eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
202 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت... و در این هفته فقط یک بار تماس گرفته بود و از مهیا خواسته بود که نگران نشود مکانی که هستند، آنتن ندارد و برای هر تماس باید به روستا های اطراف بروند... مهیا تصمیم گرفته بود که به خانه ی زهرا برود ،... دیرو مادر زهرا را در مسجد دیده بود که از حال بد زهرا گفته بود و از مهیا خواسته بود که به دیدنش بیاید شاید حالش بهتر شود. مهیا از خانه خارج شد،ترجیج داد مسیر کوتاه بین خانه ی آن ها و خانه ی زهرا را کمی پیاده روی کند . دکمه آیفون را زد که در با صدای تیکی باز شد، با سلام واحوالپرسی با زهرا خانم سراغ زهرا را گرفت که مادرش با ناراحتی آهی کشید وگفت: ــ تو اتاقشه از وقتی از کلانتری بردیمش بیمارستان بعد هم که مرخص شد یه بارم از اتاقش بیرون نیومده. مهیا سعی کرد لبخندی بزند اما رد کوتاهی بر روی لبانش نقش بست " با اجازه ای"گفت و به طرف اتاق زهرا رفت تقه ای به در زد،.. اما صدایی نشنید آرام در را باز کرد، زهرا که فکر می کرد مادرش است سرش را به طرف در چرخاند تا به او بگوید دیگر مزاحمش نشود که با دیدن مهیا دوباره یاد هر آنچه بر سرش گذشته بود افتاد و چشمه ی اشکش جوشید مهیا به سمتش رفت.. و اورا در آغوش گرفت و به خود فشرد صدای هق هق زهرا در اتاق پیچیده بود مهیا اورا درک می کرد سر او هم همچین بلایی آمده بود... ولی شاید مهیا کاری که نازنین با او کرد وحشتناکتر بود اما بودن شهاب در کنارش باعث شد زود با این قضیه کنار بیاید . نگاهی به صورت سرخ از گریه ی زهرا انداخت ،کمی آرامتر شده بود،سرش را آرام آرام نوازش کرد در باز شد ومادر زهرا با صورتی خیس و سینی به دست وارد اتاق شد سینی را روی پاتختی گذاشت و بیرون رفت . مهیا لیوان شربت خنک را به دست زهرا داد و اورا مجبور کرد که بخورد!! مهیا بعد از تموم شدن شربت لیوان ها را در سینی جای گذاشت و روبه روی زهرا روی تخت نشست؛ ــ زهرا من اومدم اینجا که باهم حرف بزنیم، یه نگاه به خودت بنداز ،به مادرت به زندگیت همه به خاطر تو ناراحتن تاکی میخوای تو این وضعیت بمونی؟؟فک میکنی با این کار به جایی میرسی؟نه عزیزم فقط خودت و اطرافیانتو داغون میکنی پس به خودت بیا ،کنار بیا با این قضیه ،هنوز دانشگات مونده،هنوز دیر نشده یاعلی بگو و این قضیه رو تمومش کن 🍃ادامہ دارد.... ✍
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بعد از یک ساعت دردودل با زهرا،... از زهرا ومادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت، در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد شماره ایران نبودبه امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛ ــ شهاب تویی؟ صدای خنده ی شهاب در گوشش پیچید; ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟ ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم صدای شهاب جدی شد: ــ مگه نگفتم نگران نباش،حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست ــ مگه دست خودمه شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟ مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت: ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن ــ چشم ــ چشمت روشن،کجایی؟ ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم ــ حالش بهتره؟ ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد ــ خداکریمه... مهیا ــ جانم ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛ ــ دلم برات تنگ شده شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد ــ برمیگردم خیلی زود ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی... من اینجا بهت نیاز دارم شهاب شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟ ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ ــ خداحافظ مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد.. 🍃ادامہ دارد... ✍ @G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد ساعت پنج و نیم بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود.... آشفته روز تخت نشست... و از استرس ناخون هایش را می جوید با صدای گوشی، مهیا سریع گوشی را برداشت اما با دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،... پیام را خواندوآهی کشید "مهیا خبری نشد دارم از نگرانی میمرم " مهیا پشیمان شده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،... سریع برایش تایپ کرد"نه هنوز" و گوشی را روی تخت انداخت. با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد، سریع وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت... همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند.. **** با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم بود، دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۰شده بود اما خبری از شهاب نبود، حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید خبری داشته باشند،سریع اماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست... با اینکه سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را اماده کرد. مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی نداشت... فقط میخواست سریع صبحانه از بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد، صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود، مهیا لیوان چایی اش را برداشت وارام ارام چایی اش را می نوشید... که با صدای مجری که اخبار روز را میگفت... لیوان را روی میز گذاشت و شوکه به چشمان نگران مادرش خیره شد ـــ 5شهید پاسدار... وچند زخمی... در عملیات آزادسازی در سوریه... در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ... مهیا دیگر چیزی نمی شنید... و فقط جمله پنج شهید پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام ریز لب زمزمه می کرد 🍃ادامہ دارد.... ✍ @pelak_e_khaki
🌱 🌸پیامبر اڪرم(صلی الله علیه و آله) : زیاد وضو بگیر تا خداوند عمرت را طولانی کند اگر توانستی شب و روز با طهارت باشی این کار را بڪن زیرا اگر در حال طهـارت بمیرۍ شهید خواهی بود. 📚منتخب میزان الحکمه 🌸🍃🌸🍃🌸 @G_IRANI
با بینش و بصیرت که انتخاب نکردیم حداقل با بصیرت ساکت باشیم حرف اضافه نزنیم تهمت مجازات داره اون دنیاها😏😏
❖ زندگی بهشت است برای آنهایی که عاشقانه عشق میورزند! بی پروا محبت می کنند و کمتر از دیگران انتظار دارند ...🍁 قلبتون کاشانه عشق و زندگیتون بهشت 🍁 امروزتون زیبا و بی نظیر⛱ @G_IRANI
موفقيت يعني : از مخروبه هاي شکست ، کاخ پيروزي ساختن موفقيت يعني : خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند موفقيت يعني:ازتجارب انسانهاي موفق درس گرفتن موفقيت يعني : خسته نشدن از مبارزه با دشواريها موفقيت يعني : هميشه جانب حق را نگاه داشتن موفقيت يعني :اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن موفقيت يعني: باشرايط مختلف خود را وفق دادن موفقيت يعني : حفظ خونسردي در شرايط دشوار موفقيت يعني : از ناممکن ها ، ممکن ساختن موفقيت يعني : نا کامي ها را جدي نگرفتن موفقيت يعني : تکيه گاه بودن براي ديگران موفقيت يعني : توانايي دوست داشتن موفقيت يعني : عاشق زندگي بودن موفقيت يعني : با آرامش زيستن موفقيت يعني : قدردان بودن موفقيت يعني : صبور بودن ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ @G_IRANI
👵 ‌مادربزرگ می گفت حرف سرد، گرم رو از بین می بره❗️ راست می گفت... حرف سرد حتی وسطِ چله ي تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش رو به سردی است مثل چشم ها و دست های خیلی ها بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ... 👈حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل همان جا ... کنار قصه هایی که ... برای نگفتن داریم ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ @G_IRANI
💑 ۱۳ توصیه درمانگران به زوج‌ها برای عاشق مانـدن در تمـام طول زندگی: گوش‌شنوای‌خوبی‌برای‌شریک‌زندگی‌شان باشند، به‌طور‌جدی‌از‌ هم‌سوال‌بپرسند، پاسخ‌بدهند، شریک‌زندگی‌خود را در آغوش‌بگیرند، صادق و قابل اعتمـاد باشنـد، قـدردان هـم باشنـد جذاب بمانند به‌لحاظ‌فکری‌رشدکنند کاستی‌های او را قبـول کننــد به‌حریم‌خصوصی او احترام‌بگذارند آن‌چـه نیاز دارند را بـه همسرشـان بگوینـد هرگزاو را تهدید به‌رفتن‌وتنهاگذاشتـن‌اش نکنند، 🔴 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ @G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شهدا تکیه داده بود... نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کرد. امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد، در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد... و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند. از رفتن شهاب سه روزی گذشته بود... در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده. باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم، نگاهش را از گوشی گرفت و به تابوت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،... اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟ سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید.... شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد... تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ، اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست. دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود. از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد 🍃ادامہ دارد.... ✍ @dokhtaran_fatmi
دنیای ما زمینی‌ها این روزها میدان ‎ شده‌ میدان غفلت‌ها ره‌‌آورد این میدان نه ‎ نه ‎ اینجا ‎ پا روی مین ؛ و ایمان و آبرو بر زمین ...💔:) 🦋 @G_IRANI