eitaa logo
گاه نوشته‌هایم
188 دنبال‌کننده
387 عکس
69 ویدیو
3 فایل
یک دوست یک پسر یک برادر یک همسر یک پدر یک صاحبدل از نوع محمدرجاء اینجا می‌شنوم: @MRAJAS اینجا از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرهایم می‌نویسم: https://eitaa.com/gahnevis
مشاهده در ایتا
دانلود
از جلال، عکس بسیار است اما در ذهن من، مقابل نام جلال، این تصویر سنجاق شده‌است. ماجرایش برمی‌گردد به سال اول دانشجویی در مقطع کارشناسی؛ وقتی می‌خواستم برای درس ادبیات عمومی، در مورد آل‌احمد تحقیق ارائه بدهم؛ کتابی خریدم که قاب بسته‌تر این عکس روی جلد آن نشسته بود. جلال این عکس، با موی مجعد و ریش سپیدش؛ عصا به دست چپ‌اش؛ چکمۀ کشاورزی به پایش و تبسمی معنادار بر لبش؛ شد آهنربا و من شدم برادۀ آهن. گلدسته‌هایش را در کتاب فارسی دبیرستان خوانده بودم و مدیر مدرسه و زن زیادی و خسی در میقاتش را جاذبه همین نگاه باعث شد تا بخوانم. از گردش روزگار، محل کار دومین شغل‌ام، که تا الان پاگیر همان هستم، بر بزرگراه جلال آل‌احمد واقع شد. قبل‌ترها سر تقاطع بزرگراه آل‌احمد-بزرگراه اشرفی اصفهانی یک مجسمه قدی از جلال نصب بود که در دوره دزدی‌های شبانه مجسمه‌های تهران، غیب شد. جایش یک سردیس نصب کردند. حالا صبح‌هایی که کناره بزرگراه را پیاده گز می‌کنم تا به محل‌کار برسم، به جلال ادبیات سلام می‌دهم. از وقتی که پاگیر شده‌ام، گاهی بعد از سلام صبح‌گاهی گفتگویی با سردیس جنابشان دارم که مثلا «چرا نوشیدی؟» «چرا درشت گفتی؟» «چرا سیاه کوچولوی شیرازی‌ات را آزردی؟» و پاسخ همه این سئوال‌ها همان نگاه مسی و بی‌حرکت جلال خان است که خیره به من می‌فهماند خفه‌خون بگیر و راه خودت را بگیر و برو. الخ... @gahnevis
این دست، از بسیاری دست‌گیری کرد؛ این دست، دست دخترش را به دستم گذاشت؛ این دست، بارها مضجع حضرت شمس‌الشموس را لمس کرد؛ این دست، چه محرم و صفرها که عظمت و غربت حضرت سیدالشهدا را به سر و سینه‌ صاحب‌اش یادآوردی کرد؛ این دست، چه شب‌ها که رو به آستان حضرت دوست دراز شد؛ و امروز آغاز پنجمین سال است که از لمس گرمای این دست محروم‌ام؛ هم من، هم همسرم، هم نوه‌هایش. سید بود؛ به نام جدش حسین خوانده می‌شد؛ در سالروز حضرت صادق آل محمد به صلوات و فاتحه‌ای دستگیرش باشیم. منت‌دارتان می‌شوم. @gahnevis
بالاخره، بعد از هفت روز دستم لرزید پول‌های جیبم در صندوق کتابفروش آرام گرفت و کتاب‌های کتابفروش در دست من، بی‌قرار خوانده شدن. @gahnevis
نوشته مربوط به خیلی قبل است؛ فکر کنم چهار سال. روزت مبارک. @gahnevis
دختر مامان و بابات! روزت مبارک. خدا را هزاران بار، شکر می‌گویم که چون تو دختری را در مسیر من قرار داد. @gahnevis
دیروز برای کاری از تقاطع نادری - ایتالیا عبور کردم که جناب تصویر بالا میخکوبم کرد. خواستم از این عظمت عکس بگیرم که عابری به سمتم در حرکت بود. سرم را در گوشی کردم. چهار گام که از من دور شد دوربین را به سمت سوژه گرفتم. سنگینی نگاهی را احساس کردم. دیدم عابر عبور کرده از من، برگشته و من را نگاه می‌کند. فقط توانستم همین یک عکس را بگیرم. چقدر من از این سبک معماری خوشم می‌آید؛ چقدر راضی‌ام که را خوانده‌ام تا بفهمم خانه‌ها خانه‌ها آجر و سیمان و اسکلت خالی نیستند؛ روح دارند؛ هویت دارند؛ زنده‌اند و همین حیات‌شان است که آدم‌ها را پاگیر می‌کند. @gahnevis
بر خلاف آن دسته از آدم‌هایی که خیلی دوست دارند جای آدم‌های دیگر باشند، شاید تعداد انهایی که بخواهند جای یک شئ بی‌جان باشند، زیاد نباشد؛ اما با کمال افتخار می‌خواهم عرض کنم شما هم‌اکنون در حال خواندن نوشته یکی از آن دستۀ دوم هستید. دقیق یادم نیست کدام سال از دهۀ هشتاد بود که ، آن هم به این فرم و قالب، در تالار وحدت اجرا شد و خوشبختانه من یکی از بینندگان آن برنامه بودم. البته از بالکن طبقه سوم تالار وحدت. وای از آن شور و هیجانی که آن شب داشت. گام به گام‌ موسیقی، در هوا منتشر می‌شد و می‌شد از راه چشم، پوست و حتی بویایی به جان فروکشید. همان شب بود که احساس کردم چقدر دوست داشتم جای آن چوب دستی، مجیدخان انتظامی می‌بودم تا می‌چرخیدم؛ می‌ایستادم؛ بالا و پایین می‌رفتم؛ می‌گشتم، تا با هر حرکتم، صدایی در اتمسفر سالن منتشر می‌شد. سنج، دمام، ویولون... وای خدای من. از آن تجربه زیسته‌هایی که دیگر هیچ‌وقت تکرار نشد. دوست داشتید فیلم را از اینجا ببینید. https://www.aparat.com/v/IUV6Z موسیقی را به جان بگیرید و برای سلامتی مجیدخان انتظامی که از تک سواران موسیقی ایران است دعا کنیم؛ و نیز برای قطره قطره خون‌هایی که ریخته شد و موهایی که سپید شد و کمرهایی که شکسته شد تا خونین‌شهر آزاد شود، طلب غفران و صبر کنیم که اگر حماسه آن روز نبود، حماسه این روز خلق نمی‌شد. @gahnevis
بِسمِ رَبِ خُرَمشَهرّ هآ .
کاش چشمانم، همیشه، چراغ‌های مسیر زندگی‌ام را می‌دید. @gahnevis
هدایت شده از نبات🌻
- استاد! شما چرا با این‌که می‌دونین نیش زدن توی ذات عقربِ، نجاتش می‌دین؟ - چون ذات من هم نجات دادنشِ. نجات یه زندگی، قطعا ارزش نیش خوردنو داره.
جلسه داشتم و دیرم شده بود. با گام‌های بلند از جلوی نگهبانی اداره گذشتم. ورودم را که ثبت کردم، همکار نگهبان از داخل آکواریوم محل استقرارش با لهجه شیرین‌اش گفت: «آقای صاحبدل! بسته دارید. بازم کتاب براتون اومده.» منتظر بسته بودم. دست کرد داخل سبد کنار دستش و بسته‌ای را بیرون آورد. قطر و اندازه بسته، به آنهایی که منتظرش بودم نمی‌خورد. تا رسیدن به اتاق بسته را چندین بار ورانداز کرد. وارد دفتر کارم که شدم همکارم گفت: «زنگ زدن گفتن جلسه امروز صبح‌تون افتاده ظهر!» خوشحال شدم. کیفم را گذاشته‌نگذاشته مشغول باز کردن بسته شدم. کتاب که از داخل پاکت بیرون آمد، چشمانم گرد شد؛ البته چند دوره‌ای هست که هنرجوی نویسندگی مبنا شده‌ام و هنوزم که هنوزه، خودم را نویسنده نمی‌دانم اما قد ۱۸۹ سانتی‌متری‌ام را کنار عنوان کتاب تصور کردم، خنده‌ام گرفت. همکارم زیرچشمی نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم عنوان کتاب را دید یا خنده‌ام را! گذشته از شوخی، تشکر می‌کنم از بزرگواری که به این ترتیب برایم شگفتانه داشت. منتظرم تا خودشان را معرفی کنند که قدردانی‌ام را با نام از خدمت‌شان داشته باشم. بزرگواری که این لطف را به بنده داشتند پیام دادند. کتاب را به نیت پسرم ارسال کرده بودند. از همین تریبون از سرکار خانم روزبهانی که خودشان از اهالی کتاب و قلم هستند تشکر می‌کنم. گفتنی است لطفشان ادامه‌دار است. @gahnevis
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَمُودَ الدِّينِ آقاجان! می‌دانم که می‌دانید؛ دانستن خلق هم به کارم نمی‌آید؛ همین. به تو از دور سلام . . . . عکس از کانال جناب جواهری @hornou