#خداحافظ_افسربانو
نامش افسر بود. همیشۀ بچگیام از شنیدن نامش چشمانم گِرد میشد. فکر میکردم افسرها لباس پلیس میپوشند و سر چهارراهها میایستند و برای ماشینها چراغ سبز و قرمز میکنند و یا در خیابانها دزدها را میگیرند ولی این افسر من پای اجاقگاز میایستاد، خانه جارو میزد و یا از روی تشکچه مخصوصاش بر همه چیز ریاست میکرد.
بزرگ که شدم فهمیدم بازیگری به نام افسر اسدی هم هست و افسر من، تنها افسر خانم روی کرۀ زمین نیست.
وقتی میخندید دوست داشتی با خندهاش بخندی. شیرین میخندید. دندان نداشت، شده بود یک نوزاد بزرگ؛ آنقدر نقلی بود که دوست داشتی لپهایش را بگیری و بکشی.
دیوانۀ زرشکپلو با مرغهایش بودم. خانهاش همیشه بوی عطر برنج دمکرده میداد. آب طالبی را در خانه او کشف کردم. وقتی میبوسید آنقدر محکم و جانانه بود که شاید لازم بود بعدش فیزیوتراپی میرفتی.
افسر دنیای من امروز به ناگاه تصمیم گرفت سفر کند. در اواخر سالهای بودنش درد همدمش شده بود؛ دردی منحصر به خودش.
اَجر لحظه لحظۀ صبر کردنهایش بر درد این همه سالها را حضرت رب به احسن وجه برایش جبران کند.
خداحافظ مامانبزرگ
منت دارتان میشوم اگر به فاتحهای مهمانش کنید.
#افسرها_هم_فاتحه_میخواهند
@gahnevis