراء مجبور بود بہ دویدن متوسل شود تا با محمدامین قدم بہ قدم شود. بلاخره آدم هرچہ صبور باشد روزے ڪاسہ‌ے صبرش لبریز مے‌شود و آن روز براے اسراء همان روز بود.اسراء ڪہ دیگر توانے براے راه رفتن و دویدن نداشت،ایستاد تا نفسے تازه ڪند.اما محمدامین بے توجہ او بہ راهش ادامہ داد.اسراء بہ قصد نگہ داشتن محمدامین صدایش زد : محمدامین یہ لحظہ صبر ڪن. محمدامین عصبے بہ سمتش بازگشت و در حالے‌ڪہ سعے در کنترل عصبانیتش داشت گفت: آخرین بارت باشہ اینطورے اسم منو صدا مے‌زنے.اگر هم فڪر ڪردے مے تونے توے این مدت دل منو بہ دست بیارے کور خوندے.اینو بدون ڪہ یہ روزے تاوان این انتخابت رو پس مے‌دے. محمدامین این را گفت و اسراء را در پارڪ تنها گذاشت. قلبش دومین ترڪ را هم برداشت.دیگر راهے براے بازگشت نبود.یڪ اتوبان یڪ طرفہ حتےٰ دوربرگرادن هم ندارد. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
......: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈دهم اسراء درباره‌ے رفتار آن روز محمدامین بہ کسے چیزے نگفت.اما محسن آنقدر پاپیچ شد ڪہ اسراء نتوانست مقاومت ڪند و همہ چیز را فاش ڪرد.محسن از اسراء خواست واقعیت را بہ پدر و مادر بگوید اما اسراء دلش همچین چیزے را نمے خواست بعد از قربانے ڪردن خودش بیش از پیش بے پروا شده بود.محسن ڪہ مقاومت و لجبازے اسراء را دید تصمیم گرفت خودش بہ گونہ‌اے این مسئلہ را حل ڪند. بنابراین از محمدامین خواست زمانے را مشخص ڪند.محمدامین هم همین طورے ساعتے را مشخص ڪرد. قرار بر این شد ڪہ ساعت ۳ بعد از ظهر محمدامین و محسن دیدارے داشتہ باشند.اسراء از این موضوع با خبر بود و خودش هم مے خواست با نامزدش سخن بگوید.پس با ترفند هاے دخترانہ برادر را راضے ڪرد تا همراهش برود. *** حدوداً ساعت ۳ بود ڪہ وارد خانہ شدند بہ نظر مے آمد کسے خانہ نیست.پرده ها ڪشیده شده بودند و تاریڪے بر محوطہ‌ے پذیرایے سایہ انداختہ بود.نگاه خواهر و برادر وجود محمدامین را مے ڪاوید ڪہ در یڪے از اتاق ها باز شد و محمدامین تشریف مبارڪش را آورد.تے‌شرتے سفید بہ همراه شلوار گرم‌ڪن سورمہ‌اے پوشیده بود ڪہ او را جذاب نشان مے‌داد.از دیدن اسراء جا خورد و پشت بندش پوزخندے بر لبانش نشاند. ڪلافہ موهایش را چنگ زد و آنها را بہ نشستن توصیہ ڪرد. اسراء ڪنار برادر رو مبل نشست و محمدامین روبہ‌رویشان. محسن با لحنے ڪاملا جدے گفت: واسہ مقدمہ چینے و با آرامش حرف زدن نیومدم اومدم براے همیشه تڪلیفت رو روشن ڪنم.آخہ مرد حسابے تو ڪہ بہ قول خودت هیچ حسے نسبت بہ اسراء نداشتے واسہ چے اومدے خواستگارے؟ Sapp.ir/roman_mazhabi محمدامین نگاهے سرتاسر خشم بہ اسراء انداخت.اسراء سرش را پایین انداخت و چشمانش را بہ گل هاے فرش دوخت. _جواب منو بده.نمے خواد با نگاهات خواهرم رو بخورے. محمدامین عصبے جواب داد: من همون شب بهش گفتم بهش هیچ علاقہ‌اے ندارم و فقط بہ اصرار مامانم اینجام.اونم مے تونست جواب منفے بده.داره تاوان تصمیم خودش رو پس مے‌ده. _یہ جورے این حرفو مے‌زنے انگار خودت هیچ تقصیرے نداشتے.مثل اینڪہ ماشینت رو ڪنار تابلوے''پارڪ ممنوع ''پارڪ ڪنے اون وقت بگے پلیس جریمہ نڪنہ.دارے فقط خودت رو توجیح مے ڪنے.من نمے‌گم اسراء مقصر نیست ولی تو ۲ بہ ۱ بردے.این یعنے مے تونستے زیر بار حرف مادرت نرے.حالا هم تا دیر نشده همہ چیز رو بہ هم بزن اسراء نمے‌تونہ تو ڪہ مے تونے. _من هیچ چیز رو بہ هم نمے زنم.مے خواے بخوا مے خواے نخوا. _هر دوتون لجبازید هر دوتون. محسن بلند شد و ڪلافہ دستے بہ موهایش ڪشید. محمدامین رو بہ اسراء گفت: هیچ وقت نمے بخشمت هیچ وقت. اسراء سرش را بالا آورد و در حالے ڪہ دو گوے عسلے چشمانش در اشڪ غوطہ ور شده بود گفت: بهت حق مے‌دم نباید تحت تاثیر حرف اطرافیانم قرار مے گرفتم ولے اگہ جواب منفے مے دادم چه دلیلے مے آوردم؟ _من چہ مے دونم یه چیزے مے گفتے دیگہ. _من نمے تونم دروغ بگم محمدامین اینو بفهم هر چقدر فڪر ڪردم هیچ دلیلے براے جواب منفے پیدا نڪردم.گیرم ڪہ اصلا یہ دلیلے پیدا مے ڪردم . نمے تونستم ببینم تو جلوے بقیہ خراب مے‌شے. محسن حرفشان را قطع ڪرد و گفت: ببین محمدامین حالا ڪہ شده سعے ڪن خواهرم رو خوشبخت ڪنے. محمدامین پوزخندے زد و گفت: خوشبخت؟؟!!خواهرت با دستای خودش،خودش رو بدبخت ڪرد. محمدامین برخاست .از ڪنار اسراء رد شد و مسیر اتاقش را در پیش گرفت ڪہ اسراء مچ دستش را ڪشید و صدا زد: محمد،صبر ڪن. محمدامین ابروانش را بہ یڪدیگر گره زد و بہ سمت اسراء برگشت. _خواهش مے‌ڪنم صبر ڪن.محمد...محمد...من...من...من دوستت دارم! محمدامین دستش را با شدت ڪشید،طورے ڪہ اسراء چند قدمے عقب رفت.او بہ اتاقش رفت و در را بہ هم ڪوبید.اسراء روے زمین زانو زد و صداے هق هق تمام فضاے خانہ را پر ڪرد. قلبش سومین ترڪ را نیز برداشت. محسن جلوے پاے خواهر دلشڪستہ اش نشست و او را سخت در آغوش ڪشید.محمدامین واقعا سرد بود . ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈یازدهم یڪ هفتہ‌اے از آن اتفاق و شکستہ شدن غرور اسراء مے‌گذشت.دلتنگے در چشمان عاشق موج مے‌زد.هر بار ڪہ تصمیم مے‌گرفت با او تماس بگیرد،ترس از رفتار سرد محمدامین او را منصرف مے‌ڪرد. اما بلاخره ڪاسہ‌ے صبرش لبریز شد.آدم هر چقدر هم صبور باشد روزے بہ آخر خط مے رسد هر چند ڪہ این هنوز آخر خط نبود،بہ دیده‌ے اسراء آخر خط فقط و فقط مرگ بود و بس.بنابراین شماره‌ے منحوص محمدامین را گرفت.بعداز چندین بوق صداے بلند آهنگے پاپ در تلفن پیچید ثانیہ‌اے ڪہ گذشت صداے شاد محمدامین بہ گوشش رسید.کسے نمے دانست شاید نظر محمدامین برگشتہ بود و شاید هم بہ صفحہ‌ے گوشے توجہ نڪرده بود. _سلام محمد با سخن گفتن اسراء انگار ورق برگشت: _براے چے بہ من زنگ زدے؟فڪر ڪردے نظرم عوض شده؟آره؟نہ هنوزم باید تاوان ڪارت رو پس بدے. _محمدباید باهات حرف بزنم. _من هیچ حرفے ندارم ڪہ باهات بزنم.حالا هم قطع ڪن. _محمد ... ناگاه صداے پر ناز و عشوه‌اے از آن طرف خط صدا زد: امین.بیا مے خوایم ڪادو ها رو باز ڪنیم من بدون تو ڪادو باز نمے ڪنم ها!! محمدامین در جواب همان صداے دخترانہ ڪہ شد سوهان روح اسراء گفت: الان میام عزیزم.الان میام. Sapp.ir/roman_mazhabi بعد با تشر خطاب بہ اسراء گفت: من هیچ حرفے ندارم ڪہ بزنم. سپس بے هیچ ڪلمہ‌ے اضافہ‌اے تلفن را قطع ڪرد. چہ معنے مے داد،مردے ڪہ همسر دارد بہ دختر دیگرے بگوید"عزیزم". بغص گلوے اسراء را فشرد و حالہ‌اے از اشڪ دیدش را تار ساخت.دیگر حتےٰ ذره‌اے امید جایز نبود. قلبش چهارمین ترڪ را نیز برداشت. آن شب تا صبح صداے خنده‌ے محمدامین یڪ بار هم قطع نشد.بہ عقیده‌ے محمدامین دنیا ڪنار معشوق خوش است. حدودا ساعت ۳ بامداد بود.انگار خواب آن شب بر چشم اسراء حرام شده بود ڪہ حتے لحظہ‌اے پلڪ‌هایش گرم نشد. با صداے پیامڪ گوشے اسراء از جا پرید.با دیدن نام محمدامین برصفحہ‌ے گوشے چشمانش از خوشحالے برق زد و با عجلہ بر تخت نشست.پیام را باز ڪرد اما با دیدن متن پیام برق از سرش پرید.چشمانش را چند بارے باز و بستہ ڪرد و دوباره پیام را خواند: محمدامین شماره‌ے شما را مسدود ڪرد. دیگر ڪوچڪترین امیدے برایش نمانده بود. دل عاشق اسراء ترڪ خورد براے پنجمین بار.ترمیم هم دیگر ممڪن نبود.درد گرفت اما بہ ریشہ‌ے عشقش تیشہ نزد. روے تخت دراز ڪشید و در حالے ڪہ بے صدا اشڪ مے ریخت زیر لب زمزمہ ڪرد: خدا ذلیل ڪند این دل هوایے را مرا بہ دست تو داد و خود ڪنار ڪشید. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈دوازدهم ڪمتر از یڪ هفتہ تا عقد محمدامین و اسراء مانده بود و هنوز هیچ خریدے صورت نگرفتہ بود. با پایان ڪلاس هاے بعد از ظهر ،اسراء از دانشگاه خارج شد.با ڪمال تعجب محمدامین را دید ڪہ آن طرف خیابان ایستاده.خوشحال شد با خودش فڪر ڪرد ڪہ شاید نظرش عوض شده باشد.با شوق فراوان خودش را بہ آن طرف خیابان رساند.انگار محمدامین حواسش نبود ڪہ اسراء صدایش زد: محمد.. معشوق بہ سمت عاشق بازگشت.دل اسراء براے این نگاه هرچند سرد اما تنگ شده بود. _تو درباره‌ے اتفاق هایے ڪہ افتاد بہ مامانم چیزے گفتے؟ دنیا بر سرش خراب شد.باز هم همان بحث خستہ‌ڪننده. _نہ من بہ هیچ ڪس چیزے نگفتم. _ولے گفتے.مامانم ڪہ عالِم غیب نیست خودش بفهمہ یڪے بهش گفتہ دیگہ. _چرا دارے اینو مے‌گے من هیچ وقت حتےٰ بہ خاطر خوشبختے خودم حاضر نیستم تو جلوے بقیہ خراب بشے. _دارے دروغ مے‌گے.همہ‌ے حرفات دروغہ. _نہ دروغ نمے‌گم. اما مثل اینڪہ محمدامین عصبے تر از آن بود ڪہ بخواهد حرف اسراء را باور ڪند. اسراء همانطور بہ چهره‌ے برافروختہ‌ے محمدامین خیره شده بود ڪہ ناگاه سوزش شدید گونہ‌اش او را از خیالات شیرینش بیرون آورد.دستے ڪہ بر گونہ‌اش نشست در خیالاتش قرار بود او را گرم در آغوش بگیرد. بہ خانہ ڪہ بازگشت تمام سعے خودش را ڪرد تا ڪسے بہ سرخے گونہ‌ے سیلے خورده‌اش پی نبرد و تقریبا موفق هم شد. Sapp.ir/roman_mazhabi اما قلبش ششمین ترڪ را نیز بردا‌شت. هر چہ مے‌ڪرد آرام و قرار نداشت،تنها چاره‌ آرامشش مزار دایے بود. *** ڪنار مزار ڪہ رسید بے اختیار اشڪ‌هایش جارے شد.رو بہ تصویر دایے ڪہ در ڪمدے فلزے بالاے سر مزار بود گفت: مے دونم امتحانہ.نیومدم شڪایت ولے بذار بیام دایے .سختہ این امتحان.یادتہ مے‌گفتے خدا هر بنده‌اے رو بیشتر دوست داره سخت تر امتحانش مے‌ڪنہ.بگو ڪے تموم مے‌شہ این امتحان سخت؟ من دارم پاے این عشق جون مے‌دم دایے یہ نشونہ بده همین. درد و دلش ڪہ بہ پایان رسید ڪنار مزار دو رڪعت نماز و زیارت عاشورا خواند.هوا تاریڪ شده بود اما هنوز دلش نمے‌خواست بہ خانہ برگردد.حتےٰ تلفنش را هم جواب نمے‌داد. لحظات بہ همراه اشڪ هاے اسراء مے گذشتند و فقط خدا شاهد لحظات دردناڪ اسراء بود. صدایے از پشت سر گفت: اسراء.. مثل اینڪہ خواب مے‌دید اما نہ وفتے سربرگرداند فهمید ڪہ خواب نیست. _چرا اینجایے عزیزم.مے‌دونے ساعت چنده؟ _آره محسن مے‌دونم ولے نمے تونم برگردم خونہ خواهش مے‌ڪنم اصرار نڪن. برادر جلوے تنها خواهرش زانو زد تا چیزے بگوید ڪہ نور ماه ڪار خود را ڪرد و گونہ‌ے سیلے خورده‌ے اسراء در تاریڪے مطلق درخشید. _اسراء گونہ‌ات...گونہ ات... اسراء سربرگرداند تا بیش از این رسوا نشود. _چیزے نیست نگران نباش. _یعنے چے چیزی نیست. و در حالے ڪہ صورت اسراء را بہ سمت خودش برمے‌گرداند گفت: بگو ڪے این ڪار رو ڪرده،محمدامین آره؟ _آره... محسن در حالے ڪہ بلند مے‌شد گفت: مے‌رم حالیش مے‌ڪنم دست بلند ڪردن روے تو چہ عواقبے داره. اسراء بازوے برادر را گرفت و گفت: خواهش مے‌ڪنم محسن من نمے خوام محمد جلوے بقیہ خراب بشہ. محسن بازویش را از اسارت دستان اسراء نجات داد و گفت: همیشہ با مهربون بودن ڪارا پیش نمے‌ره.با آدماے لجبازے مثل محمدامین ڪہ هر غلطے دلشون مے‌خواد مے‌ڪنن باید یہ طور دیگہ رفتار ڪرد. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈سیزدهم مادر بہ زور اسراء را یڪ گوشہ نشاند تا براے عقد آماده‌اش ڪند و گرنہ ول معطل بودند. مادر آرایش ملایمے برصورت اسراء نشاند و بہ زیبایے او را آراست.مانتوے سفید و شال و چادر همرنگش فوق العاده بہ اسراء مے آمدند. مادر از اتاق خارج شد تا برادر و پدر را براے دیدن فرشتۂ زمینے ترغیب ڪند. بعد از دقایقے پدر و محسن و بہ همراهشان مادر وارد اتاق شدند.محسن باز هم لب بہ تعریف و تمجید گشود و پدر بوسہ‌اے بر صورت تنها دخترش ڪاشت. ناگهان صداے داد محسن هوا رفت.گویا باید بہ باشگاه مے رفت و ساعت 3:30 بہ خانہ باز مے‌گشت. *** از بارانِ دقایقے پیش فقط قطرات شبنم روے شڪوفہ‌ها و گل ها باقے مانده بود.مادر در حالے ڪہ چادرش را بر سر مرتب مے‌ڪرد گفت: Sapp.ir/roman_mazhabi دختر چشم از اون پنجره بردار بلاخره یا خودش مے آید یا نامہ‌اش.اسراء بہ لبخندے اڪتفا ڪرد و روے مبل نشست. محمدامین ساعت 3 بہ دنبال اسراء مے‌آمد و 5 دقیقہ بیشتر تا ساعت معین نمانده بود. دقایق مے‌گذشتند و هیچ خبرے از محمدامین نبود.ابرهاے تیره بر خانہ سایہ انداختہ بودند و سڪوت سنگینے فضا را پر ڪرده بود. پدر عصبے خانہ را متر مے ڪرد و هر چند دقیقہ یڪ بار شماره‌ے عمو را مے‌گرفت.مادر هم ڪہ چشم از تلفن خانہ برنمے‌داشت،یا شماره مے‌گرفت یا منتظر تماس بود.هیچ ڪس همراهش را جواب نمے‌داد و تلفن خانہ هم انگار از برق ڪشیده شده بود. عاقبت محسن از باشگاه برگشت و با ڪمال تعجب گفت: دیر رسیدم؟نڪنہ بے من جشن گرفتین؟! مادر عصبے گفت: نخیر.آقا محمدامین نیومدن. غروب آن شب دلگیرترین غروب عمر 21سالہ‌ے اسراء بود.زیر باران بر روے پلہ ها آن شب، عاشقے نشستہ بود ڪہ حرف دلش فقط "دوستت دارم "بود. یڪ عشق بے منت و پاڪ. هفتمین ترڪ را ڪہ قلبش برداشت فقط در انتظار دیدن چشمان یخ بستہ‌ے محمدش روے پلہ‌ها نشست و بس. ساعت 8 شب بود ڪہ درب خانہ بہ صدا در آمد... اسراء مانند برق گرفتہ ها از جا پرید و بہ سمت در رفت.در را ڪہ باز ڪرد با زن عمو روبہ رو شد.گونہ هایش غرق اشڪ بود و چشمانش در خون غلتیده بود.مادر اسراء را ڪنار زد و با زن عمو مشغول صحبت شد.زن عمو در جواب سوال هاے مادر پاڪت نامہ‌اے را بہ سمتش گرفت و با بغضے ڪہ سرباز ڪرده بود گفت: محمدامینم رفت.... بلاخره نامہ‌اش آمد. دنیا در مقابل چشمان اسراء سیاه شد و قلبش در تپیدن ڪاهلے ڪرد.چادر مادر را در دستانش فشرد و زیر لب "یا زهرا" ای گفت و دگر هیچ ندید. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈چهاردهم با احیاے قلب ایستاده ے اسراء او بہ زندگے بازگشت.بہ زندگے ڪہ دلش را بہ بازے گرفتہ بود.چشمانش را ڪہ باز ڪرد تنها چیزے ڪہ از شکستن قلبش جلوگیرے ڪرد امید دوباره بہ دیدن محمدامین بود.بہ راستے ڪہ خدا چقدر ملاحظہ‌ے بندگانش را مے ڪند.اگر امید نبود کائنات هم موجود بے انگیزه‌اے بیش نبودند. چشم گرداند.سرتاسر اتاق را تاریڪے مطلق فرا گرفتہ بود و فقط روزنہ‌ے ڪوچڪے از نور روے مبل راحتے روبہ‌روے تخت افتاده بود.با نگاهش روزنہ‌ے امید بخش را دنبال ڪرد و بہ پنجره‌ے اتاق رسید. آن دور ها مناره‌ے فیروزه رنگے خودنمایے مے‌ڪرد.با یادآورے اتفاقات گذشتہ بے اختیار اشڪ دو گوے عسلے چشمانش را در بر گرفت.در دل معبود را صدا زد و بہ ابر چشمانش اجازه‌ے باریدن داد.ڪاش خدا دیگر بہ او اجازه‌ے زندگے نمے‌داد.اما حالا ڪہ بہ زندگے بازگشتہ جاے ناشڪرے نیست.در همین فڪرها بود ڪہ درب اتاق باز شد و پرستارے با روپوش سفید داخل شد.پرستار با دیدن اسراء متعجب گفت: اِ..بہ هوش اومدے عزیزم...اخہ دڪترا گفتن تا فردا بہ هوش نمے‌شے..ولے انگار خیلے مشتاق بودے چشمات رو باز ڪنے. پرستار این ها را مے‌گفت چون از دل خون اسراء خبر نداشت.چون نمے‌دانست این حرف چقدر حال اسراء را بد مے‌ڪند.اسراء اما لبخند محوے تحویل پرستار داد و حرفے نزد.با خروج پرستار از اتاق محسن وارد شد.خستگے از سر و صورتش مے‌بارید.محسن بر صندلے ڪنار تخت خواهر سڪنےٰ گزید و بہ چهره‌ے خستہ و غم آلود اسراء چشم دوخت.اسراء با اینڪہ بہ پنجره مے‌نگریست اما تمام هوش و حواسش پیش برادر بود.وقتے نگاه محسن طولانے شد،اسراء بہ حرف آمد و بدون اینڪہ سر تڪان دهد گفت: میشہ اینطورے نگام نڪنے. محسن دیگر توان ڪنترل خود را نداشت بے اختیار اسراء را در آغوش ڪشید و گفت: چرا با خودت این ڪار رو مے‌ڪنے.ڪارت از اول هم اشتباه بود. اسراء در حالے ڪہ سعے در ڪنترل بغص نهفتہ اش داشت گفت: حق دارے سرزنشم ڪنے. محسن ڪہ تازه فهمیده بود چہ گفتہ،اسراء را بیشتر بہ خود چسباند و حرفے نزد. صداے هق هق اسراء فضاے اتاق را پر ڪرد.ڪاش ڪسے هم صداے پرعشوه‌ے آن دختر را مے‌شنید.ڪاش از درون محمدامین خبر داشت.ڪاش مے‌دانست در دل محمدامین چہ‌‌مے‌گذرد.ڪاش....فقط ڪمے از معشوقش محبت مے‌دید.آخ... ڪہ چہ‌قدر خوب مے‌شد اگر رویاهاے‌ اسراء بہ واقعیت مے‌پیوست.اشڪ‌هاے اسراء پیراهن محسن را خیس ڪرد و دل برادر را آتش زد.او هم صبرش لبریز گشت و بغضش شکستہ شد. صبح الطلوع پدر و مادر هم آمدند.با فاش شدن ماجراے ڪتڪ خوردن اسراء و سردے رفتار محمدامین،پدر بہ شدت عصبے شد و اگر وسادت اسراء نبود جنگ سختے در مے‌گرفت چیزے ڪہ اسراء دلش نمے خواست.ساعت ملاقات، عمو و زن عمو هم بہ جمعشان اضافہ شدند.بحث شدیدے بین پدر و عمو در گرفت.اسراء بہ اصرار مادر ڪوچڪترین دخالتے نڪرد.زن عمو از رفتار پسرش شرمنده بود و حرفے براے گفتن نداشت. ڪاش ڪسے از محمدامین خبرے مے‌آورد.فقط یڪ خبر ڪافے بود تا همہ را نجات دهد.وگرنہ دعوا از این هم بدتر مے‌شد.ڪاش محمدامین فقط ڪمے ملاحظہ مے‌ڪرد. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈پانزدهم محسن ڪہ پایش را از خانہ بیرون گذاشت مادر اعلام ڪرد ڪہ مے‌خواهد بہ خانہ‌ے مادربزرگ برود.پدر هم در اتاق بہ خواب رفت.وقتے سڪوت بر فضاے خانہ سایہ انداخت ،اسراء بہ اتاق محسن رفت.مطمئن بود ڪہ نامہ‌ے محمدامین آنجاست.وارد اتاق ڪہ شد چیدمانش را خوب بہ خاطر سپرد تا بعد از پایان ڪارش همہ چیز را بہ حالت اول در آوَرَد. اول از همہ بہ سراغ میز تحریر رفت رویش ڪہ چیزے نبود،ڪشو ها را یڪ بہ یڪ باز ڪرد تا بہ ڪشوے آخر رسید.قفل بود و ڪلیدش در ناڪجا‌آباد پنهان شده بود.با شناختے ڪہ از بردارش داشت تمامے جاهایے را ڪہ فڪر مے‌ڪرد ڪلید آنجا باشد گشت اما چیزے دستگیرش نشد.ناامید بر روے تخت نشست ڪہ زیر پایش چیزے احساس ڪرد.بلند شد روے فرش اتاق چیزے نبود اما برجستگے خبر از نهان بودن چیزے را مے‌داد.در حالے ڪہ از خوشحالے لبخندے بر لبش نشستہ بود زانو زد و گفت: آقا محسن فرش ها راز‌دار خوبے نیستن. لبہ ‌ے فرش را ڪنار زد و بلاخره ڪلید را پیدا ڪرد.آن را در قفل ڪشو چرخاند و پس از دو دور ڪشو باز شد.همانطور ڪہ حدسش را مے‌زد تنها نامہ‌ے محمدامین در ڪشو بود.سریع آن را برداشت.باید تا قبل از بازگشتن برادر آن را مے‌خواند.پاڪت را باز ڪرد و شروع بہ خواندن ڪرد: بہ نام خدا پدر و مادر عزیزم سلام؛ تا الان هر چیزے ڪہ گفتید و امر ڪردید گوش دادم.حتےٰ با دخترے ڪہ دلم نمے‌خواست محرم شدم.اما از این بہ بعد مے‌خوام فرمون زندگے‌موخودم برونم.من رفتم و فقط وقتے برمے‌گردم ڪہ بہ مراد دلم رسیده باشم. خدانگهدار. اشڪ در چشمانش حلقہ زد.مراد دل محمدامین چہ بود؟ڪاش مے‌دانست.طولے نڪشید ڪہ اشڪ‌هایش نامہ را خیس ڪردند.لب زد: برام مهم نیست بہ مراد دلت مے‌رسے یا نہ فقط برگرد. نامہ را سر جایش گذاشت و از اتاق بیرون آمد.گر چہ قلبش دیگر درد نمے‌ڪرد و دل تنگے عمیقش را بہ رخ نمے‌ڪشید اما آرزوے اسراء شده بود فقط یڪ نگاه سرد دیگر. دلش مزار دایے را مے‌خواست.جایے ڪہ بعد از شهادت دایے آرامگاهش شده بود،اما دڪتر هر چہ را ڪہ قلب بے تاب اسراء برایش بایستد ممنوع ڪرده بود. روے تخت دراز ڪشید و در حالے ڪہ زیر لب ذڪر مے‌گفت بہ خواب رفت.با نوازش آرام دستانے مردانہ و صدایے گنگ و نامفهوم چشمانش را باز ڪرد.بہ سمت صدا بازگشت.دایے ڪنارش بر تخت نشستہ بود.با لبخند تلخے از حضور دایے استقبال ڪرد و روے تخت نشست.دایے دستانش را باز ڪرد و اسراء در آغوشش جاے گرفت.دایے با محبت پرسید: خوبے دخترم؟چرا اینقدر شکستہ شدے؟با خودت چے ڪار ڪردے؟دایے جان اون پسر ارزش محبتت رو نداره.سعے ڪن فراموشش ڪنے.خدا اگه بنده‌اش رو امتحان ڪنہ در عوض بهش پاداش مے‌ده.مطمئن باش خدا هیچ وقت بد بنده هاش رو نمے خواد. اسراء در حالے ڪہ هق هق مے‌‌ڪرد گفت: دایے پاداش من چیہ؟ _منتظر باش خودت مے‌فهمے. با صداے بستہ شدن در و داد محسن ڪہ نشان از آمدنش مے‌داد،اسرا هم از خواب پرید. از خوابش با ڪسے سخن نگفت اما خیلے بہ حرف هاے دایے فڪر ڪرد. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈شانزدهم روز ها مے‌گذشتند و ڪمتر از یڪ هفتہ تا پایان مهلت صیغہ‌ے محرمیت مانده بود.اسراء در این مدت خیلے بہ حرف هاے دایے فڪر ڪرده بود و ڪم ڪم از شدت محبتش ڪاستہ شده بود. هر چند ڪہ هنوز هم منتظر معجزه‌اے از سوے خدا بود و بازگشت محمدامین. پشت میز نشستہ بود و ڪلافہ از مسئلہ‌هاے سخت، ڪتاب را بست.در اتاق ڪہ زده شد از خدا خواستہ اذن دخول داد.محسن با لبخند همیشگے‌اش وارد شد و روے تخت نشست. _بہ بہ ؛ مے‌بینم همہ چیز بہ حالت اول برگشتہ و ڪارات روے غلتڪ افتاده. _چرا زود قضاوت مے‌ڪنے داداش.باید دستگاه آنالیز بیارے باطنم رو ببینے،اون وقت بگے همہ چیزی عادے شده. _شوخے ڪردم.چشات داد مے‌زنن دلت تنگہ.ولے آخہ تا ڪے؟تا ڪے خواهر من؟تا ڪے مے‌خواے منتظر و عاشق ڪسے بمونے ڪہ نہ بهت علاقہ داره نہ دلش برات تنگ شده. _راستے داداش امروز نمے‌ریم بیرون؟ _هوا رو ڪہ مے‌بینے چقدر گرمہ.اگہ بریم بیرون باید تو ما‌شین باد ڪولر بخورے. _اشڪال نداره فقط بریم بیرون آخہ مے‌دونے... _ای بہ چشم..آماده شو من منتظرم. _ممنون. محسن در ماشین را باز ڪرد و لبخندے زیبا بر صورت اسراء پاشید.اسراء ڪمے ناز ڪرد و بعد سوار ماشین شد. _داداش.. _جانم! _مے‌گم میشہ یہ چیزے بخونے؟ _اصلا ضبط رو روشن مے‌ڪنم هر چے اومد اونو مے خونم. _هرچے تو بگے محسن با انگشت سبابہ ضبط را روشن ڪرد و آهنگ'از عشق بگو'پلے شد: دلداده‌ے توأم... رویاے هر شبے... عاشق نمے‌شدم... عاشق شدم ببین... رفتے از ڪنارم اما..رفتنت پر از معما... گفتمت از عشق و باور..گفتے از نگاه آخر... راحت از این دل مرو..ڪہ جانم مے‌رود... بہ هر ڪجا روانہ شوم..صدایت مے‌زنم... جان من رها بہ سوے تو شد... نگاه من اسیر موے تو شد... دل بہ دریا ها بزن..از عشق بگو زیباے من... بہ هر ڪجا روے ڪنار توأم... جان و جانانم تویے..زیبا تویے رویا تویے... قسم بہ جان من قسم نرو... ناگهان آهنگ عوض شد.اسراء نگاه پرسشگرانہ‌اے بہ برادر انداخت و گفت: چرا عوضش ڪردے؟ _حالت رو دیدے اسراء؟نڪن این ڪار رو با خودت دختر. _محسن من فقط خوشم اومده ازش. _خیلہ خب بسہ اصلا من مے‌خوام یہ چیزی دیگہ بخونم. اسراء سربرگرداند و دگر حرفے نزد.سرش را بہ شیشہ‌ے ماشین چسباند و بے‌صدا اشڪ ریخت. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈هفدهم با بہ پایان رسیدن مهلت صیغہ‌ے محرمیت انگار قلب اسراء از جا ڪنده شد.احساس ڪرد دیگر قرار نیست مالڪ مرد موردعلاقہ‌اش باشد.اما باز امید بہ برگشت محمدامین بود ڪہ او را قوے تر مے‌ڪرد. آن روز بر روے مبل ڪنار مادر نشستہ بود و بہ همراه مادرش و محسن مشغول تماشاے فیلم بود،ڪہ صداے آیفون او را از جا پراند.خواست بلند شود اما محسن مانع شد و خودش بہ سمت آیفون رفت. _بلہ بفرمایید... اِ شمایید؟!بفرمایید تو بفرمایید و بدون تعلل دڪمہ‌ے در بازڪن را فشرد. مادر بہ سمت پسرش برگشت و گفت: ڪے بود مادر؟ محسن شانہ‌اے بالا انداخت: زن عمو الهام.. _زن عمو؟؟ اسراء بلند شد ڪہ برخاستنش همزمان شد با ورود زن عمو. زن عمو سراسیمہ و با چهره‌اے شاد و متبسم وارد شد.مادر با تعجب احوال پرسے ڪرد و دلیل آمدن زن عمو را آن هم بعد از چند ماه پرسید.زن عمو هم در جواب گفت: پسرم برگشت.محمدامینم برگشت. اسراء با لڪنت و در حالے ڪہ نمے دانست ڪلمات را چگونہ ڪنار هم بچیند گفت: محم..محمد..محمدامے..امین...محمدامین؟ _آره زن عمو فدات بشہ.برگشتہ. *** زن عمو آنقدر از بازگشت تنها پسرش خوشحال بود ڪہ مهمانے ترتیب داد.جلوے آینہ ایستاد و براے آخرین بار خودش را برانداز ڪرد.یڪ مانتوے سورمہ‌اے ڪہ تا زانوانش مے‌آمد و روسرے آبے آسمانے روشن هم صورت مهربان و زیبایش را قاب گرفتہ بود. با صداے غر غر ڪردن محسن دست از برانداز ڪردن خودش ڪشید و در حالے ڪہ چادرش را مرتب مے‌ڪرد از اتاق بیرون رفت. بہ خانہ‌ے عمو ڪہ رسیدند هنوز محمدامین نیامده بود.اسراء هم ڪہ انگار آن روز از هر وقت دیگرے عجول تر شده بود،خودش را با ڪار هاے آشپزخانہ مشغول ڪرد.مشغول ظرف شستن بود ڪہ مرضیہ با خوشحالے بہ آشپزخانہ آمد و گفت: مامان...مامان...داداش اومد. بہ دنبال حرف مرضیہ مادر و زن عمو از آشپزخانہ بیرون رفتند.اسراء آنقدر دستپاچہ شده بودڪہ تمام توانش را بہ ڪار گرفت تا خودش را بہ چهارچوب درب آشپزخانہ رساند. زن عمو درحالے ڪہ گره روسرے‌اش را سفت مے‌ڪرد درب را براے دردانہ پسر‌ش گشود. قبل از ورود محمدامین دخترے ڪہ حجاب چندان مناسبے نداشت،با عشوه و ناز وارد خانہ شد. مانند ڪسے ڪہ سالهاست این خانواده را مے‌شناسد،زن عمو و مادر را در آغوش ڪشید.روبہ روے دوقلو ها ایستاد و با آنها هم صمیمانہ احوال پرسے ڪرد.همہ از ورود ناگهانے آن دختر متعجب بودند ڪہ.. بلاخره نوبت اسراء رسید. دخترڪ جلوے اسراء توقف ڪرد و گفت: باید اسراء باشے..مگہ نہ؟ سپس در حالے ڪہ دستش را جلو مے آورد ادامہ داد: منم ارغوانم..خوشبختم. اسراء مات و مبهوت بہ دست در هوا مانده‌ے دختر ڪہ حالا فهمیده بود نامش ارغوان است مے‌نگریست.این همان صدایے بود ڪہ پشت تلفن شنیده بود. ارغوان هم بے تفاوت بہ حالات اسراء از ڪنارش رد شد و رفت.حالا محمدامین بود ڪہ وارد خانہ مے‌شد.جلوے مادرش ڪہ رسید گفت: منو ببخشید ولے نامزدم ارغوان خیلے اصرار داشت امشب بیاد و باهاتون آشنا بشہ. این را ڪہ گفت دنیا بر سر اسراء خراب شد.دیگر صدا ها را گنگ و نامفهوم مے‌شنید.چشمانش مرام سیاهے مے‌رفت.ترڪ هاے گذشتہ ڪار خود را ڪرده بودند.قلبش ناگهان شڪست و اسراء از درد بر زمین زانو زد.مادر بہ سمت تنها دخترش دوید و در حالے ڪہ او را بہ آغوش مے‌ڪشید نالید: خیلی بی وفایے محمدامین،خیلے. { نفَسم بندِ نفسهاے ڪسے هست ڪہ نیست... بے گُمان در دلِ من جاے ڪسے هست ڪہ نیست ...} ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈هجدهم پرستارها با برانڪارد اسراء را بہ راهرویے مے‌بردند ڪہ انتهایش یا مرگ بود و یا زندگانے.بے‌شڪ اگر اسراء خود بہ هوش بود مرگ را انتخاب مے‌ڪرد و بہ پیش دایے‌جانش مے‌رفت تا اینقدر از این دنیا بے وفایے نبیند. پرستار ها هر بار با یڪ درجہ‌ے متفاوت شوڪ مے‌دادند.تمام سعے خود را براے بازگرداندن اسراء بہ زندگے مے‌ڪردند.غافل از اینڪہ او خودش خواهان این زندگے و سختے هایش نیست.اما هیچ چیز دست پرستار ها یا اسراء نبود؛بلڪہ معبود و معشوق اسراء صلاح او را بهتر از هر ڪسے مے‌دانست.با نمایان شدن خط هاے بالا و پایین و بزرگ و کوچک بر صفحہ‌ے مانیتور پرستار نفس راحتے ڪشید و دستگاه شوڪ را رها ڪرد. مادر ،محسن و پدر ڪہ تازه از سرڪار بازگشتہ بود پشت پنجره‌ے اتاق نظاره‌گر مهربان دختر خانواده بودند.ڪاش ذره‌ای درڪ در وجود سرد محمدامین نهفتہ بود. آن چند روزے ڪہ اسراء بہ دلیل ایست قلبے در بیمارستان بسترے بود حتےٰ عمو یا زن عمو بہ ملاقاتش نیامدند. ○●{در راه رسیدن بہ تو گیرم ڪہ بمیرم***اصلا بہ تو افتاد مسیرم ڪہ بمیرم. یڪ قطره‌ے آبم ڪہ در اندیشہ‌ے دریا***افتادم و باید بپذیرم ڪہ بمیرم. خاموش مڪن آتش افروختہ‌ام را *بگذار بمیرم ڪہ بمیرم ڪہ بمیرم.}○● * جر و بحث پدر و مادر بر سر موضوع محمدامین تمامے نداشت.یڪ ماهے از آن ماجرا ها مے‌گذشت.اسراء همہ‌ے آن یڪ ماه را ڪنج اتاقش ڪز ڪرده بود،هر چند محبتش نسبت بہ محمدامین هر روز ڪمتر و ڪمتر مے‌شد اما ضربہ‌ے روحے وارده بر جانش،او را حتےٰ از غذا خوردن وا مے‌داشت. او روز بہ روز ضعیف تر مے‌شد تا اینڪہ شبے ،حوالے ساعت ۲ یا ۳ نیمہ شب از خواب برخاست.سایہ ی درختان بلند حیاط اتاق را پوشانده بود.مردے ڪنار پنجره‌ے اتاق ایستاده و نظاره گر حیاط خانہ بود.اسراء مرد را شناخت پس بے هیچ تعللے او را صدا زد: دایے!شما اینجا چے ڪار مے‌ڪنید؟ دایے بہ سوے خواهرزاده‌اش بازگشت و گفت: اسراء جان،نڪنہ یادت بره چے گفتم.بہ خدا توڪل ڪن ڪہ قطعا ڪسے ڪہ بہ خدا توڪل مے‌ڪند قدرتمند ترین مردم است.دست بردار از عشق نافرجامت دایے جان. جملات آخر دایے در سرش اڪو شد و سایہ‌اش در حالہ‌اے از نور محو شد. صداے اذان جاے تیڪ تاڪ ساعت را گرفت و اسراء را بیدار ڪرد.اسراء در حالے ڪہ چشمانش را ماساژ مے‌داد،تا بتواند راحت تر آنها را باز ڪند بر تخت نشست.آرامش خاصے وجودش را فرا گرفتہ بود.بلند شد و بعد از وضو روبہ قبلہ‌ے عشق ایستاد.نمازش را خواند و بر تخت دراز ڪشید.آنقدر بہ حرف هاے دایے فڪر ڪرد تا خواب پرده‌ے نمایش چشمانش را انداخت. با صداے مشاجره‌ے بین پدر و مادر از خواب پرید. پدر_آخہ خانم من نمے‌شہ ڪہ نریم زشتہ. مادر_حال دخترت بده زشت نیست؟اینڪہ پسرشون چهار ماه دخترمون رو دق داد و حالا هم با یہ دختر ڪہ معلوم نیست اصل و نسبش ڪیہ برگشتہ زشت نیست؟ڪار زشت رو اونا مے‌ڪنن نہ ما.آخہ یڪے نیست بگہ آدم عاقل تو ڪہ دلت با یڪے دیگہ‌اس چرا میاے دختر منو هوایے مے‌ڪنے و بعد مے‌رے. پدر_خانم بس ڪن این حرفا رو آخہ فامیلاے عروس نمے‌گن چرا عموے داماد نیست؟ مادر_نہ‌خیر شما نمے‌خواد نگران باشے و از این حرفاے خالہ زنڪے سر هم ڪنے.بهت اطمینان مے‌دم هیچ اسمے از ما نبردن. اسراء نتوانست تحمل ڪند و بعد از مرتب ڪردن سر و وضعش از اتاق بیرون رفت.محسن ڪہ تا آن موقع نظاره‌گر دعوا بود سعے ڪرد اسراء را بہ اتاق‌ باز گرداند اما اسراء قبول نڪرد و در جواب بگو مگو هاے پدر و مادر گفت: با خیال راحت برید مراسم عقد.نمے خواد نگران من باشید.من دیگہ نمے‌خوام بهش فڪر ڪنم. این را گفت و بہ اتاقش بازگشت.حال راضے ڪردن مادر راحت تر شده بود.پدر هم ڪہ شگرد هاے خاص خودش را داشت همسرش را راضے بہ رفتن ڪرد. همہ بہ مهمانے رفتند و اسراء با یڪ دنیا فڪر و خیال تنها ماند. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈نوزدهم اسراء با بے حوصلگے تمام بر مبل جا خوش ‌ڪرد و بہ صفحہ‌ے خاموش تلویزیون خیره ‌ماند.آرامش سرتاسر وجود پاڪش را در برگرفتہ بود و او تصمیم داشت فقط و فقط بہ آینده‌اے فڪر ڪند ڪہ در این مدت از خود دریغ ڪرده بود. همانطور ڪہ در تفڪرات ژرفش غرق شده بود ،صداے زنگ در او را از جا پراند.زیر لب گفت: حتماً چیزے جا گذا‌شتن. بہ سمت آیفون رفت و گوشے سفید و ڪشیده‌اش را بر روے گوش گذاشت: بلہ؟! _عزیزم مے‌شہ در رو باز ڪنے؟ارغوانم. این را ڪہ شنید،تعجب ڪرد اما بدون لحظہ‌اے تعلل دڪمہ‌ را فشار داد.بہ سمت در رفت و آن را براے مهمان ناخوانده باز ڪرد.ارغوان با آرامش توأم با عشوه پلہ‌هاے آخر را بالا آمد و مقابل درب باز خانہ توقف ڪرد.لباسش آنچنان نامتعارف بود ڪہ حتےٰ اسراء از نگاه ڪردن بہ او شرم داشت. اما با لبخندے محو پرسید: اتفاقے افتاده ڪہ اومدید اینجا؟ ارغوان_اتفاق ڪہ نہ ولے باهات حرف دارم.در ضمن فڪر نمے‌ڪنے جلو در بد باشہ؟ _ببخشید بفرمایید داخل. اسراء چند قدمے از ارغوان سبقت گرفت تا براے مهمانش اسباب پذیرایے آماده ࢱڪند ڪہ با صداے ارغوان متوقف شد: لازم نیست چیزے بیارے بخورم،اومدم باهات حرف بزنم. اسراء در حالے ڪہ عقب گرد مے‌ڪرد،لب زد: بفرمایید،مے‌شنوم. ارغوان_گوش ڪن دختر جون من و امین خیلے حرف‌ها باهات داشتیم.حالا بہ حرف‌هاے امین ڪارے ندارم ولے دارم بهت مے‌گم پات رو از زندگے من بڪش بیرون.بہ من ربطے نداره ڪہ یہ زمانے نامزد امین بودے و بماند ڪہ چقدر اذیتش ڪردے.امروز من زنش مے‌شم و چند ماه دیگہ هم جشن عروسیمونہ.تو چہ بخواے چہ نخواے هیچ نقش و جایگاهے توے زندگے امین من ندارے پس بہ نفع خودتہ ڪہ فراموشش ڪنے.تا اسفند ماه وقت دارے ڪہ امین رو فراموش ڪنے وگرنہ بد بلایے سرت میاد. Sapp.ir/roman_mazhabi اسراء ڪہ تا آن لحظہ فشار زیادے را متحمل شده بود با صداے نسبتاً بلندے گفت: مگہ تا الان جایے توے زندگیش داشتم ڪہ دارے اینطورے باهام حرف مے‌زنے.مےشہ بگے من چے ڪار ڪردم ڪہ فڪر مے‌ڪنے باید پامو از زندگیتون بڪشم بیرون؟من ڪہ از وقتے تو اومدے حتےٰ یہ بار هم نیومدم خونہ‌ے عمو.توے هیچ ڪدوم از مهمونے‌هاے خانوادگیتون نبودم.دیگہ بیشتر از این بخوام از زندگیتون برم بیرون باید بمیرم. ارغوان_هیچ ڪدوم این حرفا بہ من ربطے نداره.یادت نره تا اسفند ماه وقت دارے. _اینو بدون ڪہ من دست ڪشیدم از همہ چے.حتےٰ از محمدامین.اونے ڪہ باید پاشو از زندگے من بڪشہ بیرون محمدامینہ.همونے ڪہ بہ خاطر ڪارهاے بچگانہ‌اش دو بار تا دم مرگ رفتم و اگہ خواست خدا نبود زنده نمے‌موندم.حالا برو بہ امینت بگو ڪہ اگہ حتےٰ ذره‌اے هم دوستش داشتہ باشم دیگہ سراغش رو نمے‌گیرم.حتےٰ اگہ از دلتنگے بمیرم هیچ وقت سراغش نمیرم.برو همہ‌ے اینا رو بهش بگو تا بفهمہ شکستن دل یعنے چے. اسراء این را ڪہ گفت قلبش تیر ڪشید و در حالے ڪہ دست مشت شده‌اش را بر سینہ فشار مے‌داد فریاد زد: برو بیرون. ارغوان چند قدمے عقب رفت و خنده‌ے شیطانے سر داد و در حالے ڪہ موعد مقرر را گوشزد مے‌ڪرد از خانہ بیرون رفت. اسراء خودش را بہ اتاق رساند و سہ قرص را با هم و بدون جرعہ‌اے آب قورت داد.ڪمے ڪہ آرام شد از تخت فاصلہ گرفت تا بہ سمت پنجره برود.ناگاه چشمش بہ آینہ‌ے اتاق افتاد.روبہ‌روے آینہ ایستاد و آرام لب زد: ازت بدم میاد اسراء،ازت بدم میاد. صدایش ڪم ڪم بلندتر شد و همزمان با آن دست مشت شده‌اش بالا آمد.اسراء آنچنان با مشت بہ آینہ ڪوبید ڪہ یڪ تڪہ نہ بلڪہ صد تڪہ شد.آنقدر عصبے بود ڪہ مدام فریاد مے‌زد: ازت بدم میاد... آنقدر ڪہ حتےٰ دردے احساس نمے‌ڪرد. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈بیستم ساعتے گذشت ڪہ صداے باز شدن درب خانہ نوید آمدن پدر و مادر و محسن را داد.با ورود اهل خانہ صداے غر غر مادر بلند شد: دیدے بهت گفتم نریم.دختره‌ے بے حیا جلوے اون همہ مرد نامحرم با محمدامین رقصید.بدبخت پسرم آب شد انقدر ڪہ این دختر زبون ریخت. دلم مے‌خواست یہ درشت نثارش ڪنم تا دیگہ اینقدر واس من عشوه نیاد.اگہ چیزے نگفتم فقط بہ خاطر برادرت بود وگرنہ بساطشون رو بہ هم مے‌ریختم. محسن گفت: اسراء ڪجاست؟ و در حالے ڪہ اطراف را نگاه مے‌ڪرد بہ سمت اتاق خواهرش رفت.تقہ‌اے بہ در زد و بدون اینڪہ منتظر جواب با‌شد وارد شد. از دیدن منظره‌ے روبہ‌رو وحشت زده شد.اسراء بر روے صندلے میزش بہ گوشہ‌اے خیره ماندہ بود و بے صدا اشڪ مے ریخت.کمے ڪہ جلوتر رفت قطرات براق خون را ڪہ از دست اسراء بر زمین مے‌چڪید دید و سراسیمہ از اتاق بیرون دوید. صداے فریادش سڪوت انتظار خانہ را شڪست: مامان...این جعبہ‌ے ڪمڪ هاے اولیہ ڪجاست؟...مامان.. چند لحظہ بعد وارد اتاق شد و بے درنگ مشغول پانسمان دست خواهرش شد.همانطور ڪہ بند هاے پانسمان را یڪے پس از دیگرے بہ هم مے‌پیچید بہ شیشہ هاے شڪستہ شده نگاهے انداخت و لب زد: چے‌ ڪار ڪردے با خودت؟ اسراء آرام زمزمہ ڪرد: ڪے گفتہ آدما فقط یہ بار میمیرن؟ محسن حرفے نزد اما وقتے ڪہ ڪار پانسمان دستش تمام شد شانہ هاے اسراء را گرفت و گفت: اگہ مے‌خواے گریہ ڪنے بلند گریہ ڪن.دل منو آتیش نزن دختر.داد بزن.هق هق ڪن.اینقدر نریز تو خودت.دِ یہ چیزے بگو.جون بہ لبم ڪردے. محسن با شدت اسراء را تڪان مے‌داد بلڪہ بہ خودش بیاید و حرفے بزند. اسراء آرام لب زد: از خودم بدم میاد محسن.من فقط تصمیم گرفتم بہ محمدامین فڪر نڪنم وگرنہ هنوزم ارغوان خاڪستر روے آتیش وجودمہ. Sapp.ir/roman_mazhabi _ارغوان اینجا بوده؟ وقتے محسن در جواب این سوالش سڪوت شنید عصبے غرید: با توأَم اسراء،مے‌گم ارغوان اینجا بوده؟ اسراء سرش را بہ نشانہ ے تأیید تڪان داد و این باعث شد ڪہ محسن از جا بلند شود و در حالے ڪہ از اتاق بیرون مے رود فریاد بزند: الان مے‌رم حق این دختره رو مے‌زارم ڪف دستش.دختره‌ے چشم سفید فڪر ڪرده شڪستن دل آدما تاوان نداره؟ولے من بهش نشون مے‌دم شڪستن دل یعنے چے. اسراء هر چہ ڪرد نتوانست جلوے برادرش را بگیرد.از این مے‌ترسید ڪہ نڪند بلایے بر سرش بیاید. شب از نیمہ شب گذشتہ بود ڪہ درب خانہ باز شد و محسن وارد. اسراء خودش را بہ او رساند و با نالہ گفت: چے شد داداش؟ محسن پوزخندے زد و گفت: بهش فهموندم دل شڪستن یعنے چے. محسن خواست قدم از قدم بردارد ڪہ اسراء بازویش را گرفت و صداے آخ محسن بالا رفت. اسراء دستان گرم شده‌اش را مقابل چشمانش گرفت و با صدایے لرزان گفت: محسن بازوت....زخ..زخمے....زخمے...شدے؟ اما محسن لحظہ‌اے صبر نڪرد و بے‌درنگ بہ اتاقش رفت.اسراء هر چہ در زد و اصرار ڪرد گوش محسن بدهڪار نبود ڪہ نبود. مادر نگران و سراسیمہ از اتاق بیرون آمد تا دلیل سر و صدا ها را بپرسد.اسراء از جواب دادن تفره مے‌رفت و این مادر را عصبانے مے‌ڪرد: اسراء مے‌گے چے شده یا نہ؟! همان موقع محسن از اتاق بیرون آمد و سیر تا پیاز ماجرا را براے مادر بازگو ڪرد. اسراء هم با چشم و ابرو اشاره مے‌ڪرد ڪہ دیگر ادامہ ندهد. با فاش شدن راز ماجراے بین اسراء و ارغوان رابطہ‌ے پدر و عمو دوباره شڪر آب شد و مادر رفتن بہ خانہ‌ے عمو را ممنوع ڪرد. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈بیست و یکم پاییز با تمام تلخے هایش دوباره از راه رسید.پاییز فصل عاشقے بود ولے براے اسراء سراسر درد .او بہ ظاهر محمدامین را فراموش ڪرده بود اما ڪسے جز خدا نمے دانست ڪہ او هر وقت بہ سراغ ڪمد لباس هایش مےرود در خیالات خود با لباس عقدش با محمدامینش خاطره مے‌سازد. آرام و سرگردان پشت پنجره ایستاد و نظاره گر بارانے شد ڪہ دلتنگے هایش را مے‌شست و بےتابانہ مے بارید.ناخودآگاه زیر لب زمزمہ ڪرد: بزن باران...ببار از چشم من...بزن باران...بزن باران..بزن بزن باران ڪہ شاید گریہ‌ام پنهان بماند...بزن باران ڪہ من هم ابرے‌ام...بزن باران...پر از بے صبرے ام...بزن باران...ڪہ این دیوانہ سرگردان بماند... Sapp.ir/roman_mazhabi صداے پچ پچ مادر و محسن باعث شد ڪہ او دست از سر پنجره بردارد و از اتاق بیرون برود.این پچ‌پچ ها و در گوشے حرف زدن ها چند روزے بود ڪہ سوهان روحش شده و آزارش مے‌داد.براے اینڪہ بہ این اعصاب خردڪنے ها پایان دهد،دل را بہ دریار زد و اتاق را بہ مقصد پذیرایے ترڪ ڪرد. صداے مادر و محسن از آشپزخانہ مے‌آمد.صدا زد: مامان...مامان... مادر سراسیمہ در چهارچوب در نمایان شد و گفت: جانم چے شده عزیز دلم..؟ _مے‌شہ بہ منم بگید درباره‌ے چے حرف مے‌زنید؟ _چیز خاصے نیست دخترم.. _چرا چیز خاصے هست ڪہ چند روزه صداے پچ‌پچ شما و بابا و محسن قطع نمے‌شه.خب اگه چیزے هست بہ منم بگید. محسن خودش را بہ مادر رساند و گفت: آره یہ چیزے شده. مادر_محسن؟؟!! محسن_بلہ ؟!مادر من بلاخره ڪہ باید بدونہ چے شده یا نہ... مادر_آخہ... محسن_آخہ بے آخہ همینجا همہ چیز رو بهش مے‌گم.اسراء جان چند روز پیش محمدامین و نامزدش تصادف ڪردن و محمدامین الان توے ڪماست. اسراء_همین!!؟اینو از من پنهان مے‌ڪردین؟؟!! مادر_گفتم شاید حالت بد بشہ و نگران بشے... اسراء قهقہ‌اے سر داد و گفت: نگران!!نگران یہ آدم سرد و بے تفاوت ڪہ قلبم رو تصخیر ڪرده؟ خنده‌اش بہ بغض سرڪشے تبدیل شد ڪہ هر لحظہ امڪان داشت سرریز ڪند.پدر ڪہ تا الان نظاره گر ماجرا بود سرے بہ نشانہ‌ے تأسف تڪان داد و بہ سمت اسراء رفت.او را سخت در آغوش ڪشید و گفت: بابا جان اینقدر خودت رو اذیت نڪن اون پسر ارز‌شش رو نداره. محسن جلو آمد و گفت: مے‌خواے برے ملاقات اون آدم سرد و بے‌تفاوت؟ اسراء_آره... پدر تشر زد:مے‌خواے برے ڪہ دوباره سنگ رو یخ بشے؟ڪہ با حالے بدتر از اون روز برگردے؟ اسراء_مے‌خوام براے یہ بارم ڪہ شده حرف هام رو بشنوه. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜 😂
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈بیست و سوم صداے مداح فضاے حسینیہ را پر ڪرده بود.روضہ‌ے علے‌اڪبر(؏)عجیب قلب همگان را بہ درد آورده بود.مادر از آشپزخانہ‌ے حسینیہ بیرون آمد و نگاهے بہ اطراف انداخت.اسراء زانوانش را در آغو‌ش ڪشیده بود و در حالے ڪہ خودش را در گوشہ‌اے از آن فضاے بزرگ و شلوغ جا داده بود بے صدا و غریبانہ اشڪ مے‌ریخت.ڪسے ڪہ بہ او فڪر نمے‌ڪرد.همہ مے‌گفتند: _بیچاره مادرش _بدبخت نامزدش _آخے خواهراش رو نگا _ببین باباش شڪستہ شده. فضا آرام بود و گہ گاهے فقط صداے گریہ‌ے زن ها بہ گوش مے‌رسید.مادر سرے بہ نشانہ‌ے تأسف تڪان داد و از حسینیہ خارج شد.در درگاه در ایستاد و محسن را ڪہ بہ دیوار روبہ‌روے حسینیہ تڪیہ داده بود فراخواند. مادر_فڪر نمے‌ڪنے بره خونہ بهتره؟ محسن_نہ مامان جان.اینجا بمونہ بهتره. مادر_آخہ مے‌ترسم دوباره حالش بد بشہ.تو این چند روز بچم شده پوست و استخون. Sapp.ir/roman_mazhabi محسن_من بهتون قول مے‌دم حالش بد نمے‌شہ.اینجا باشہ راحت تر مے‌تونہ رفتن اون پسره رو باور ڪنہ. مادر_والا من تو ڪار تو موندم.باشہ هر چے تو بگے.ولے اگہ حالش بد شد پاے خودت. مادر بہ داخل حسینیہ بازگشت.ناگهان با ورود ارغوان ڪہ بہ ظاهر حالش بد بود،فضاے آرام آنجا متشوش شد.ارغوان با دیدن اسراء شروع بہ داد و هوار و بد گویے ڪرد: تو ڪہ بازم اینجایے....بس ڪن مظلوم نمایے هات رو.چقدر مے‌خوای من و روح امین رو آزار بدے هان؟؟!! اسراء تحمل نڪرد و عصبے از جایش بلند شد.روبہ‌روے ارغوان ایستاد و گفت: حق دارے...من آزار دهنده ام...بهت گفتم ڪہ تمام سعے‌مو مے‌ڪنم تا از زندگیتون برم بیرون.بگو آرزوے مرگم رو دارے. خستہ شدم از دستت یہ ڪلمہ بگو و راحتم ڪن. دست ارغوان بالا رفت و با شدت بر صورت اسراء ڪوبیده شد.بغض اسراء مجدداً شڪستہ شد و وجودش فضاے متشنج آنجا را تاب نیاورد.با عجلہ از حسینیہ بیرون دوید و زیر باران پاییزے قدم در ڪوچہ گذاشت.آن روز همان روزے بود ڪہ درست یڪ سال پیش محمدامین را براے اولین بار دیده بود و بہ او دل باختہ بود.دردناڪ تر از آن سیلے طرفدارے زن عمو از عروسے بود ڪہ ڪم تر از یڪ ماه بعد از مرگ محمدامین دوباره ازدواج ڪرد.محسن از پے او راه افتاد و صدایش زد: اسراء وایسا.جان محسن وایسا. اسراء ایستاد و بہ سمت برادر برگشت.محسن قدم تند ڪرد و خودش را بہ اسراء رساند.او را بہ آغوش ڪشید .اسراء با هق‌هق گفت: محسن محمدامین بہ خاطر من رفت؟ _نہ. _ولے مقصر منم مگہ نہ؟ _نہ خواهر من.مقصر تو نیستے. _میشہ یہ چیزے بگے آروم بگیرم. محسن اسراء را بیشتر بہ خود فشرد و زیر گوشش زمزمہ ڪرد: الا بذڪرﷲ تطمئن القلوب. اسراء اینگونہ و با نام معبود و معشوقش در آغوش برادر آرام گرفت.مادر خودش را بہ فرزندانش رساند و با ڪمال تعجب اسراء را آرام دید. •{غریبانہ شڪستم من اینجا تڪ و تنها...دل خستہ ترینم ....در این گوشہ‌ے دنیا...}•‌ ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈بیست و چهارم از آن روز بہ بعد قلبے ڪہ عاشق محمدامین بود در سینہ‌ے اسراء مرد .دیگر در خانہ‌ے آنها نہ حرفے از خانواده‌ے عمو بود و نہ حرفے از جوان ناڪامشان.رابطہ‌ے پدر و مادر دوباره بہ حال اول بازگشت و اسراء با خودش آشتے ڪرد همہ از تغییر وضعیت خانہ خوشحال بودند و زندگے شان شیرین تر از قبل ادامہ داشت.اما این وسط یڪ چیزے مے‌لنگید.آن هم این بود ڪہ اسراء هر خواستگارے را ندیده و نشناختہ رد مے‌ڪرد. نہ اینڪہ دلش هنوز پیش محمدامین گیر باشد نہ او فقط فعلا قصد ازدواج نداشت. *** Sapp.ir/roman_mazhabi بهار از راه رسیده بود و شڪوفہ ها نوید خبرهاے خوبے را مے‌دادند.اسراء پشت پنجره ایستاده بود و باران نم‌نم را تماشا مے‌ڪرد.بوے خاڪ باران خورده را مے‌بلعید و از تماشاے شکوفہ‌هاے بادام لذت مے‌برد.تقہ‌اے بہ در خورد.با اذن دخول اسراء محسن وارد شد پشت سر اسراء روبہ پنجره ایستاد. محسن در حالے ڪہ منظره‌ے بارانے بیرون را تماشا مے‌ڪرد گفت: اسراء جان مے‌خوام یہ چیزے بهت بگم. _بذار حدس بزنم.قراره خواستگار بیاد؟ _از ڪجا فهمیدی؟ _دیشب یہ خوابے دیدم ڪہ مطمئنم رویای صادقہ بود.حداقل ڪم‌ڪم دارم مطمئن مےشم. _حالا این رویای صادقہ چے بود؟ _راستش دیشب دایے ڪمیل بعد مدت ها اومد بہ خوابم.همراهش یہ مرد جوون بود ڪہ چهره‌اش معلوم نبود.بعد از اینڪہ حالم رو پرسید،بهم گفت این آقا پاداش صبر و تحملے‌هست ڪہ توے امتحان بہ خرج دادے.تو با نمره‌ے عالے قبول شدے و فردا پاداش و هدیہ‌ات رو دریافت مے‌ڪنے.مبادا هدیہ‌ے خدا رو رد ڪنے. _خب حالا بہ مامان چے‌بگم؟ _بگو بیان. محسن لبخندے زد و گفت: پس شب منتظر هدیہ‌ات باش.خانم خو‌شبخت. محسن ڪہ از اتاق بیرون رفت اسراء در تفڪراتش غرق شد.ڪاش مے‌دانست این هدیہ‌ے بزرگ ڪیست. این جان و .... دل و ....... دیده..... پی دیدن اوست. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈بیست و ششم بہ سفارش اسراء قرار بود جشن ساده‌اے در حسینیہ‌ے محل برگزار شود.جشنے ڪہ هم عروسے بود هم عقد. بار دیگر دستے بہ دامن پف ڪرده‌ے لباسش ڪشید و چرخے زد.شنل لباسش را روے موهایش مرتب ڪرد و از اتاق بیرون آمد.با دیدنش زبان همہ بہ تحسین باز شد و محسن مانند همیشہ شروع ڪرد بہ تعریف و تمجید.مادر با اخمے ساختگے گفت: بس ڪن بچہ اینقدر زبون نریز. محسن_خب چے ڪار ڪنم وقتے واسم زن نمے‌گیرید،منم مجبورم واس خواهر گلم زبون بریزم. _من واسہ تو زن نمے‌گیرم.انصافاً چند تا دختر خوب بهت معرفے ڪردم.دست آخر هم از همشون ایراد بنے اسرائیلے گرفتے و ردشون ڪردے.منم عهد ڪردم دیگہ جایے وعده نگیرم. محسن شانہ‌اے بالا انداخت و گفت: آخہ دختر هم نیستم بندازیم دبہ ترشے.سرڪہ هم چقدر گرونہ. _تو فقط صبر ڪن،یہ جورے مے‌ندازمت دبہ ترشے ڪہ نتونے بیرون بیاے.حالا ببین.من تو رو بزرگ ڪردم.مے‌دونم دلت جایے گیره ڪہ اینقدر دست دست مے‌ڪنے.وگرنہ دور از جونت مرض ندارے ڪہ عیب بذارے رو دختر مردم. محسن سر بہ زیر گرفت و لبخندے بر لبانش نشاند.اسراء ڪہ وقت را تنگ دید بہ میان حرفشان دوید و گفت: ان‌شاءالله داداش منم بہ مراد دلش برسہ... همان موقع صداے بوق ماشین حرفش را قطع ڪرد و نوید آمدن داماد را داد. مادر و پدر و محسن بلاخره با هزار سلام و صلوات تڪ دختر خانواده را تا دم در همراهے ڪردند.باز شدن درب خانہ همانا و پیاده شدن سید عماد همانا.اسراء تازه مے‌فهمید چقدر بہ او علاقہ داشتہ و بے خبر است.خدا ڪہ هدیہ مے‌فرستد،مهرش را نیز در دل صاحب آن جا مے‌ڪند.آن هم چہ مهرے.مهر ابدے.سید عماد با ڪت و ‌‌شلوار سورمہ‌اے و پیراهن آسمانے عجیب خوشتیپ شده بود. سید عماد_سلام علیڪم حاج آقا خوبید؟ پدر_علیڪ سلام پسرم شڪر خدا.شما و خانواده خوبید؟ محسن بہ میان حرفشان پرید و لب زد: خدا شانس بده.۲۶ سالہ پسر این خونوادم یہ بارم بہ من نگفت پسرم.دیگہ ڪم‌ڪم دارم بہ سر راهے بودنم اعتقاد پیدا مے‌ڪنم. محسن این را ڪہ گفت مادر پس گردنے زیبایے نوش جانش ڪرد و با لبخند از سید عماد احوال پرسے ڪرد. پدر_اسراء جان داره دیر مے‌شہ دخترم.بفرما سوار شو. اسراء زیر لب"چشمے"گفت و قدم هایش را بہ سمت ماشین برداشت.نزدیڪ سید عماد ڪہ رسید لبخندے زد و گفت: چقدر خوشتیپ شدے شما. عماد_اختیار دارے بانو. و بعد در حالے ڪہ درب ماشین را مے‌گشود ادامہ داد: بفرمایید. اسراء دست گل رزهاے قرمز را از دست عماد گرفت و بر صندلے ماشین نشست. سید عماد روبہ خانواده‌ے همسرش گفت: با اجازه‌تون.منتظریم. و درحالے ڪہ برایشان دست تڪان مے‌داد سوار ماشین شد. دقایقے سپرے شد و همچنان سڪوت بینشان حاڪم بود.اسراء در میان گل هاے رز دستہ گل ،سرد و بے روح ترینشان را بیرون ڪشید و بہ دست باد سپرد.سرنوشت رز سردے ڪہ زمانے از او دل مےربود بہ دست باد سپرده شد.قلب اسراء دیگر فقط و فقط براے تڪیہ‌گاهش سید عماد مےتپید. عماد نیم نگاهے بہ اسراء انداخت و گفت: عہ،چرا گونہ هات قرمزن.جایے خورده؟ اسراء با تعجب دستے بہ گونہ‌اش ڪشید و گفت: نہ.بذار ببینم. این را گفت و سایہ‌بان را پایین ڪشید.بر روے آینہ‌اش چیزے نوشتہ شده بود: تا اطلاع ثانوے شما حق ندارے خودت رو توے آینہ ببینے.آخہ حسودیم میشہ.اینقدر ڪہ خودت رو توے آینہ مےبینے منو نگاه نمے‌ڪنے. اسراء با لبخند سر چرخاند و در چشمان مشتاق عماد خیره شد.عماد بشڪنے زد و گفت: ای ول.دمت گرم آقا عماد این شد. اسراء مستانہ خندید و گفت: احساس مےڪنم سالهاست ڪہ عاشقتم عمادم. _اهوو.نمےدونستم ضمیر متصل اول شخص مفرد اینقدر بہ اسمم مےیاد.هر چند اسم من وقتے قشنگہ ڪہ تو بہ زبونش بیارے خانمم. _سبب لطف شماست پادشاه دل من. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤ دنبال کنید 👇 👇 👇 👇 @fungirls 💜 @fungirls 💜 @fungirls 💜