#زوج_درمانی
بسیاری از مشکلات بین زوجین عامل مخرب بدبینی است .بد بینی باعث میشود که حتی رفتار خوب طرف مقابل را نبینیم .
راهکار :
رفع موانع ذهنی است هر آنچه که باعث میشود نسبت به طرف مقابل بدبین باشیم را با گفتگو حل کنیم
╔═❀•✦•❀═══✿═╗
#Gaahe_Asheghi💞
╚═✿═══❀•✦•❀═╝
https://eitaa.com/joinchat/1511063618Ceaad6fdc24
#به_وقت_لبخند
این مـرد به بچه هایش گفته :
" منو در حالـت خـواب نقاشی کنید "😂
تا که خودش بتونه یکم راحت بخوابه😂
😁😁😁😁👏🏻👏🏻
سلام علیکم ، سالها پیش وقتی که برای عملیات والفجر مقدماتی در جنگل امغر مستقر بودیم و تمرینات سنگین آمادگی جسمانی را با راهپیمائیهای شبانه با سلاح و تجهیزات انجام میدادیم ، در پایان یکی از این راهپیمائیها و بعد از اقامه نماز جماعت صبح وقتی که نشسته و در حال بستن تجهیزات انفرادی خود بود او را دیدم ، برای اولین بار بود که به جبهه میآمد ، قبل از آن در پایگاههای بسیج و مراکز آموزشی خدمت میکرد ... اینک اما به عنوان رزمنده ی بسیجی و در قالب گردان صف اهواز به جبهه آمده بود. از دیدن چهره نورانی او در آن هیبت خیلی خوشحال شدم ، به طرفش رفتم ، با دیدن من از جا برخاست ، او را در آغوش کشیدم ، پیشانی و صورتش را بوسیدم و احوالش را پرسیدم ، چنان سخن میگفت که گویی هیچ تعلقی به این دنیا ندارد! به مسافری میماند که در حال برگشت به وطن است بی هیچ دلبستگی و توجهی به محل سفر ، عاشقانه و سبکبال از خدا میگفت و از تکلیف و لبیک به امام و نصرت دین خدا و شوق شهادت و... بسان عارفی زاهد دل از دنیا بریده بود و برای پیمودن مسیر منتهی به شهادت مصمم بود ! آن سطح از پختگی فراتر از سن یک نوجوان بود و شاید بازتاب دم مسیحایی امام خمینی بود که عاشقان نوجوان خود را آنگونه متحول کرده و به عرفان رسانده بود! ... چند روز بعد و در عملیات والفجر مقدماتی شنیدم که به سختی مجروح شده به عقب منتقل شده است!! تا چند روز نمیتوانستم منطقه را ترک کنم و جز اشک فراق و دعا برای سلامتی او کار دیگری نمیتوانستم بکنم ، چندین روز دیگر را هم در جبهه ماندیم و من هنوز درگیر بودم و نمیتوانستم به دیدار او بروم! فقط با واسطه ، جویای احوالش میشدم ، تقریبأ دو هفته از مجروحیت او گذشته بود که من امکان ترک جبهه را پیدا کردم ، میدانستم ابتدا به تهران و سپس با هماهنگی انجام شده به تبریز اعزام و در بیمارستان ۲۹ بهمن بستری شده است ، بی هیچ تدارک و پیش بینی و با لباسهای خاکی جبهه و بدون مراجعه به منزل مستقیمأ با قطار و اتوبوس خود را به تبریز رسانده و در بیمارستان به دیدنش رفتم ، سر و هر دو دستش باند پیچی شده بود! آه خدای من در این دو هفته چقدر تکیده و نحیف شده بود ! رنگ به رخسار نداشت! و صورت نورانیش در رنگ سفید پانسمان و ملحفه گم بود ! اما همچون همیشه چهره ای خندان ، بشاش و پرنشاط داشت ، چقدر دوست داشتم او را محکم در آغوش بگیرم اما وضعیت جسمانی او اجازه نمیداد ، با بغضی شکسته در گلو سلام و احوالپرسی کردم و صورت و دستهای باند پیچی شده اش را بوسیدم ، دستی بر تن نحیفش کشیدم و چگونگی مجروحیت او و دلیل اعزامش به تبریز را پرسیدم ، میگفت در همان دقایق اولیه ی عملیات اصابت یک گلوله ی توپ در نزدیکی ستون نیروها او و چند نفر دیگر را طعمه ی ترکشهای سنگین کرده و از پای انداخته بود و چند نفر هم شهید شده بودند! مجروحین پس از رسیدگی مختصر اولیه توسط امدادگران گردان ، با آمبولانس به اهواز منتقل شده و او به دلیل شدت جراحات از طریق فرودگاه به تهران اعزام شده بود ، دست راست او از ناحیه آرنج و دست چپ او از ناحیه ی مچ و ساعد مورد اصابت ترکش قرار گرفته و کاملأ خرد شده بودند و یک ترکش کوچک هم به پیشانی او اصابت کرده و زخم کوچکی ایجاد کرده بود ، میگفت : در تهران و در بررسی اولیه احتمال بازسازی و حفظ دستان را بعید میدانستند ، بر همین اساس بلافاصله اقدامات لارم و هماهنگیهای پزشکی و سیاسی برای گرفتن پاسپورت و ویزای درمانی و اعزام وی به انگلستان از طریق یکی از آشنایان انجام شد اما او با این کار بشدت مخالفت کرده و گفته بود من مجروح دشمنیهای انگلستان هستم! چگونه برای درمان زخمی که دشمن بر من زده به خودش مراجعه کنم ؟!! همه تلاشهای انجام شده برای اقناع او و کسب موافقتش برای اعزام بی نتیجه ماند و ناگزیر عکسهای رادیولوژی دستان او به چندین بیمارستان داخلی در شهرهای مختلف ارسال گردیده و در نهایت بیمارستان ۲۹ بهمن تبریز برای ترمیم و بازسازی دستان او اعلام آمادگی کرده بود ، در نتیجه پس از چند روز از تهران به تبریز منتقل شده و بلافاصله تحت درمان قرارگرفت ، در مدتی حدود چهار ماه بستری مداوم ، هفده بار تحت عمل جراحی سنگین قرار گرفته و تکه های استخوان لازم از لگن و پوست مورد نیاز نیز از رانهای او برداشت شده و به دستانش پیوند زده شد ، #شهید_حسن_اسکندری پس از درمان این جراحتها و بهبود نسبی یک بار دیگر در عملیات بدر و یک بار دیگر نیز در عملیات کربلای چهار مجروح شد و در نهایت در حالی که هنوز زخمهای کربلای چهار را بر تن داشت در عملیات کربلای پنج با بر تن کردن ردای شهادت به آرزوی دیرین خود رسیده و به خدا پیوست ، روح شهیدان شاد ، یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد! ......
....ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود خون دلها خورده ایم....
ذره ای از خاک وطن و میراث شهیدان را در مقابل همه ی دنیا نخواهم داد!!!
😔🌷
گاه عاشقے
سلام علیکم ، سالها پیش وقتی که برای عملیات والفجر مقدماتی در جنگل امغر مستقر بودیم و تمرینات سنگین آ
شادی روحش
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
😔😔
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت چهل و یکم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
گفت با همین وضعیت باید بخوری ، لحظه ای تأمل کردم بعد به یاد یک آفتابه آب گل آلودی که در بدو اسارت خورده بودم افتادم و با خود گفتم این هم بر روی آن!! قوطی را به دهان برده و آب و روغن را با تحمل درد گلو و ترس از مسمومیتی که در آن وضعیت میتوانست قوز بالای قوز شود جرعه جرعه ولی تا ته خوردم و قوطی را زمین گذاشتم ، کریم پرسید سیراب شدی ؟! من با وجود اینکه هنوز تشنه بودم ولی از ترس تجویز مجدد روغن سوخته تأیید کردم که سیراب شده ام!! کریم باز هم با خنده و تمسخر گفت حالا برای مردن آماده ای ؟!! گفتم من قبل از این هم آماده بودم و از مردن هراسی ندارم ، با اشاره کریم پنج سرباز همراه وی برای چندمین بار با کابل به جانم افتادند!! در دل به خاطر باز بودن دستانم خدا را شکر کردم! دستانم را دور سرم حلقه کردم که کابل به چشمان و صورتم برخورد نکند احساس کردم در حال مرگ هستم چون دیگر هیچ دردی را حس نمیکردم ، آنقدر زدند تا خسته شدند و به نفس نفس افتادند و عجیب اینکه در این نوبت بیهوش هم نشدم گویا کریم متوجه شد که دردی حس نمیکنم با فریاد به سربازان گفت اترکوه (رهایش کنید) و بعد به همراه سربازانش محل را ترک کردند ، حس عجیبی داشتم نمیدانستم که زنده ام یا مرده نسبت به اطراف خود هشیار بودم اما دردی حس نمیکردم ، سرباز نگهبان ساختمان به طرفم آمد و بدون اینکه به من نگاه کند با فاصله ای کمتر از یک متر ، بالای سرم ایستاد و با ترس از اینکه در حال حرف زدن با اسرا دیده شود با صدایی لرزان و بغض آلود از من خواست که ملازم کریم و همراهانش را تحریک نکنم و از آنها اطاعت کنم ، او گفت که شما فعلأ اسیر به حساب نمیآئید و اسم شما هیچ جا ثبت نشده و میتواند به راحتی شما را بکشد و زمانی شما اسیر بحساب میآیید که صلیب سرخ شما را ببیند ، هویت شما را تأیید کند و نام شما را در لیست اسرای ایرانی بنویسد( اینها نکاتی بود که من نمیدانستم و به تبع آن هیچ تحلیل درستی از اسارت نداشتم! از وظایف و حقوق اسیر چیزی گفته نشده بود و خود نیز مطالعه ای در این زمینه نداشتم) او گفت که در دو روز گذشته بیش از بیست نفر از اسرا در همین پادگان مرده و دفن شده اند!! از او تشکر کردم و در مورد اسیرانی که همراه من بودند از او سئوال کردم ، گفت که آنها را بین سالنها تقسیم کرده و جا داده اند!! پرسیدم مگر ایجا سالن دیگری هم از اسیران ایرانی هست ؟! تأیید کرد و گفت که پنج سالن دیگر هم هست و همه پر از اسیر هستند و ظاهرأ بزودی همه را به جای دیگری منتقل میکنند ، احساس کردم هوا کمی روشن شده و گویا سپیده دم نزدیک است ،...
ادامه دارد....
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت چهل و دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
... باز هم از او تشکر کردم و گفتم که از من فاصله بگیرد تا مبادا برای او مشکلی ایجاد شود ، برای یک لحظه به سوی من برگشت و با هم چشم در چشم شدیم در پرتو نور کم سوی چراغ برقی که روی تیرک چوبی و بالای سر من روشن بود دیدم که همه پهنای صورتش از اشک خیس شده و اشک حلقه زده در چشمانش میدرخشد ، رفت و با چند متر فاصله از من به دیوار تکیه داد و خیره شد به نقطه ای که شاید فقط در ذهن او بود ، باز هم از خدا برای این که رحمت و شقاوت با هم بخشی از زندگی ما را شکل میدهند تشکر کردم ، هنوز احساس درد به بدنم بازنگشته بود ، سامانه عصبی من تحت آنهمه فشار آسیب دیده بود یا دلیل دیگری داشت نمیدانم ولی به هر دلیلی بود از اینکه میتوانم چند لحظه ای آرام باشم خدا را شکر کردم ، با توجه به وضعیت آسمان از فرا رسیدن موعد نماز صبح مطمئن شدم به سمتی که میدانستم تقریبأ در جهت قبله است چرخیدم ، قصد کردم تیمم کنم و نماز صبحم را بخوانم ، پشت و روی دستها و پیشانیم زخمی و خون آلود بود ، آبی برای شستشو و وضو گرفتن نبود تیمم هم که با آن وضعیتی که حتی تکه پارچه یا پوششی که بتوان بر روی زخمها گذاشت و تیمم جبیره گرفت نداشتم ممکن نبود با اینحال سعی کردم تعادل و رو به قبله بودنم را حفظ کنم و نمازم را نشسته بجا بیاورم ، بعد از نماز دعایی را که حفظ بودم و مصداق وضعیت فعلی خود میدانستم در دل زمزمه کردم : اِلهى هذِهِ صَلاتى صَلَّیْتُها لا لِحاجَةٍ مِنْکَ إِلَیْها وَ لا رَغْبَةٍ مِنْکَ فیها، إِلّا تَعْظیماً وَ طاعَةً وَإِجابَةً لَکَ إِلى ما أَمَرْتَنى بِهِ، إِلَهى إِنْ کانَ فیها خَلَلٌ أَوْ نَقْصٌ مِنْ رُکُوعِها أَوْ سُجُودِها فَلا تُؤاخِذْنى، وَ تَفَضَّلْ عَلَىَّ بِالْقَبُولِ وَ الْغُفْرانِ .معبودا! این است نماز من، آنرا بجا آوردم نه به خاطر نیاز و رغبتی از سوی تو به آن، بلکه تنها از جهت تعظیم و اطاعت دستور و اجابت آنچه که مرا به آن فرمان دادی، معبودا! اگر عیب و نقصی در رکوع و سجودش بود مرا مؤاخذه مکن، و بر من با پذیرش عبادات و آمرزش کاستی ها تفضّل کن.
و از درون فرو ریختم و گریستم ، گریه ای بی صدا و بدون اشک خودم را به خدا سپردم و چند بار تکرار کردم الهی رضأ برضاک لا معبود سواک ....
ادامه دارد...
♡
سلام دوستان خوبم🌺🍃
سلامی به زیبایی قلب
مهربونتون
صبح آخر هفته تون شاد ☕️🌺
و پرازحس قشنگ آرامش
امیدوارم امروز
غرق در احساس خوشبختی
و عشق و رحمت
الهی شوید🌺
#صبح_بخیر
#گاه_عاشقی
🌺🍃🌷🍃🌺
•°~🕌🕊
خاکسارانرهترازِنظرگاهمران
هیچسلطاننکندمنعتماشاییرا
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله♥️
#صبح_بخیر
🍃🌺
هیچ گاه 👇
به امروز برنمیگردیم
هر آنچه لازم است توشه کنید
و هر آنچه میتوانید عشق بورزید❤️🙏🙏
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا