خداوندا
بدون نوازشهای تو
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تو
میان دست های زندگی
مچاله میشویم
مهربانیت را از ما نگیر
شبتون لبریز از آرامش
@gahe_ashegi
گاه عاشقے
#قصه_خاطرات_آزادگی قسمت هشتاد وششم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست ا
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت هشتاد و هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست
خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری
.... مترجم کمک کرد که سر پا بایستم!! ضعف شدیدی داشتم ولی تلاش میکردم بروز ندهم !! به سختی به نقطه ی تعیین شده رسیدم !! عدنان دست بردار نبود با چند ضربه ی کابل و لگدی که به پشت زانویم زد مرا در آن نقطه ، روی زمین تفتیده و زیر تیغ آفتاب نشاند! و گفت که به خورشید خیره شوم !! بعد تأکید کرد که اگر چشمهایت را ببندی ، رویت را برگردانی یا سرت را پائین بیندازی بشدت مجازات خواهی شد!! ناگزیر با چشمان باز به خورشید سوزان ظهر تابستان خیره شدم ، چند دقیقه که گذشت احساس کردم پرتوهای خورشید همچون تیری از دریچه ی چشمانم بر مغزم فرود میآیند!! سرم به آستانه ی انفجار رسیده بود ، ضعف داشتم ، تشنه بودم ، درد داشتم و عدنان علاوه بر من خودش و مترجم را هم تنبیه کرده بود !! چون ناگزیر بودند برای کنترل من بالای سرم بایستند و گرما و آفتاب را تحمل کنند ، شدت گرما و تابش آفتاب آنقدر آزار دهنده بودند که مگسها هم مرا رها کرده بودند ، مدتی که گذشت عدنان خسته شد! گفت من میروم ولی از دور مراقب حرکات تو هستم ! اگر خطایی کنی برمیگردم!! همینطور که دور میشد از مترجم خواست که مواظب من باشد!! احتمال میدادم که عدنان برای در امان ماندن از تابش پرحرارت خورشید به طرف سایه ی درخت رفته باشد ، بنابر این باید پشت سر من قرار میگرفت و نمیتوانست صورتم را ببیند ، مترجم هم تقریبأ به موازات من ولی پشت به آفتاب ایستاده بود!! و صورتم در دید او نبود!! خواستم برای لحظاتی چشمانم را ببندم!! اما گویی سوزن بر چشمانم فرو کرده بودند!! بستن آنها درد شدیدی در پی داشت ، ناچار چشمانم را باز کردم و سعی کردم بدون خم کردن سر نگاهم را به زمین بدوزم! مترجم متوجه شد و گفت کاری نکن که عدنان متوجه شود!!... حرارت نیمروز به اوج خود رسیده بود که از هوش رفتم !! وقتی بهوش آمدم مترجم داشت از آفتابه ای که در دست داشت آب در دستش میریخت و به صورتم میپاشید!! از او خواستم که به جای پاشیدن آب اجازه بدهد آن را بنوشم! نگاهمان همزمان به سمت عدنان چرخید و عدنان سری به موافقت جنباند!! مترجم آفتابه را به دستم داد و من از فرط تشنگی لوله ی آفتابه را به دهان بردم و آب را با ولع ولی به حالت مکیدن خوردم ، همینطور که آب همراه با درد از گلوی مجروحم پائین میرفت آرام آرام جانی تازه در کالبدم دمیده میشد!! «وَ جَعلنا مِن الماءِ کُلِّ شَیءٍ حَیٍّ» بالاخره آب آفتابه تمام شد!!....
ادامه دارد....
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی_عج
بهتماشایِتویکعمر،تعلُّلکردم...
گفتهبودندمیایید،تحمّلکردم...
منسرمگرمِگناهاست،توراگمکردم...
بانگاهی،بطلب،سویِخودَتبرگردم...
کفر،بازآمده،ایمانِمرا،پَسگیرد...
بیتوایننَفْس،گریبانِمَرامیگیرد...
کاسهیصبر،بهسرآمدهآقا،برگرد...
جانِاین«قلب»،بهلبآمدهآقا،برگرد...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ" 💐
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
#سه_شنبه_های_مهدوی
#صبحانتظار
@gahe_ashegi
+ یا ایُها الذینَ آمَنو
• جانم..؟!
+ هروقت ندونستید کجا برید به سمت من بیایید...
#الهیوسیدیومولای
@gahe_ashegi
گاه عاشقے
#مهارتهای_کلامی قسمت ۱۷ 🖼 در مدیریت زبان امروز تمرین میکنیم این زبان را برای عزیزانمون یعنی مادر،
قسمت ۱۸ و نوزده تقدیم نگاه تون 👇👇👇
Maharat_Kalami_Shojaii_Shojaee_19_SoftGozar.com.mp3
13.24M
#مهارتهای_کلامی
قسمت ۱۸
🖼 کنترل زبان
✅ جاهایی که میشود بد گفت!!!
❌ راست های ممنوعه
@gahe_ashegi