یه بار از دور دیدمش شونه هاش
میلرزید .. وقتی بهش نزدیک شدم،
دستاشو گرفتم بغلش کردم :))
هق هق گریه هاش شدید تر شد
این بار تو آغوشم مثله یه ماهی موقع
خفه شدن میلرزید .
کی میتونست باهاش اینکار رو کرده باشه؟
کی به خودش جرئت داد به رفیق من
کمتر از گل بگه؟
ازش پرسیدم جواب نداد و بیشتر لرزید ،
بارها پرسیدم ..تو همون وضع اروم گفت :
+تو
نمیدونم چیشد که چشام سیاهی رفت
دنیا تاریک شد برام وقتی فهمیدم من
ازردمش ولی خودم هیچگاه متوجه اش نشدم !
ولی اون میدونست من دارم میرم؟
اون میدونست ؟
نه!! چون هیچوقت به خودش اجازه نداد
حتی بپرسه حالت چطوره ..
باید میرفتم برای همیشه به جاده بی انتهای زندگی خودم ؛
من تنها بودم از ازل :)
ولی ..
اون مثل من نبود .
اون نباید تنها میشد ..
یعنی بودن من هم بی فایده بود
فردی که هیچ گاه بودنش تاثیری رو
هیچکش نزاشت .
#دلنوشت
#داستان_کوتاه
#حاجی۱۲۴