🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت21 _از دست نمیدیدش! -از کجا میدونی؟ _میدونم! _از کار کردن تو
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت22
خانواده ی رویا را خوب میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان
چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که
رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که
آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و
عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. بهراستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از
وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه
درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیشغذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده
کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار
کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از
تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها
لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
تمام مدت مَردی نگاهش میکرد، مَردی حواسش را بین دو زن زندگیاش
تقسیم کرده بود، مَردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری
میسوخت؛ اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت22
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولینباره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم
بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و
به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونهی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچهها، هنوز توی اون
خونه جا دارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم.
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
_زینب...
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم
بهخاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به
خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضیام! تو
بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،
ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقهی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا
وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه،
اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مُردهها رو بپوشن.
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که
وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید
برید حموم، آمادهست.
_تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو
بپوشید؛ ملافهها تمیزن و بعد از استفادهی شما هم دوباره شسته میشن،
وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، بهخاطر همین سعی
میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم
آشنا میشدند!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️