چادرپوش😍
#قسمت_اول
دخیای گلم‼️
ان شالله که همتون چادر سر میکنید و این خیلی خوبه اما دخترا چون در اینده قراره یک مادر خوب باشن باید از همین دوران جوانی سعی کنند دخترای مرتب و تمیزی باشند تا بتونند تو اینده ی خانواده رو اداره کنند باید این مورد رو تمرین کنند مثلا در انتخاب چادر ....📢
چادر چندین جنس و رنگ و مدل داره که هر کدوم به ی شخصی میاد یا به قول معروف باهاش تناسب داره
مثلا هیچ وقت ی دختری که قد کوتاهی داره چادر عربی اصیل یا بحرینی نبابد سر کنه چون خنده دار میشه از من گفتنا 😁😆
یا مثلا بهتره خانومای بلند قد چادرای دانشجویی و .... سر نکنن بد نمیشه ها اما اون شیک پوشی رو نداره
خانومای چادری میتونند از جنس ندا استفاده کنن فوق العاده عالیه😍
نخ کش و چروک نمیشه .....
چادرتون رو مرتب سر کنید مثلا روسری رو بدون گیره رها نکنید بعد این چادر رو بندازین همینطوری روی سر خیلی صحنه ی زننده ای ایجاد میشه😖
سعی کنید چادر رو همینطوری تو ماشین لباسشویی پرت نکنین تا شسته شه چون زود خراب میشه و دوباره باید تو این گرونی هزینه کنید😶
سعی کنید چادر رو حداقل چن وقت ی دفعه اتو کنید رهاش نکنید همینطوری
سعی کنید ساق دست دست کنید زیر چادر چرا که چادر بدون حیا نمی ارزه
موهاتون رو با تل جمع کنید تا از زیر روسری بیرون نزنه
یا مثلا اگه شال سر میکنید حتما هد بزنید تا موهاتون پخش و پلا نشه اما چون از مد رفته با شال محوش کنید😄
فک کنم برای این قسمت بس باشه زیاد حرفیدم حلال کنید😁
@G_IRANI
🇮🇷#برگی_از_خاطرات🇮🇷
◽️گفت: دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟ گفت: مامان میخواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم "آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی"
◽️گفتم: از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی نشدم؟ مصطفی گفت: «من هر کاری میکنم بروم سوریه، نمیشود، علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟»
◽️مادر ادامه داد: «من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت: مادر جان «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید.
#جوانترین
#مدافع_حرم
#شهید_سیدمصطفی_موسوی
🌷 🌷🌷
⚠ آخرالزمان و آثار مال حرام
📄پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
کمترین چیزى که در آخرالزمان پیدا مى شود:
۱- برادرى مورد اعتماد
۲- و درهمى پول حلال است.
📚منبع: تحف العقول، حکمت ۱۴۱
📄در روایات متعددی در آخرالزمان هشدار داده شده است که مال حرام در آخرالزمان زیاد میشود، چرا بعضی گناهان در آخرالزمان عادی میشوند چرا بی غیرتی و بی حیایی و... حتی گناهانی گه خلاف فطرت انسانیت هست
برای مردم عادی میشود؟! جواب این مسئله را باید در مالی که از آن استفاده میشود جست.
📄در روز عاشورا دشمنان امام حسین (ع)، اهل نماز و روزه بودند اما کارشان به جایی رسیده بود که ولی خدا را به شهادت رساندند و حتی به زنان و کودکان رحم نکردند..
امام حسین (ع) پیش از ظهر عاشورا در کربلا صحبتهای زیادی کردند
ولی هیچ کدام اثر نمی کرد.
📄در آخر حضرت(ع) فرمودند:
چون شکمهای شما از حرام پرشده است، حرفهای من در شما اثر نمی گذارد.
📚بحار الانوار؛ ج۴۵، ص۸
خیلی از پدر و مادرها می گویند ما اهل نماز و روزه هستیم اما چرا فرزندمان به دین رغبتی ندارد؟
📄روایت از امام باقر (علیه السلام) است که فرمودند:
کسی که مال حرام به دستش آمده است، نه مکه اش، نه عمره اش، نه صله رحم اش، هیچ کدام از آنها مقبول نیست و این لقمه، حتی روی نطفه اش اثر می گذارد.
📄و الذی خبث لا یخرج إلا نکداً...
از خبیث چیزی جز خبیث خارج نشود...
(آیه ۵۸ سوره اعراف)
آیه فوق از قرآن هم می تواند مصداقی از تاثیر لقمه حرام در تربیت فرزند باشد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🌷🌷🌷
🌸🍃ابراهیم می گفت:
اگه جایی بمانی کہ دست احدی بهت نرسہ، کسی تو رو نشناسہ، خودت باشی و آقا مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهـادتہ...
دست ما رو هم بگیر
تو پلاکت را دادی که گمنام شوی
من دویدم که نامدار شوم
حالا من مانده ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسانها
شهید ابراهیم هادی❤️
🌷🌷🌷
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
همسر شهید اسداللهی :
حمید اقا تابع محض ولایت بودن ،، خیلی حضرت آقا رو دوست داشتن، نمازاول وقتش هیچوقت ترک نشد ...
خیلی مهربون مقید وخوش برخورد بودن😍 مناسبتای زندگی هم هیچوقت یادشون نمیرفت یه بار مکه بودن به خواهرم زنگ زدن که واسه تولدم یه دست گل بزرگ بخرن و توخونه مخفی کنن بعد زنگ زدنوتبریک گفتن و راهنماییم کردن تا گل رو پیدا کردم 💐
🌺سخنان زیبای استاد قرائتی درباره حجاب🌺
شما جنس مرغوب را در کادو می پیچید،🎁
روی تلویزیون پارچه می اندازید 📺
کتاب قیمتی را جلد می کنید📗
طلا و جواهرات را ساده در دسترس قرار نمی دهید.👑 🖐
بنابر این جلد و حجاب نشانه ارزش است. 💝
خداوند برای چشم 👁 که ظریف است
و خطراتی آنرا تهدید میکند، حجاب قرار داده. ☺️
حجاب باعث تمرکز فکر "مرد" و در نتیجه پیشرفت جامعه میگردد چرا که بخش عمده تولید جامعه به دست مرد است 👷🏻🔧👨🏻🔧
در کشورهایی که بیحجابی رایج است، نظام خانواده از هم گسسته و آمار طلاق غوغا می کند 👨👦💔👩👦
اسلام به خاطر حفظ حیا، کرامت و جلال، و برای جلوگیری از بینظمی جنسی و هوسبازی و گسستن نظام خانواده "حجاب" را واجب فرموده.☂
باید دانست که "حجاب" مانع تولید نیست.⚙ بزرگترین صادرات ایران بعد از نفت، قالی است که تولید بهترین نمونهاش به دست زنان با حجاب است✌️🏻
حجاب مانع تحصیل نیست 📚
وجود صدها هزار دانشمند زن در کشور ما شاهد این ادعّاست. 🎓🎓🎓
حجاب آرم جمهوری اسلامی ایران است.
دنیا انقلاب اسلامی ایران را باحجاب بانوان می شناسد🌍 و ابرقدرتها از این نشانه پرارزش انقلاب آنقدر هراس دارند که چند دختر مسلمان را با پوشش اسلامی بر سر درس تحمل نمی کنند.
😇
#پویش_حجاب_فاطمے
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه_وسه
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت.... از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت،خیره شد و آرام زمزمه کرد.
ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده!
و نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود.
از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند.
سریع وضو گرفت...
به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد.
احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند.
***
با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد.
ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم!
مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد.
ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟!
ــ خوابم برد.
مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد.
ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است!
مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود.
بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد.
ــ کلاس داری؟!
مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد.
ــ نه!
ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم...
مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
ــ من نمیام!
مهلا خانم با عصبانیت گفت:
ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟!
ــ من کار دارم!
ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه...
ــ نمیشه!
ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو!
مهیا سکوت کرد...
خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود...
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه_وپنج
ــ یعنی چی؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات
داره!
نفس عمیقی کشید.
ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده!
قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت:
ــ خیلی نگرانم! خیلی!
صدای هق هقش در خانه پیچید.
شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد.
مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود.
از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد.
مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت.
ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه!
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت:
ــ عزیزم شهین جون! نمیخوای نهار بدی به ما...
شهین خانم سریع بلند شد.
ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا!
با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد.
دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند.
ــ سلام خدمت دخترای گلم...
مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت.
ــ سلام! خوبید؟!
ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی!
مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت:
ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم!
دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند....
مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد.
اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند.
مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهنگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید.
مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود.
سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد...
مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد.
صدای آیفون در خانه پیچید...
و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد.
شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد...
بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید.
ــ شهابم! اومدی...
🍃ادامہ دارد....
✍#فاطمه_سادات
@G_IRANI
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپنجاه_وچهار
مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت
صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید.
ــ بله؟!
ــ منم مریم جان!
ــ بفرمایید خاله مهلا!
مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت.
خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته!
ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟!
مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد:
ــ شرمنده نتونستم!
شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت.
ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید!
همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند.
ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی...
و مهیا فقط توانست آرام بگوید.
ــ شرمنده!
با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند.
ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم!
مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست.
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند...
مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:
ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود.
ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه!
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.
ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ زنگ زدم جواب نمیده!
مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده...
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_سادات
@G_IRANI