🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 بسیاری از مردم تصوری اساطیری از شهدا دارند و فکر میکنند شهیدان با هالهای از نور به دنیا آ
#شهدا🌱
موضوع خاصی در فرآیند تربیتیتان هست که بتوانید از آن اسم ببرید و بگویید این موضوع به طور مستقیم بر تربیت محمدحسین تأثیرگذاشته است؟
پاسخ مادرشهید 🔸 من همان بایدها و نبایدها را رعایت میکردم. رزق حلال را میتوانم نام ببرم؛ اما این به تنهایی نبود. حقالناس هم از جمله اصولی بود که بسیار بر روی آن حساس بودیم و به فرزندانم هم یاد داده بودم که حقالناس سهم بزرگی در رشد انسان دارد. البته این را هم بگویم که من با موسیقی هم مخالف بودم؛ اما از ابتدا این موضوع را به ناگهان منع نکردم تا در فرزندان سرکوب شود. در خانه ما اگر بچهها چیزی را میخواستند که ما با آن مخالف بودیم سعی میکردیم رفتهرفته این موضوع را به بچهها منتقل کنیم و هرگز ضربتی عمل نمیکردیم. با همین روش بود که موسیقی از زندگی بچههایمان حذف شد. البته این را هم بگویم که محمدحسین از بچگی با موسیقی میانهای نداشت و مداحی را به هر چیزی ترجیح میداد .
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣
#بخش_اول
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریبمان
💫💫💫💫💫
🔅آگاه باشید؛ او (حضرت مهدی) تمامی دِژها را فتح نموده و ویران خواهد ساخت.
📝 فرازی از سخنان پیامبر اکرم در #خطبه_غدیر درباره امام زمان
#مهدویت
🔺نیروی انسانی مستعد و کارآمد با زیربنای عمیق و اصیل ایمانی و دینی؛ مهمترین ظرفیت امیدبخش کشور (2)
🔹مهمترین ظرفیّت امیدبخش کشور، نیروی انسانی مستعد و کارآمد با زیربنای عمیق و اصیل ایمانی و دینی است. جمعیّت جوان زیر ۴۰ سال که بخش مهمّی از آن نتیجهی موج جمعیّتی ایجادشده در دههی ۶۰ است، فرصت ارزشمندی برای کشور است. ۳۶ میلیون نفر در سنین میانهی ۱۵ و ۴۰ سالگی، نزدیک به ۱۴ میلیون نفر دارای تحصیلات عالی، رتبهی دوّم جهان در دانشآموختگان علوم و مهندسی، انبوه جوانانی که با روحیهی انقلابی رشد کرده و آمادهی تلاش جهادی برای کشورند، و جمع چشمگیر جوانان محقّق و اندیشمندی که به آفرینشهای علمی و فرهنگی و صنعتی و غیره اشتغال دارند؛ اینها ثروت عظیمی برای کشور است که هیچ اندوختهی مادّی با آن مقایسه نمیتواند شد. «بیانیه گام دوم»
#کلام_رهبری
❗️علی راه شناخت حق
⚜پیامبر خدا صلى الله عليه و آله
✍الحقُّ مع عليٍّ أيْنَما مالَ .
🔺حق با على است هر جا كه رو كند.
📚الكافي:ج 1 ،ص294 ،ح1
#حدیث_روز
❇️✨❇️✨
#شهدا🌱
🔹همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم🔹
سید مجتبی کیایی یکی دیگر از دوستان شهید ، در گفتگو با تسنیم نوید صفری را توصیف کرده و میگوید: من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداختهایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم. تقریبا هر هفته با هم روضه میخواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ میکردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع میشدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف میکرد.
او ادامه میدهد: خیلی مقید بود که شبهای جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا میرفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضهها خواست تا به آرزویش رسید.
#شهید_نوید_صفری✨
#خاطرات_شهدا🥀
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
هدایت شده از |آقٖـاےِ عِشـ♡ــق|
سلام دوستان کانال آقای عشق برای همدردی با مردم لبنان ختم صلوات به راه انداخته لطفا تعداد صلوات را به آیدی زیر بفرستید
@admin_Aghaye_Eshgh
لطفا شرکت کنید در این پویش حتی شده یک صلوات
#من_قلبی_سلام_لبیروت
#بیروت
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
@Aghaye_Eshgh
♪•°•°•°•°•°♥️°•°•°•°•°•♪
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت108 وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اس
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت109
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف
بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت:
_امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانهی مادر
گذاشت.
*************************************************
روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی
کوچکشان. سیدمحمد و سایهی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی
که همسر و خانم خانهاش شده بود. آنهم با اصرارهای آیه و رها!
محبوبه خانم بود و خانهای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی
میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون
جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا
رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به
سمت درِ ورودی رفت.
آیه: کی بود در رو باز کردی؟
زینب: بابا اومده!
اشارهاش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد:
_از اونجا اومده!
سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت
ندانستن سر تکان داد.
صدای ارمیا پیچید:
_سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک!
زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او
چسباند. "چه میخواهی جانِ مادر؟ چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن
شدهای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!"
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از
دیدش خارج شد.
"فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که
سالهاست که مرا از خودم فراری کردهای!"
سوال بزرگ هنوز در سَرِ همهی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از
کجا میدانست از سوریه آمده است؟
تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی
نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از
ارمیا پرسید:
_شما بهش گفتید که پدرش هستید؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو
بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست
بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچهی شما رو
تحت فشار بذارم، چطور مگه!
زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی
اسباببازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد.
زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود
کشید:
_بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم!
چیزی در دلِ ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین
شد. ارمیا دستان کوچکِ زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از
یاد برد و خود را به سینهی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه
به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را
انتخاب کرده بود!
تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را
خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود.
بلند شد و خداحافظی کرد. دمِ رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت109 وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آ
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_آخر 💔
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع
کرد.
آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی
مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای
مَردی که قراره پدرِ دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدرِ دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت.
پاکت نامه را باز کرد:
سلام! امروز تو توانستی دلِ آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را
برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به
دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای
خالیام را پُر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه
میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو
میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید
بیای همینجا!
ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای
بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگِ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم!
فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر
لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
کِل کشید و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل
باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش
شده بود."
ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر
ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه
زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع
کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک
ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف
کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را
شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در
تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که
غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه
میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت...
پایان
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبیِ شامِ بلایم شتاب کن
این سیلِ کوفهی پیمانشکن که نیست
با خونِ این جماعت اشقی خَضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهیِ دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
لطفا نظرات خودتون رو به صورت ناشناس برامون بفرستین
🎉{https://harfeto.timefriend.net/176937618 }🎊
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #از_روزی_که_رفتی به کانال زیر وارد شده و روی لینک دلخواه کلیک کنید .
🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸