🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت43 _از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟ رها سر به زیر انداخت و سکوت
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت44
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود. گوشهای از
ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار
خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان
بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراریهای
پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه
مظلومانهای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛
میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود... مقابل در ورودی ساختمان. نه
نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که
ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مردِ جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را
دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
-با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید
که شهید شده باشه؟ یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و
سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
-منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان
سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها
با هم آشنا نشدید؟
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت44
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که
ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از
همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و
خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمعهای دو نفره
خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند
بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به لیمو به
استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دستهای
ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه،
اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به
دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟
مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی دوخت: _اون روز قول داده بودم
که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم
مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی
صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی
نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و
سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️