❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت26
زینب: بابایی!
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاهِ شبیه آیهی زینب
کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم
طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود!
زینب: بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را
لوس میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای اتاق انتظار مرکز نشسته بود،
استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید.
رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید
و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: میدونی که بچهها حسای قویتری دارن.
آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست!
رها: درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی
لذت ببره.
آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد.
رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب
رو خور؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود!
رها: چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت
نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده
شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر
سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران
میشد، لذت داشت صدای خندههایی بهخاطر خجالت کشیدن من بلند
میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونهی گرم،
یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت27
آیه: ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف بهخاطر سید
مهدی و از طرفی هم بهخاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو
بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه
تمام سعیشو میککرد که نگاهش به عکسا نیفته!
رها آه کشید: بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی.
آیه کمی چایش را مزه مزه کرد:
_با دلم چیکار کنم؟
رها: یه روزی به من گفتی شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما
شوهرته، گفتی نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی خیانت
نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت
میکنی؟ باور کنم تو آیهی حاج علیای؟
آیه انگشتش را لبهی استکان کشید:
_یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیهی سید
مهدی هستی؟ همون روزایی که سید مهدی رفته بود و دنیا سیاه شده
بود، الان دیگه نمیگی.
رها: چون الان آیهی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سید مهدی رو باورکن!
اومدن ارمیا رو باورکن!
آیه: باور کردم، اما سخته!
رها: تا شما از خرید برگردید من عکسای سید مهدی رو از روی دیوار جمع
میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره اشتباه روز عقدت
رو تکرار نمیکنی!
_دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ!
رها: خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه!
_منم حس بدی پیدا میکنم.
رها: خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ می
فهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟
_دل منم شکسته!
رها: اما ارمیا دلتو نشکسته.
_بهخاطر اومدن اونه که شکسته!
رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه
اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی!
_بهخاطر زینب بود.
رها: دلیلش مهم نیست، تو قبولش کردی و باید وظایفتو انجام بدی!
خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه
برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو بشناسم!
گفتی بهش فرصت بدم! من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که
لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو از زینب دور
کردی بهخاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم
با خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...
زندگی کن!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت28
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
_گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، بهخاطر همین یه
ماموریت یه ماهه گرفته!
رها: چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار
کردی آیه؟
_با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد!
رها: تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف
تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم!
آیه: مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟
رها: فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید
خواهرشوهرت بشم!
صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد:
_دکتر رحمانی، مراجتون اومدن.
زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد:
_ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم!
آیه لبخند زد:
_بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم.
رها به رفتن آیه نگاه کرد:
_آیه؟!
آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.
رها: یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این
امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این
امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن شوهرت
نمونده!
از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن
مرد که میآید.
ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه
گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن
همسرش میرفت. اولین قرار بعد از عقدشان... لبخند روی لبهایش بود.
دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان
میچرخید.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت29
مقابل میز منشی ایستاد:
_ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟
منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت:
_الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه
مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم.
ارمیا: من همسرشون هستم.
منشی بلند شد:
_شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقهای صبر کنید کارشون تموم
میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه.
همان لحظه از اتاق کناریاش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به
سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب
به زینب نگاه کرد و لبخند زد:
_خانم دکتر دخترتونه؟
رها: نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟
مرد جوان: نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی
نمونده! پایاننامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم.
رها: خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق
باشید.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت30
مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به
رها سلام کرد:
_سلام رها خانم!
رها: سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر
شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه،
وجدان کاریش فعاله، پولش حلالِ حلاله!
ارمیا: از آیه جز این برنمیاد!
رها: بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده!
ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد:
_زحمتتون میشه!
رها به سمت آشپز خانهای که در میانهی سالن بود و تنها با کابینت و
سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت و با
ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت:
_استکان خود آیهست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم!
ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت:
_ناراحت نمیشه؟
رها رسید: از شوهرش؟
ارمیا زینب را روی پایش نشاند:
_از اینکه کسی توی استکان مخصوصش چای بخوره!
رها: نه از شوهرش؛ بعدشم خدا شستن رو برای چی گذاشته؟!
ارمیا چای را به رسم آیه و سید مهدیاش نفس کشید... عطر زندگی
میداد. عطر آیه میداد! چیزی شبیه عطر عشق! همیشه که عشق عطر
ادکلنهای فرانسوی نیست؛ گاهی عطر بهارنارنج است؛ گاهی عطر قیمه
است؛ گاهی عطر سیب سرخ حوا؛ گاهی عطر گندم آدم؛ عشق گاهی عطر
کاهگِل میدهد؛ گاهی عطر باران... شاید حق با شاعر است "اگر در دیدهی
مجون نشینی، بهغیر از خوبی لیلی نبینی" مگر ارمیا جز خوبی در آیهای که
لحظه به لحظه دلش را میشکست میدید؟!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 🌿 』
•
.
حواسِت هست 50روز دیگه میشه 1سال از آخَرین لبخندش :)
@meshkat610」
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
『 🌿 』 • . حواسِت هست 50روز دیگه میشه 1سال از آخَرین لبخندش :) @meshkat610」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مےدانم
از اینجا ڪہ من نشستہ ام
تا
آنجا ڪہ تو ایستاده ای
ای شہید
فاصلہ بسیار است
اما
ڪافیستـ تو فقط دستم را بگیرے
دیگر فاصلہ اے نمےماند
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️