#پروفایل🍁
#پسرانه🏵
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#پروفایل🍁
#عاشقانه_دونفره💑
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
#پس_زمینه🌼
#حسین_آرام_جانم♥️
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت20 غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهران
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت21
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلای من جمع
میشن اینجا که صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما
سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی
دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مَرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و
حرفهایش بود... رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هقهق کرده
بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در
شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم
نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب
رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم
میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان
کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا
برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا
برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو
هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه
پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی
نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشهی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ
و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت21 _از دست نمیدیدش! -از کجا میدونی؟ _میدونم! _از کار کردن تو
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت22
خانواده ی رویا را خوب میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان
چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که
رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که
آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و
عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. بهراستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از
وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه
درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیشغذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده
کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار
کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از
تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها
لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
تمام مدت مَردی نگاهش میکرد، مَردی حواسش را بین دو زن زندگیاش
تقسیم کرده بود، مَردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری
میسوخت؛ اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
📚 کتاب «من قاسم سلیمانی هستم» رونمائی شد.
✍️محمد حسینخانی نویسنده کتاب از همشهریان و همکاران سردار شهید سلیمانی که سردار را اسطوره کودکی خود تاکنون می داند، اظهار داشت: ایشان ناظر و راهنما در آثار قبلی ام بوده و قبل از شهادت با هماهنگی سردار، کتاب* کودکی یک قهرمان* را در خصوص بازی های بومی محلی شهرستان رابر با محوریت این شهید والامقام در دست تالیف داشته ام و با شهادت، مسیر کتاب را به سمت زندگینامه ایشان از تولد تا شهادت وی با نام من قاسم سلیمانی قرار داده ام.
این کتاب در مراسم بزرگداشت سردار سپهبد شهید سلیمانی در ستاد نیروی زمینی با حضور فرماندهان ارشد نظامی و مسئولین کشوری از جمله سرداران سلامی و حاجی زاده رونمائی شد.
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
زینب سلیمانی، فرزند شهید سپهبد قاسم سلیمانی با انتشار پستی در فضای مجازی بخش دیگری از وصیتنامه ایشان را به اشتراک گذاشت.
بخشی از وصیتنامه شهید سلیمانی :
"شهدا محور عزت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافتهاند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید. همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید. "
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
فرازی از وصیت نامه #شهید_حمید_سیاهکالی مرادی:
«نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر؛ ما آنچنان که لازم است باید به آن توجه کرده و خود را ذوب در ولایت بدانیم.»
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
هدایت شده از جمعیت انقلابی ایتا
#جمعیت_انقلابی_ایتا
امام خامنه ای:
این #طرح_ولایت بایستی فراگیر شود.
ثبت نام طرح ولایت ویژه گروههای :
#معلمین(زیر 35سال)
#فعالین_فرهنگی(فارغ التحصیل دانشگاه)
🔸برادران: 10تیر تا 18مرداد
🔸خواهران: 22تیر تا 1 شهریور
زمان ثبت نام : تا 25 خردادماه
مکان تهران
ثبت نام :
🔰 سایت برادران :
Www.mabaniyedin.ir
09392590642
09013934114
🔰سایت خواهران :
Www.sabtenamtarh.ir
09190882171