🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت25 صدای همان مَردش بود... همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت26
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
_شوهرم؟
_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت بُرد و خورد. یکی نیست بگه تو
که هر روز برات غذا درست میکنه، عین منِ بدبخت نیستی که مامانش
از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشهها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رها ایستاد، دستش را گرفت و به
سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی
خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت
کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت26
زینب: بابایی!
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاهِ شبیه آیهی زینب
کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم
طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود!
زینب: بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را
لوس میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای اتاق انتظار مرکز نشسته بود،
استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید.
رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید
و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: میدونی که بچهها حسای قویتری دارن.
آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست!
رها: درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی
لذت ببره.
آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد.
رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب
رو خور؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود!
رها: چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت
نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده
شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر
سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران
میشد، لذت داشت صدای خندههایی بهخاطر خجالت کشیدن من بلند
میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونهی گرم،
یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️