#کوتاه_نوشت
#نویسنده_کوچولو
جلسه داشتم و دیرم شده بود. با گامهای بلند از جلوی نگهبانی اداره گذشتم. ورودم را که ثبت کردم، همکار نگهبان از داخل آکواریوم محل استقرارش با لهجه شیریناش گفت: «آقای صاحبدل! بسته دارید. بازم کتاب براتون اومده.»
منتظر بسته بودم. دست کرد داخل سبد کنار دستش و بستهای را بیرون آورد.
قطر و اندازه بسته، به آنهایی که منتظرش بودم نمیخورد.
تا رسیدن به اتاق بسته را چندین بار ورانداز کرد. وارد دفتر کارم که شدم همکارم گفت: «زنگ زدن گفتن جلسه امروز صبحتون افتاده ظهر!»
خوشحال شدم. کیفم را گذاشتهنگذاشته مشغول باز کردن بسته شدم. کتاب که از داخل پاکت بیرون آمد، چشمانم گرد شد؛ البته چند دورهای هست که هنرجوی نویسندگی مبنا شدهام و هنوزم که هنوزه، خودم را نویسنده نمیدانم اما قد ۱۸۹ سانتیمتریام را کنار عنوان کتاب تصور کردم، خندهام گرفت. همکارم زیرچشمی نگاهم میکرد. نمیدانم عنوان کتاب را دید یا خندهام را!
گذشته از شوخی، تشکر میکنم از بزرگواری که به این ترتیب برایم شگفتانه داشت. منتظرم تا خودشان را معرفی کنند که قدردانیام را با نام از خدمتشان داشته باشم.
#بعدالتحریر
بزرگواری که این لطف را به بنده داشتند پیام دادند. کتاب را به نیت پسرم ارسال کرده بودند. از همین تریبون از سرکار خانم روزبهانی که خودشان از اهالی کتاب و قلم هستند تشکر میکنم. گفتنی است لطفشان ادامهدار است.
#شگفتانه_یک_کتابخوان_برای_یک_خانواده_کتابخوان_دیگر
@gahnevis