🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت102 سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت103
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه!
صدرا: من نگرانِ بعد از به دنیا اومدن بچهام!
ارمیا: منم همینطور، لحظهای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه
بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: سوریه؟! برای چی؟
ارمیا: همه برای چی میرن؟
صدرا: باورم نمیشه!
ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن!
صدرا: اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...
آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز
رها خانم!
صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و
سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر
داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه
میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن
که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو
جابهجا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش،
حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون
حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض
کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه
کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونهی بهتری
کرایه کنه!
ارمیا: روز اولی که خونهشون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همهش
اشتباه فکر کردم!
صدرا: همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که زندگینامهی خانوادهش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی،
عمهای، خالهای، داییای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا انداخت:
_نکنه قصد ازدواج داری؟
لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخالهای در کار
نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و
اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب
نکن!
ارمیا: رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من لیاقت نداره!
ارمیا: چرا پکر شدی؟
صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
صدرا: هزار بار بهش گفتم برادرِ من، پای شریک و رفیق رو به خونه
زندگیت باز نکن! رفت و آمد حدی داره، لااقل طرف رو بشناس و
زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی
ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بیآلایش و با ایمانه، رامین
بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: آره! دوست میتونه زندگیها رو زیر و رو کنه!
ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با
او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سید مهدی! چیزی مثل آیه و
رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشتهاش بیرون کشید و دریا را به همه
وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
***********************************************
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️