الهی!
امروزمان آغازی باشد
برای شکر بیکران از نعمتهای الهی
#سلام_صبح_تون_بخیر
https://eitaa.com/joinchat/1511063618Ceaad6fdc24
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..💫''
#شهیدحججی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک اتفاق جالب در نماز جماعت فرشتهها در حسینیه امام خمینی😍😍😍🦋🦋🦋🦋
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت چهل و سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
کمی بعد از ادای نماز صبح خودم را روی زمین به سمت دیوار کشیدم و سعی کردم با تکیه به دیوار قدری بیاسایم ، در سکوت سپیده دمان صدای فریادها و ناله های اسیران داخل سالن روح آدمی را چنگ میزد ، ریش میکرد و آزار میداد ، آفتاب هنوز طلوع نکرده بود ولی در روشنی سپیده دم دورنمای سالنهای مشابهی با فاصله منظم از سالن کنار ما دیده میشد !! طولانی ترین شب زندگیم تا آن هنگام نیز همچون طولانی ترین روزی که گذرانده بودم داشت به پایان خود نزدیک میشد ، در اندیشه آینده ی نامعلوم خود بودم که دیدم ملازم کریم و پنج سرباز همراه او کابل بدست به طرف سالنها میآیند ، فکر کردم باز هم دارند به سراغ من میآیند! برای لحظه ای فکر کردم که این حد از شقاوت و اصرار بر کتک زدن و آزار اسیری که نه پای فرار دارد و نه توان هیچ کار دیگر ، چه دلیلی میتواند داشته باشد ؟!! اما گویا آنها این بار مأموریت دیگری داشتند ، به سالن که رسیدند گویی مرا نمیدیدند یا میدیدند ولی توجهی نداشتند ! یکی از سربازان ، درب سالن را باز کرد و با صدایی خشن فریاد زد : احضروا الموتى و مع كل ميت يخرج ثلاثة اصحاء (مرده ها را بیاورید و با هر میت سه نفر سالم هم بیرون بیاید) کمی بعد چند نفر از اسرای داخل سالن پیکر چهار نفر از همراهان خود را که شب گذشته غریبانه به شهادت رسیده بودند از سالن خارج کرده و جلوی در بر روی زمین گذاشتند و خود پشت به دیوار سالن تکیه زده و منتظر ماندند نوع رفتار و حرکات اسرا نشان میداد که این کار قبلأ هم سابقه داشته است ، به یاد ادعای سرباز نگهبان سالن افتادم که ساعاتی پیش دلسوزانه گفته بود : بیش از بیست نفر از اسرا در دو روز گذشته مرده و دفن شده اند!! کریم و چهار سرباز دیگر به سمت بقیه سالنها رفتند و یک سرباز در کنار اسیران تکیه داده بر دیوار باقی ماند ، ظاهرأ این کار در کنار هر یک از سالنها اجرا میشد و درب آخرین سالن را هم خود ملازم کریم باز کرده بود ....
ادامه دارد.....
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت چهل و چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
گویا شب گذشته نیز مانند دو شب قبل تعدادی از اسیران زندانی در هر سالن ، مظلومانه به شهادت رسیده بودند!!! و اینک باید به دست همرزمان خود دفن شوند!! وقتی پیکر همه شهدای شب گذشته را از سالنها خارج کردند با دستور کریم ، اسرای سالم ، پیکر شهدا را به دوش گرفته و در حالی که سرباز مأمور برای تشییع شهدای هر سالن کابلی را که در دست داشت در هوا میچرخاند و اسرا را به حرکت سریعتر وا میداشت به سمتی از پادگان حرکت کردند!! دردناکترین و غریبانه ترین تشییع جنازه ای بود که تاکنون دیده بودم بدون هیچ آدابی ، بدون غسل و کفن و نماز و تلقین.... بدور از خانواده و آشنا.... دریغ از یک بانگ تکبیر و تهلیل و.... دریغ از قطعه ای بوریا به جای کفن .... السلام علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الذین بذلوا مهجهم دونک... شهدا را جمع آوری کرده و بردند و.... متوجه نشدم در آن صبح غمبار در مجموع چند شهید از سالنها خارج شده و دفن شد ، همچنین نفهمیدم این شهیدان در چه فاصله ای از سالنها و در داخل یا خارج از آن پادگان دفن شدند ؟!! آفتاب روز هفتم تیرماه ۱۳۶۷ در حالی که از شرم سرخ شده بود طلوع کرد و پرتوهای به خون نشسته از شرمندگیش را همزمان به شهید و جلاد تقدیم کرد!!! حدود یک ساعت بعد و در حالی که هوا کاملأ روشن شده بود اسرایی که شهدا را تشییع و دفن کرده بودند برگشتند در حالی که در چهره ی هر یک از آنان میشد حکایت جسمی خسته و روحی آزرده از کاری که به اجبار کرده اند و سنگینی کوهی از غم غربت و فراق و مظلومیت را خواند!!! درب سالنها یک به یک باز میشد و اسرای هر سالن به محل قبلی خود وارد میشدند!! نمیدانستم تا کی ما را در آنجا نگه خواهند داشت و آیا این درد و رنج هر روزه ی اسرا در تشییع و دفن و وداع غریبانه با همرزمان خود همچنان ادامه خواهد یافت یا فرجی حاصل شده و اوضاع تغییر خواهد کرد ؟!.....
ادامه دارد...
صدا زد اسممو
گفتم : دستم بنده . پام گیره . کجایی؟ نمی بینمت
گفت دست بکش از دنیا منو می بینی . گردوغبار کردی .دنیایی که ساختی برای خودت خبری نیست . همه خبرها اینجاست . بیا جلوتر گوشتو بیار جلو .میخوام یه جمله بهت بگم .
رفتم جلو ، جلو ،جلوتر . بوی گلاب میومد . سرمو بردم کنار صورتش . سال شصت و دو بود . نه شمسی بود نه قمری .
دستمو گذاشتم روی قلبش . قلبش هنوز می تپید .پرتلاطم ،محکم و استوار .
گفتم بگو! میخوام خبرتو ببرم به کل تاریخ بگم .
گفت : ما حرفی نداشتیم . هرچی امام گفت همون .
بعد صداش توی باد پیچید و من توی تاریخ گم شدم . حسابی که فاصله گرفتیم از هم یادم اومد پیشونیشو نبوسیدم برای آخرین بار .
به بهانه ی
#دهه_فجر
#امام
#شهدا