:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_اول
❀✿
درخانھ باز مے شود و زن عموجواددرحالیڪھ چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگھ داشته ازخانھ بیرون مے اید.
نگاهش زیراست و یڪ چیزهایی تندتند باخودش میگوید.چمدان را بھ پرشیا تڪیھ میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون!
بچه ڪھ بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانھ عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.باراول مادرم گوشھ چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.امامهم نبود.ازهمان بچگے سرتق بودم. سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.بھ بھ. موهای ازاد و ارایش نھ چندان ملایم ،خصوصن رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند! بعداز چندلحظھ سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و درحالیڪھ بایڪ دست چادرش را نگھ داشتھ، دست دیگرش را برای بھ اغوش ڪشیدنم باز میڪند.
_ محیا! زن عمو!...
بھ طرفش میروم و جثھ ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم.حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم! ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
_ میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
_ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم...
جملاتش سرد و مصنوعے است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده!
_ سرم را ڪج میڪنم و با چشم بھ راننده پرشیا اشاره میڪنم
_ فعلا ڪھ این اقا چسبوندن به در...نمیتونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریڪے ڪوچھ دیدرا محدود میڪند.چشمهایم راتنگ میڪنم.چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـے سرفھ میڪند و درحالیڪھ نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچھ اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت. بعد اینهمھ سال! بدون انڪھ سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو ببینم!
سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟!
گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ...
باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرااروم میگید!
_ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم!
شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است!
من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ.
آذر چپ چپ نگاهم میڪند.من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم.
عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود. این دیگر چه صیغھ است. بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند. مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.بسم اللھ ، جن دیده. لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!!
عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ...
لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.دستش بھ وضوح مے لرزد. حرصم مے گیرد.یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست!
دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ...
بین حرفش مے پرم: حتمن اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ
خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
@G_IRANI
:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
💟
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_دوم
❀✿
یحیـے ازماشین پیاده مے شود و جلو مے اید.ازفرصت استفاده میکنم و بااشتیاق و ڪنجڪاوی بھ چهره اش زل مےزنم.زن عمو میگوید: منو اقاجواد همراه یحیـے میریم! یلدا خونھ اس.
سرسری یڪ بلھ و ممنون مے گویم و بھ فوضولے ادامھ میدهم. بچه ڪھ بودیم بین تمام پسران فامیل یحیـے چهره ی معقول تری داشت.بادخترها زیاد بازی نمیڪرد. عقل ڪل بود دیگر. چشمهای عسلے اش بھ اذر رفتھ. بادیدنش دردلم اولالایی میگویم و ریزمیخندم. ریش اش مرتب و آنڪادرشده،بھ رنگ عسلی سیراست.مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمڪ شفاف و روشنش سایھ انداختھ .موهایش را عقب داده و یڪ دسته را روی پیشانـے اش ریختھ. بھ عمو جواد نمیخورد این را بزرگ ڪرده باشد.خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفتھ ها باید یڪ فرقے داشتھ باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میڪشد و میگوید: فڪر ڪنم یڪم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال مے شود ڪھ مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبے ؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقھ اش راهم بستھ . اما ژل هم زده! بوی خنڪ و غلیظ عطرش هم ڪھ هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابھ نرمے میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید .محیارو تاتوخونھ همراهیش میڪنم.آذر لبخند میزند...رژلب صورتی ڪمرنگش برق مے زند.رویش را ڪیپ گرفتھ .یحیـے خشڪ خداحافظـے مےڪند و بھ سمت ماشین چرخ مے زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا مے رود و چمدانم را پشت سرش مےڪشد.
همانطور ڪھ نفسش بریده ڪوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده.هفتھ ی پیش....مهمون داشتیم.نمیشناسیشون.سھ تا بچھ شیطون دارن.بچھ ی منم..بهشون اضافه شد.ریختن توی اسانسور هے میرفتن بالا.....هے پایین..
میپرسم: بچتون!؟
میخندد، نمیدانم ازسرتاسف است یاخوشحالے.
_ اره ! یحیے دیگھ.
خنده ام میگیرد پس هنوز هم....
بھ طبقه ی اول ڪھ میرسیم.دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش رادرمے اورد.دقیقه ای نگذشتھ درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر مےشود! عمو میخندد: بیااینم یھ بچم! یلدا بے توجھ به حرف عمو مات من ، حتے پلک هم نمے زند.
عمو چمدانم را درخانھ مے گذارد و برمیگردد.یلدا هنوز ساڪت و شوڪھ بھ موهایم خیره شده.بایڪ پا ڪفش ورنے پای دیگر را درمے اورم و گوشھ ای جفت میڪنم.بادستهای بازبه سمتش مے روم.جاخورده! حتے شدیدتراز عمو.شانھ های استخوانے اش را دردست میفشارم و لبخند مے زنم...قراراست هم خونھ باشیم.باید بمن و عقایدم عادت ڪنند! من هم به انها عادت میڪنم.
یلدا بادستهای ڪشیده و استخوانے اش بغلم میڪند.بوی شیرینے میدهد.وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش ڪج مے شود: خوش اومدی محیاجون!...
گونھ اش را میبوسم..موهایش مجعد و ڪوتاه است.تاشان.چشمهای ڪشیده و درشت. زیبایے درخانواده عمو ارثے است.
من_ مرسے عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
_ منم همینطور.
عموخداحافظے میڪند و میسپارد ڪھ تابرگردند ، یلدا حسابی ازمن پذیرایی ڪند.
درراپشت سرش مے بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقے می ماند.یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو میڪند.انگارتازه یادش افتاده ڪھ نامرتب است.
_ ببخشید داغونم!...بیا بشین خسته ی راهے.
_ نھ عیبے نداره.
روی مبل راحتے مے شینم و خودم را ول میڪنم.دلم یڪ چیز خنڪ میخواهد. بھ اشپزخانه مے رود. قدبلند و ترڪھ است. ازبچگے دوستش داشتم.ملیح و نمڪے دل را خوب میبرد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـے عزب مانده اند. خنده ام میگیرد. یلدا بایڪ لیوان شربت لیموناد برمیگردد.ذوق زده لیوان را ازدستش میقاپم و سرمیڪشم.میخندد.
_ اروم! ... عزیزم!!...چقد تشنت بودا.
لیوان راروی میز پایھ ڪوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل !! خیلے دلم میخواست.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
@G_IRANI
و دید دستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
❤️
[: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_بیستم
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت :
+ دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد
با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده
که ریحانه زد رو بازوم و گفت :
+هییییس بابا بیدار شد
صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو
از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری
ریحانه :
+چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟
_اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش
+ حداقل بگو کی بود
_فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه
_بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت :
+عه داداش من گوشیم شارژ نداره
گوشیم و دادم بهش و گفتم :
_ بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت
+چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدم و گفتم :
_اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس !
ریحانه هنوزم ترید داشت
بلاخره شماره دوسش و گرفت
تو فکر بودم .
اصلا متوجه حرفاشون نشدم .
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم .
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم .
_ریحانه جان
+جانم داداش؟
_این دوستتو چقد میشناسیش؟
+هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم
راستش دخترِ خیلی آرومیه .
دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه .
برا همین با هیچکس گرم نمیگیره .
_اها پس مغروره
+نه اتفاقا. فاطمه دختر خیلی خوبیه
_تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟
+عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه
_که اینطور . داداش داره ؟
+تک بچه اس
_ازدواج کرده ؟
زد زیر خنده
+اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟
_عهههه پروشدیااا
اخه یه جا با یه نفر دیدمش ...
لا اله الا الله
لبشو گزیدو محکم زد رو دستش .
+ای وایِ من .
محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!.
از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟
از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟
وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه .
محمد خودتی