#من #تختخواب #مرگ
سرمای متکا، سمت راست صورتم و بعد کل تنم را مورمور میکند. سئوالی شروع به جویدن مغزم میکند؛
«خاک قبر سردتر است یا این متکا؟»
پلک چشمانم روی هم میرود. حجم نور راهروی روبروی اتاق خواب، اول خط و بعد کاملا محو میشود. سئوالی شروع به جویدن مغزم میکند.
«تاریکی قبر همینجوری است؟»
چشمهایم را باز میکنم. سئوالی شروع به جویدن مغزم میکند.
«چرا الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا؟»
بعدالتحریر:
یکی از اعضای خانواده مبنا، نامش در پس کلمههایی که گفت و نوشت، جاودانه شد. دوست داشتید، فاتحهای بدرقه راهش کنید.
#سفر
#مسافر
#مسافرخانه
#همالسابقونونحنلاحقون
@gahnevis
#من #مرگ
دیروز، برای تازه درگذشتهای، اینجا بودم. از آن بودنهایی که خودم نمیدانستم چرا؟
.
.
.
پیکر دیر آمد. در تمام مدتی که گوشهای نشسته بودم، حتی زمانی که با دوستان همکلام بودم، از خودم میپرسیدم «تو الان دقیقا اینجا چه کار میکنی؟ تو که مرحومه، نه همکارت بود و نه مربیات؛ چرا اینجایی؟ تو که سر جمع گفتگوهای ایتاییات با او به پنج جمله هم نمیرسد؛ چرا اینجایی؟»
جوابی نداشتم.
جواب سئوالم را نداشتم تا وقتی آمبولانس رسید. سینه به سینه آمبولانس شدم.
نگاهم به قدخمیده پدر داغدیده که افتاد، تازه فهمیدم چرا آنجا هستم.
پیکر را که تشییع کردیم، تاریخ سنگ قبرهای زیر پایم را که دیدم، تازه فهمیدم چرا آنجا هستم.
فریاد مادر داغدارش را که شنیدم، تازه فهمیدم چرا آنجا هستم.
پیکر را که به خاک سپردند، تازه فهمیدم چرا آنجا هستم.
.
.
.
من برای خودِ خودِ خودم آنجا بودم. آنجا بودم تا بفهمم دیر و دور نیست من جای پدرِ داغدار باشم.
دیر و دور نیست خودم سردست جمعیت تشییع شوم.
من برای خودِ خودِ خودم آنجا بودم.
برای اینکه بدانم، این من هستم که از مرگ غافلام ولی #مرگ، نفس به نفس، به من نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشود.
برای اینکه قدر بودن کنار عزیزانم را بدانم، شاید به دقیقهای بعد، نباشم یا نباشند.
#روحت_شاد
#روحم_شاد
#روحمان_شاد
@gahnevis