🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت3 صدای صحبتهای ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مَردی
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت4
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی
مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه
راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره
احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و مُرد و زن جوانش را بیوه کرد...
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش!
آیه آرام آبجوشاش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش
درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این
خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم
برجستهاش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت
بینفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند
شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج
علی از داشبورد بستهای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که
شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که
پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که
هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای
بیریا به قلبش میآورد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 بسیاری از مردم تصوری اساطیری از شهدا دارند و فکر میکنند شهیدان با هالهای از نور به دنیا آ
#شهدا🌱
موضوع خاصی در فرآیند تربیتیتان هست که بتوانید از آن اسم ببرید و بگویید این موضوع به طور مستقیم بر تربیت محمدحسین تأثیرگذاشته است؟
پاسخ مادرشهید 🔸 من همان بایدها و نبایدها را رعایت میکردم. رزق حلال را میتوانم نام ببرم؛ اما این به تنهایی نبود. حقالناس هم از جمله اصولی بود که بسیار بر روی آن حساس بودیم و به فرزندانم هم یاد داده بودم که حقالناس سهم بزرگی در رشد انسان دارد. البته این را هم بگویم که من با موسیقی هم مخالف بودم؛ اما از ابتدا این موضوع را به ناگهان منع نکردم تا در فرزندان سرکوب شود. در خانه ما اگر بچهها چیزی را میخواستند که ما با آن مخالف بودیم سعی میکردیم رفتهرفته این موضوع را به بچهها منتقل کنیم و هرگز ضربتی عمل نمیکردیم. با همین روش بود که موسیقی از زندگی بچههایمان حذف شد. البته این را هم بگویم که محمدحسین از بچگی با موسیقی میانهای نداشت و مداحی را به هر چیزی ترجیح میداد .
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣
#بخش_اول
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 موضوع خاصی در فرآیند تربیتیتان هست که بتوانید از آن اسم ببرید و بگویید این موضوع به طور مست
#شهدا🌱
موضوع خاصی در فرآیند تربیتیتان هست که بتوانید از آن اسم ببرید و بگویید این موضوع به طور مستقیم بر تربیت محمدحسین تأثیرگذاشته است؟
پاسخ مادرشهید 🔸 ما اجازه نمیدادیم که بچهها به هر مهمانی بروند و برای خانهمان یک قانون گذاشتیم. قانون خانه ما این بود که بچهها اجازه ندارند بدون پدر و مادرشان به مهمانیها بروند اما همه دوستانشان اجازه دارند که به خانه ما بیایند. من هم همیشه بهترین شرایط را برای حضور دوستانشان در خانه فراهم میکردم تا روز به آنها خوش بگذرد و روز خوبی را داشته باشند. این ترفندها و نکتههای تربیتی کوچکی است که همیشه جواب داده و برای بچهها هم مشکلساز نمیشود. روی موضوعی که احساس میکردیم برای آینده بچهها ناپسند است اسم قانون را میگذاشتیم و میگفتیم قانون خانه ما اینطور است. آنها هم قانع میشدند و بدون هیچ دردسری رشد کردند و بزرگ شدند.
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣
#بخش_دوم
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 روحیه شهادتطلبی جوانهایی مثل بابک برای ما که نسل جوانهای جنگ را تا حدی درک کردهایم، عجیب
#شهدا🌱
وقتی خواست به سوریه برود چه برخوردی با تصمیمش داشتید؟
پاسخ مادر شهید 🔸وقتی برای اولین بار از مدافع حرم شدنش با من صحبت کرد، گریه کردم. به من گفت: مادر گریه نکن، دوست دارم بروم، قوی هستم، هیچ اتفاقی برای من نمیافتد، نگران نباش. گفت: مادر دیگرم حضرت زینب(س) در سوریه است، من باید بروم و راه را برای زیارت شما باز کنم. بعد من را بوسید و بارها در آغوش گرفت و گفت: گریه نکن مادر، بخند تا من راحتتر بتوانم بروم. دعای همیشگیاش شهادت بود. بابکم دوم آبان ماه 96 برای اولین و آخرین بار راهی دفاع از حرم شد.
#شهید_بابک_نوری_هریس✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 مزار: گلزار شهدای قبرستان خواجه ربیع مشهد پاسخ پدر شهید 🔸 در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار ب
#شهدا🌱
شهید اهل مطالعه هم بود؟
پاسخ مادر شهید 🔸بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود. حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا… بهجت علاقه ویژهای داشت و تقریبا تمام کتابهای ایشان را خوانده بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
#شهیدحسن_قاسمی_دانا✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 *بچههایی که برای دفاع از حرمین معصومین به عتبات عالیات میروند، آیا همه داوطلب هستند؟ پاسخ
#شهدا🌱
* بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
پاسخ مادر شهید 🔸اتفاقا این حرف وحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به من میگفتند: اگر تو نمیخواستی حسن نمیگذاشت و نمی رفت.
*حرفهای دیگری هم بود که دل شما را به درد آورد؟
پاسخ مادر شهید 🔸یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات و سخنان چه بود؟
پاسخ مادر شهید 🔸عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سه، موقع عزاداری که طبق رسمورسومات برگزار میشود به گوشم میرساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این تنگنظریها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
#شهیدحسن_قاسمی_دانا✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣1️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت4
از شیشه ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن
لباس عروسِ بر تن کردهاش، با شادی و خنده بپّر بپّر میکند:
_نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب
دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه
که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالیِ زینب و
رضایتِ مَهدی، همه کاری میکنم!
حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه
بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر
زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تنِ بیجانش.
ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی
آیهاش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است! من کجا و
آیهی محبوبِ سید مَهدی کجا؟ من کجا و نفسِ حاج علی کجا؟ من کجا
و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیدهای؟ آه دلم را شنیدهای؟
خدایا... میشود مَحرَم دل آیهات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟
میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه
سیّد مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مَردِ خدا را
تجربه کرده است، عاشقِ چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست
بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم
غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بیکس و تنهای این دنیا؟
میشود روح شود برای این جان بیروح ماندهی من؟"
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️