دراز کشیده بودم و برای کودکدرونشکمم قرآن میخواندم که یک دفعه در باز شد و متوجه حضور نحسش شدم.از ترس قبض روح شدم، بالش رو روی سرم گرفتم تا پوششی باشه برام وبا لکنت گفتم : ای ...اینجا ...چ...چه غل...طی میکنی !؟
باچشم های بی حیاش داشت قورتم میداد. با تنفر گفتم : بی حیا من ناموس توام!
_ هیس! هیچی نگو کتایون. کاری نکن که همین جا خودم و خودت رو خفه کنم .من دنبال سهم خودم هستم.تو سهم منی ...عشق منی کتایون .
چشماش ترسناک شد ؛ خنده ی مرموزی کرده و دستش را جلو آورد .....
https://eitaa.com/joinchat/3082616875Cd55732af47
#رمانیپرطرفداردرایتاباپارتهایفوقهیجانی