eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
204 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت104 آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی! صدای رها را
❤️...رمان...❤️ یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سُر خورده بود! آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکتِ قدمهای کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگِ همسرش، این دلخوشیِ کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است" ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ارمیا: امروز رفتم قم، سرِ خاکِ سید مهدی، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت: _یه پسر از دست دادم و خدا بهجاش یه پسرِ دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم! حاج علی: مبارکه انشاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟ فخرالسادات: نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری! حاج علی: به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟ آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست. فخرالسادات: یه روزی اومدم خونهتون با دستهگل و شیرینی برای پسرِ بزرگم. یه با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم! آیه از جا برخاست: _مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم! حاج علی: آیه جان بابا... بشین! آیه سر به زیر انداخت و نشست. فخرالسادات: چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو بهجاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!" دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن! آیه: پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟ فخرالسادات: از من سِنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بیهمزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچههاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشهی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پیِ سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: اما... بابا! حاج علی: اما نداره دختر! این خواستهی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه! آیه: بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم بهخاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه ماند و حرفهای فخرالسادات... آیه ماند و حرفهای آخرِ مَردش... آیه ماند و بیتابیهای زینبش! ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️