گاه نوشتههایم
فیلم سینمایی Amelie را که احتمالا دیده باشید. اگر نه، به احتمال خیلی بیشتر، موسیقی متنش را شنیدهاید
#بعدالتحریر
صبح، کانال #هرنو را که باز کردم این فیلم با این نوشته را دیدم و خواندم. بغض بیخ گلویم را گرفت.
برای آنها #palestine هستی و برای ما #فلسطین. برای سخن گفتن از اوضاعت کافی است تو را هجی کرد؛ پاره پاره؛ تکه تکه؛ مثل بدنهای شهدایش؛ مثل مادر جدا افتاده از فرزندش؛ مثل ساختمانهای از هم فروپاشیدهاش.
P...A...L...E...S...T...I...N...E...
#عکس_نوشت
یکـــــــــــــــ
زیبایی!
حتی با آن ادامه کمرنگات!
حتی با آن زمینۀ خاکستریات!
حتی با آن رنگهای در هم فرورفتهات!
ــــــــــــــــدو
در کتاب فارسی نمیدانم کدام سال تحصیلی دوران دانشآموزیام نوشته شده بود: «قوس قزح»!
معلم توضیح داد که این کلمه یعنی «رنگین کمان». ترکیب «قوس قزح» را دوست نداشتم. فکر میکردم توهین زشتی است به این همه زیبایی.
ــــــــسهـــــــ
زیبایی، زیبا
@gahnevis
#کتاب_نوشت
دو جلد بینوایان ترجمۀ مستعان را در یک طبقه مانده به سقف مغازهاش که دیدم، پرسیدم: «جناب! شما کدوم ترجمه بینوایان رو توصیه میکنین؟»
دست کرد لای موهای جوگندمیِ لَختاش و کمی جابجایشان کرد و از تاسف سری تکان داد و گفت:«آقا! نمیدونم چرا همه از هوگو، فقط بینوایاناش رو میشناسن و میخوان؟»
خواستم بگویم: «نه جناب! مثلا خود من...» به دو گام خودش را به قفسهای رساند و این کتاب را بیرون کشید. «اینو خوندین؟ محشره! عالیه!»
کتاب را دستم داد و خودش یک جلد دیگرش را بیرون کشید و بخشهایی از کتاب را، درست مانند اینکه نشان میان صفحات کتاب گذاشته باشد باز کرد و خواند.
«معلومه نخوندیاش! بخون! حیفه! هزار بار فیلم و سریال و کارتون بینوایان رو دیدیم!... اینو بخون!»
«بخونِ» آخر را وقتی گفت که پشتاش را به من کرده بود تا به سئوال نوجوانی پاسخ بدهد.
کتاب را خریدم. نخواندم تا هفته پیش. بیدلیل کتاب به دستم چسبید. سنگین بود. بخش بخش خواندماش. کمر عواطفام زیر توصیفات کتاب شکست. مخصوصا در مواجهه محکوم با دخترش.
باز هم پیش کتابفروش میروم. توصیههای خوبی داشت.
@gahnevis
#مَرد_نوشت
امروز تولد جلالخان است.
تولدت مبارک خوش قلمِ، بداخلاقِ، جذابِ، بدعنقِ، شیطونِ، جدیِ، معلمِ، معمارِ، آخوندزادۀِ، ضدآخوندِ، حجبُرویِ، عاشق سیمینِ، خسته از سلطۀ سیمینِ، بیاعصابِ، دلنازک.
مطمئنا اگر خودت بودی هیچ کدام از اینها را نه که نمیگفتم، که حتما زَهرۀ مواجهه با تو را نیز نمیداشتم.
من جلال را به نامههایش شناختم.
دوست داشتید بخوانید تا تصویرذهنیتان از این بزرگمرد ادبیات کامل و شاید هم اصلاح شود.
@gahnevis
#عکس_نوشت
#من
هیچ وقت فکر نمیکردم از اعداد درجه دماسنج اینقدر متنفر باشم؛ از دَهُم دَهُماش.
از ۳۷.۶
از ۳۸.۳
از ۳۹.۸
به علم ریاضی، اعداد در دماسنج جیوهای یکدهم یکدهم است اما در قاموس والدگری هر کداماش دنیا دنیا استرس و التهاب است.
#تو
دیشب وقتی پرستار سرمای سوزن را به پوست دستات رساند، یکبار و تنها یکبار لرزیدی؛ و بعد بیصدا با حلقه اشکی به دور تیلۀ چشمانت اول، دو ظرف نمونه خون را تماشا کردی و بعد قطره قطره سِرُم را. مادرت میگوید تو مثل من هستی؛ تو دار! اما دیشب فهمیدم تو مثل خودت هستی خیلی خیلی خیلی تو دار.
تنت سلامت پسر!
بعدالتحریر:
به برکت اسم «شافی» حضرت رحمان، حال پسرم خیلی بهتر است.
تن عزیزانتان صحیح و سالم
#تب
#درجۀ_جیوهای
#سیونُه_درجۀ_سانتیگراد
هدایت شده از حرفیخته
حرفیخته را باز میکنم. توی باکس، متن را paste میکنم. بعد select all و بعد delete.
به ارواح خودم چند تا آبنکشیده میفرستم و تهش دهن کج میکنم: "تو که جیگرِ خودافشایی نداشتی، بیجا کردی خودتو قاتی نویسندهها جا کردی."
#روتین_های_یک_مغز_گونیپیچشده
هدایت شده از [ هُرنو ]
#عباس_معروفی (که خدا رحمتش کند)، در کتاب #تماما_مخصوص اش، میگوید:
«تاریخ مثل یک صفحهٔ کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. وقتی گذشتیم در پروندهٔ تاریخ به شکل خطی دیده میشویم، همان خط لبهٔ کاغذ.
گاهی هم اصلا دیده نمیشویم.»
همین :)
یاد این غزل #حسین_صفا میافتم که مطلعش این بود:
اگر کسی شب سرما به ابرها زد و گم شد، مرا به یاد بیارید...
آقاچاوشی هم صوتیاش کرده است.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_نوشت
این 👆 فیلم را ببینید سپس پست زیر 👇 را بخوانید.
#کتاب_نوشت
تابستان امسال، صبح روز عید غدیر، برای اولین بار در عمرم، به عنوان یک زادۀ تهران، تهرانگردی کردم. آن هم به همت جناب جواهری (خدایا به سلامت دارَشْ).
آن برنامۀ تهرانگردی، بر اساس بخشی از نوشتههای ادوارد براون در کتاب #یک_سال_در_میان_ایرانیان بود.
تهرانی که براون در آن ایام دیده بود بسیار متفاوت از تهران ۱۴۰۲ ما بود؛ شکی نیست. اما روش و شیوه انگلیسی آن موقع، با انگلیسی ۱۴۰۲ تفاوت چندانی نکرده است. مصداقاش فیلم بالا.
ضمنا، نسخه صوتی این کتاب را میتوانید از طاقچه بشنوید.
@gahnevis
#بریدۀ_کتاب
#حرف_آخر
مثل خورشید
از پشت تاریکیهای من
درآمد و خندید
بیدریغ.
مثل یک کشتی
در دریای اشکهای من
فرونشست و غرق شد
بیدلیل.
این،
همۀ داستان بود.
#نامههای_عاشقانه
#عباس_معروفی
@gahnevis