🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت6 جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زم
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت7
نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کلاههای آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و
پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شدهاش... زندگی با
یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-اَه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
و تخت را آن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته با هم مرتب کردند...
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش
مَردش گذاشت و عطر تن مَردش را به جان کشید... آنقدر نفس گرفت و
اشک ریخت که خوابش برد. خواب مَردش را دید، خواب لبخندش را؛
شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران
رسیدهاند. قرار شد برای برنامهریزیهای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر
مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهماننوازی
و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکدهی افسری
دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گلگاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 خواب پسر شهیدتان را میبینید؟ پاسخ مادر شهید 🔸(با بغضی قورت داده و با نگاه به قاب عکس فرزن
#شهدا🌱
مادر بودن سخت است؟
پاسخ مادر شهید🔸آنقدرها که میگویند نه، سخت نیست. به نظر من کمی دانایی میخواهد که باور کنیم این بچهها دست ما امانت هستند. اگر به فرزندانمان به چشم امانت نگاه کنیم نوع تربیت و رفتارمان تغییر خواهد کرد. من از قدیمالایام دعا میکردم که روز قیامت بابت نوع تربیت فرزندانم شرمنده نباشم. همیشه دلم میخواست بچههایم برای خدا زندگی کنند و برای خدا هم خرج شوند. مادر شهید حدادیان با خنده ادامه میدهد: محمدحسین که در راه خدا خرج شد؛ مانده دو فرزند دیگرم.
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت7️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 آقای نوریهریس! گویی خودتان هم از رزمندگان دفاع مقدس بودید. پاسخ پدر شهید 🔸بله، من متولد13
#شهدا🌱
بابک درباره مدافع حرم شدنش با شما صحبت کرده بود ؟
پاسخ پدر شهید 🔸زمزمه رفتن بابک به سوریه را از زبان دوستانش شنیدم و متوجه شدم که برای اعزام آماده شده است. میدانستم پسرم منتظر فرصتی است که عازم سوریه شود، اما قبولیاش در کارشناسیارشد رشته حقوق این تصور را در ذهن من ایجاد کرد که بابک از رفتن منصرف شده و به فکر ادامه تحصیل است. بابک همدم من بود . قول داده بود من را به آرزویم برساند چون میدانست به رشته حقوق علاقه دارم آن رشته را انتخاب کرد. بابک رشته روانپزشکی قبول شده بود، اما به خاطر علاقه من به حقوق بدون اینکه به من بگوید، انصراف داد. سال بعد در کنکور شرکت و در رشته حقوق پذیرفته شد. وقتی نتیجه کنکور اعلام شد، آمد من را بغل کرد و گفت: بابا حقوق قبول شدم. من تو را به آرزوهایت میرسانم.او کامل به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت .
#شهید_بابک_نوری_هریس✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت7️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 * یعنی فکر میکنید میدانست به شهادت میرسد؟ اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهدا🌱
* از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
پاسخ مادر شهید 🔸از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت: «باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: «باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود» جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
#شهیدحسن_قاسمی_دانا✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت7️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 * ماجرای رجزخوانی چیست؟ پاسخ مادر شهید 🔸میگویند وقتی که با دشمن روبهرو میشد، رجزخوانی م
#شهدا🌱
*برایتان سخت نبود که پسرتان را به کشوری دیگر بفرستید؟
پاسخ مادر شهید 🔸شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما اینطور برای خودتان دلیل نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان دفاع نمیکنند؟
پاسخ مادر شهید 🔸به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشترضا(ع) هم ببینید، ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خطهایی که در روی نقشه میکشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی انسانی.هیچگاه از شهید شدن فرزندم پشیمان نیستم. باید جوانان جانشان را فدا کنند که پرچم اسلام به دست صاحبالزمان (ع) برسد.
#شهیدحسن_قاسمی_دانا✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت7️⃣1️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت7
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلامِ حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در
آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و
روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد
ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا شَک
داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهرهاش را دیده باشد. چیزی در
دلش سر ناسازگاری داشت. از یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه
را برای خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه
کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام
وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از سینهاش
بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی زود! برای آیهاش باز
هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکیاش را برداشته بود
و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری
سبز رنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه میدید! کتوشلوار مشکی رنگش
با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دورِ گردنش باز نمیکرد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️