گاهی می نشینم روبروی اینجا که نیستی!
یک سینی می آورم با دو استکان...
اولی را برمی دارم و به جای خالی ات خیره می شوم!
سکوت می کنم و منتظر آمدنت می مانم.
بخار چای زنگ خانه ات را به صدا در می آورد!
و تو می آیی و درست روبرویم می نشینی...
لبخند می زنی برای ضیافت دونفره مان.
اما من دلتنگم...
لبخندم نمی آید!
و بغض می نشیند زیر گلویم.
خیره نگاهم می کنی.
خیره تر پاسخ می دهم!
اشکم می چکد و تو هنوز هم لبخند می زنی!
دستانم می خزد دور استکان و تو در آغوشمان می گیری...
چشم هایم را می بندم و نفس می کشم.
به اندازه تمام غیبت هایت!
زمزمه می کنی:
_من؟ یا تو؟
سرم پایین می افتد...
_من...
از ذهنم می گذرد کاش کمی از خستگی هایم را برداری.
بی آنکه به زبانم بلغزد «باشه ای» می شنوم...
لبخند می زنم...
نرم نوازشم می کنی...
_آروم شدی؟
عمیق نفس می کشم...
چشم هایم را باز می کنم.
استکان هنوز دستم است و چای تو مثل همیشه سرد شده.
خیره می شوم به جای خالی ات!
عطر حضورت نگاهم را تا آسمان بالا می کشد.
ممنون که در این شب دلتنگی، با بنده ات پشت یک میز نشستی...
ممنون که آمدی معبودم!
#مناجات
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam