اولین طناب، بند نافی بود که من را به زنی بیگانه بخشید. زنی که اکنون هرگاه کنارم مینشیند بیش از هربار به مشابه بودنمان فکر میکنم و من همانقدر که از این شباهتها حیران میشوم، از آنها گریزانم. طناب دوم، به بیگانهای که فرسنگها دورتر اوقاتش را میگذراند پیوست. همان پطرسِ مسیحوار، همان مرد تشنۀ جرعهای سعادت و همان پدر. شبی را که نطفۀ غبارآلود من بسته شد، اینگونه در ذهن خود تجسم میکنم:«دو بیگانه از دو جهانِ بیگانهتر، که آغوش هم نتوانست گرمای صمیمیت و اشتراك را به این دو تنِ ناآشنا ببخشد؛ من، بیگانهترین آدمك دنیا را آفریدند.» پدر در کاغذهای کتابی کهن بود، سطر به سطر این کتاب را میدوید تا به خودش برسد و هرمرتبه بیشتر تکههای خود را در زمین میسپرد. مادر کودکی بازیگوش در علفزار سبزرنگی بود که به دنبالِ دکمهی کوچك پیراهن گلدار آبی و سفیدش میگشت و اشعار عاشقانه را زیر لبهایش تکرار میکرد و من از آنها نشأت گرفته بودم و به خیال ندارم به چه تعلق دارم؟ سعی میکنم تو را اینجا تجسم کنم. اما به طرز وحشتناکی تخیلم کار نمیکند. آن هنگامی که کنارم نبودی، حضورت را همچنان گرم احساس میکردم: آن نفسهای تکهتکۀ نارسا و صمیمی روی صورتم مینشست. اما حالا به سختی خطوط چهرهات را در خیالم نقش میبندم. فقط به این بسنده میکنم که اگر اینجا بودی چشمهایت را تنگ میکردی و با نگاهی ناآشنا تظاهر به داشتنِ حرفهای بسیار میکردی و با دستهایی که برای من غریبهاند، شانههایم را آرام نوازش میکردی و من بیاعتنا به تو و آن جسم تهی، حرفهایم را ادامه میدادم. طنابم به آدمهای بسیاری پیوند میخورد و میشکافت. و من با کنجکاوی دنبال آدمها میگشتم تا کمی لمسشان کنم، تا با روح و جانشان در آمیزم. هزاران بار رشتهام را به نخ باریکشان پیوند دادم اما آنها که دوستشان داشتم نمیتوانستند طنابم را تحمل کنند و بعد از مدتی، طناب به نفسهای آخر میرسید. میدانم که انشعاباتِ زمان، ما را در خود پیچش میدهد و بیرحمانه گره را بیجان میکند. اما زمان و جبر با غفلت آدمها را از هم دور یا نزدیک میکنند و در حقایق نوشته میشود، این آدمها هستند که طنابشان را در دست جبر رها میکنند و مسئولیتهای خود را به پای زمان و مکان مینویسند. برایانت، آدمها یکروزه غریبه میشوند؟ یا زمان آنها را به بیگانهشدن عادت میدهد؟ امشب، ژانویه به اتمام میرسد و مادر به دیدنم میآید و باهم چای سیب مینوشیم و بیسکوئیتهای نارگیلی را با دندانهایمان خرد میکنیم. دیگر به انتظار نامهات نمینشینم، مواظب خودت باش، به این روزهای مبهم زندگی میسپارمت. - با بوسه پیوست، نیا برنگون.
هدایت شده از 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐡𝐨𝐥𝐞 (𝐃𝐢𝐟𝐟𝐞𝐫𝐞𝐧𝐭 𝐯𝐞𝐫.)
گزارش امروز؛ شانزده فروردین صفر سه.
از سفینه سفیدچاله به مرکز، صدام رو دارید؟
گزارش میشه، همهچیز مرتبه. گاهی احساس نامرئی بودن و پوچی تو کهکشان میکنیم؛ ولی اونقدرا هم بد نیست. از طرفی عملکردمون تو روزهای اخیر خوب بوده و طبق برنامه پیش رفتیم؛ پس فکر نمیکنم مشکلی وجود داشته باشه. حقیقت اینه که حتی اگه دنیا یه افتضاح به تمام معنا باشه بازهم ما چیزی احساس نمیکنیم؛ چون کاملا تو دنیای ذهن خودمون غوطهوریم.
اندوهپرست.
گزارش امروز؛ شانزده فروردین صفر سه. از سفینه سفیدچاله به مرکز، صدام رو دارید؟ گزارش میشه، همهچیز مر
سفید چاله و سما، تا همیشه توی قلبم میمونن.
اکنون حوالی پنج ساعت تمام است که از سفر بازگشتهام. خیلی دوست دارم توی ملحفه مچاله شوم و از میان پنجرهی نیمهباز، نور کور و گرفتهی خورشید را که مثل بخار بر روی پیچکهای خاکآلود پخش میشود ببینم. در آنجا هم یک خفقان وجود دارد و من احساس میکنم که بیگانه نیستم. مثل این است که من سایهی دستهای آزردهای را که در حرکتِ نومیدانهشان میل به شکستن و رد کردن دارند، در میان ابرهای سربی و نوک درختانِ تاریک کاج میبینم و خیلی دلم میخواهد سر بلند کنم و بگویم:«من همین را میخواهم، همین را.» بدیهای من بهخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدیدِ خوبیهای بیحاصل است. حس میکنم که فشار گیجکنندهای در زیر پوستم وجود دارد. میخواهم همهچیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم. میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، آنجایی که دانهها سبز میشوند و ریشهها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه میدهد. گویی همیشه وجود داشته. پیش از تولد و بعد از مرگ. گویی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همهی شاخههای درختان آویزان کنم. ـ از میان نامههای فروغ.