#کوتاه_نوشت
هر کس در زندگیاش مدیون شخص یا اشخاصی است و من هم از این اصل مستثنا نیستم. یکی از افرادی که مدیونشان هستم این آقای در عکس است. معرفی میکنم دایی بزرگهام هستند؛ دایی ابراهیم. این عکس برای سال ۶۲ است. همو بود که پنج سال بعد از این عکس، یکبار و برای اولین و آخرین بار مرا به جایی بُرد که توانستم حضرت روحالله را نشسته بر آن صندلی ببینم. جماران کوچکتر از تصورم بود اما جذبه داشت. نورافکنها، بلندگوها، پاسدارهایِ زیر بالکن و همه و همهشان را قبلتَر در تلویزیون سیاهوسفید چهارده اینچمان دیده بودم اما فقط همان یکبار بود که توانستم همۀ آنها را نفس بکشم. همان باری که دست در دست دایی ابراهیم، از زیر درختهای سر در هم فرو بُرده گذشتیم و وارد حسینیه جماران شدیم. دیرتر از بقیه رسیده بودیم. انتهای جماران خودمان را جا دادیم. یکی دوبار قلمدوش دایی ابراهیم شدم. تا امام را راحتتر ببینم. شعارها از دل برمیآمد و بر جان مینشست و همه منتظر اشارۀ امام بودند تا از فریاد به سکوت و از زبان به گوش تبدیل بشوند.
دیدار بعدی من و امام شد به مصلی؛ او داخل آن یخچال شیشهای بود و من تپههای خاکی عباسآباد را با پدر و مادر و برادر دوسالهام پیاده طی میکردم.
#روحت_شاد_روحالله
#ممنونم_دایی_ابراهیم