🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت7 نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت8
_تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم
باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین
همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و
هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با
گلزار شهدا هماهنگ میکنیم.
_خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب
عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت
حداقل یک عکس داشتی مَرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم
بچه پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! بهخاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر
هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام
که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو
باشه بانو!
لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مَرد
من!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته
بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 مادر بودن سخت است؟ پاسخ مادر شهید🔸آنقدرها که میگویند نه، سخت نیست. به نظر من کمی دانایی
#شهدا🌱
محمدحسین روز مادر برایتان چه کاری انجام میداد؟
پاسخ مادر شهید 🔸بچههایم معمولاً هرسال در روز مادر پولهایشان را روی هم میگذاشتند و هدیهای برای من خریداری میکردند. محمدحسین با من رفیق بود. مرا در آغوش میکشید و از من میخواست که او را ببوسم. هنوز شیطنتهایش در جایجای این خانه جلوی چشمانم هست. انگار که خودش میدانست که خیلی ماندنی نیست و همه شصت هفتاد سال عمر یک زندگی عادی را در 23سال فشرده کرد و همه کاری برای من انجام داد.
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت8️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 بابک درباره مدافع حرم شدنش با شما صحبت کرده بود ؟ پاسخ پدر شهید 🔸زمزمه رفتن بابک به سوریه
#شهدا🌱
از آخرین وداعتان با شهید برایمان بگویید.
پاسخ پدر شهید 🔸امروز مرور آخرین روز رفتن بابک بیتابم میکند. روز آخر اعزام با عجله از بیرون به داخل خانه آمد و رفت طبقه بالا سمت اتاق خودش؛ اتاقی که پر بود از عکس شهدا . چند لحظهای نگذشت که با عجله از اتاق خارج شد و سریع بیرون رفت. من در خانه بودم که از مادرش پرسیدم: بابک در دستانش چه داشت؟مادرش گفت: یک کولهپشتی. تا این را گفت: متوجه شدم که کارهای اعزامش ردیف شده است. به برادر و عموهایش زنگ زدم و آنها به خانه ما آمدند. بابک کولهپشتی را به دوستش داده و گفته بود: شما برو من خودم را میرسانم . برگشت خانه و میان مهمانها نشست. آنها به بابک گفتند: بابک جان خواهش میکنیم نرو. گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام. اگر نروم کی باید برود. من در گوشهای نشسته و همه این توضیحاتش را میشنیدم . نه ایشان به خودش جرئت داد به من نزدیک شود و نه من به خودم جرئت دادم بروم و خداحافظی کنم. هر دو حرفهای دلمان را نگفته میشنیدیم . به هم نگاه میکردیم اما نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. برادرم گفت: برو با پدرت خداحافظی کن. گفت: عمو جان من داخل بروم ، بابایم بلند میشود صورتم را ببوسد که میترسم همین باعث شود تا از من بخواهد که نروم.اگر ایشان به من بگوید نرو دیگر پاهایم نمیرود .
#شهید_بابک_نوری_هریس✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت8️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 * از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟ پاسخ مادر شهید 🔸از وقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(
#شهدا🌱
* واقعا به عنوان یک مادر راضی شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین رسیدید؟
پاسخ مادر شهید 🔸میتوانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در برابر حرفهایی که میزد
نمیتوانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
پاسخ مادر شهید 🔸بله، آنقدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به خودم نمیتوانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی شده بودم.
* آیا شهید قاسمیدانا دورههای رزم را هم گذرانده بود؟
پاسخ مادر شهید 🔸بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
پاسخ مادر شهید 🔸سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال بود و میتوانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم رفت. بعد هم با اینکه میتوانست در مشهد بماند به مرز طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
#شهیدحسن_قاسمی_دانا✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت8️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 *برایتان سخت نبود که پسرتان را به کشوری دیگر بفرستید؟ پاسخ مادر شهید 🔸شاید این اجرش هم بیش
#شهدا🌱
*نظر خود شهید هم همین بود؟
پاسخ مادر شهید 🔸بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه میکرد و میگفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به حرمها برسد، پس من که میتوانم مقاومت کنم باید بهپا خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر میکنند، مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی به این بیندیشیم چمران کجا میجنگید. او در کنار امام موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد، برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که ما ندیدهایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم، اما این نقلقول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
*پدر شهید هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
پاسخ مادر شهید 🔸بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سالها فعالیت زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
#شهیدحسن_قاسمی_دانا✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت8️⃣1️⃣
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت8
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد
میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند "چه اصراری
داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید
زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا
اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و
محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر
هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده و پلاکِ درون گردنش را لمس
کرد."کجایی مَردِ من؟ دلم تنگ است برایت! میدانم بله را که بگویم، از تو
دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانههایت را مرور
کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه
داشته است؟"
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️