eitaa logo
گله‌دار ۳۱۳
330 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
252 ویدیو
3 فایل
شناسه ارتباطی : @galehdar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🔺 حکایت جالب یکی از اهالی منطقه‌ی از ظلم‌های زمان تا سقوط آن ... به هر حال زندگی تلخی می‌گذرانیدیم. کشت در آن روزگار آزاد نبود. هر چند در مرکز اغتشاش و آشوب بود ولی هنوز بویی به ادارات دولتی این مناطق نخورده بود. در اداره‌ی ژاندارمری بود. مردم به ژاندارمری «اَمنیّه» می‌گفتند؛ لباس آبی‌رنگ می‌پوشیدند و کلاه پهلوی بر سر داشتند. رئیس پاسگاه ژاندارمری گله‌دار «گروهبان حسنعلی» بود که شش دانگه‌ی بدجنسی و کم‌عاطفگی در وجودش سرشته بود. کمتر کسی از افراد منطقه یافت می‌شد که از وی ترس و هراسی نداشته باشد. روزی از روزها من و پدرم از چاه‌کمال به طرف منزلمان برمی‌گشتیم. هنوز با قدرت عصا راه می‌رفت و می‌لنگید. قدری چروک تنباکو یعنی برگ‌های زاید و به درد نخور تنباکو خشک نموده بود و داخل دستمالی قرار داده بود و روی شانه‌اش گذاشته بود. نرسیده به رودخانه‌ی که همان حسنعلی از خدا بی‌خبر جلو دروازه‌ی ایستاده بود و با دوربین ملتفت پدرم شده بود که چیزی روی شانه‌اش می‌باشد. آن بی‌شرف بی‌عاطفه مهمیزی به اسب زد و در سرازیری رودخانه به ما رسید. با صدای بلند گفت: چه چیز دارید؟ پدرم گفت: رفته‌ام گدایی و قدری برگ تنباکو برای کشیدن به من ترحم نموده‌اند. آن ناجوانمرد رحمی بر لَنگی و پیرمردی پدرم ننمود و تا قوه و قدرت بازو داشت، با شلاقی که در دست داشت به پدرم زد و من فریاد می‌کردم و قربان صدقه‌ی او می‌رفتم. به من هم می‌زد و فحش و ناسزا می‌داد. تا آنجا که پدرم طاقت ایستادن برایش نماند و به زمین افتاد و اشکش جاری شد و حق هم داشت؛ زیرا مدت پانزده سال در همین قدرت را داشت ولی کوچکترین سختی به کسی نرسانید و در موقع برگشتن به شلدان کمترین چشمی بود که از مفارقت ایشان اشک نریزد. در هر صورت آن نانجیب همین‌طور که پدرم روی زمین افتاده بود و دست‌ها به سوی آسمان بلند نمود و گفت: از خداوند امیدوارم که روزی ذلیل و درمانده از دست من بشوی ؛ باز هم آن بی‌همیت دو سه شلاق دیگر بر پدرم زد و گفت: من گرفتار دست تو بشوم؟ پدرم باز هم گفت: إن‌شاءاللّٰه گرفتار خواهی شد. بعد از آن ما را گذاشت و رفت. من و پدرم نالان و کوفته و کتک‌خورده به برگشتیم... ... چند روزی از کار ما گذشت که ناگهان چشمم به چند نفر سفیدپوش افتاد که به طرف ما می‌آمدند. از روی مزاح و شوخی به رفقایم گفتم: ببینید یهودی‌ها به آمده‌اند تا با «قاسم زایر ابول» معامله کنند. به ما نزدیک شدند. یکمرتبه چیز غریبی مشاهده کردم؛ خدایا چه دیدم! باید بگویم معجزه بود، یا دعای پدرم بود که خداوند فقط به مدت سه ماه تأخیر، عملی نمود. فوراً دویدم و به پدرم گفتم: چه نشسته‌ای؟ «حسنعلی گروهبان» که به من و شما کتک زد، اینک با وضع فجیعی با دو امنیه‌ی دیگر همراه است! برای پدرم جای تعجب بود. باور نمی‌کرد به این زودی دستگاه دولتی به هم خورده باشد. آری ما از محل خبر نداشتیم. معلوم بود شهریور بیست پیش آمده است و انگلیسی‌ها، را به جزیره‌ی برده‌اند و وضع در هم پاشیده است و ادارات دولتی مختل شده است و همه‌ی پاسگاه‌ها در منطقه‌ی تا منحل گردیده است و در بیشتر پاسگاه‌ها امنیه‌ها را کشته‌اند و اسلحه‌ی آنها را برداشته‌اند. فقط در کسی در آن کشته نشد و سلاحی هم به سرقت نرفت، زیرا که شخص عاقل و عاقبت‌اندیشی بود و کمتر کسی می‌توانست او را فریب دهد، امنیه‌ها را طلبیده بود و تفنگ‌های آنها را تحویل گرفته بود و به هر کدام قبض رسید تفنگ داده بود که به مجرد روی کار آمدن دولت جدید، فوراً تفنگ‌ها را تحویل دهد. همین کار را هم کرد... 🔹 بخشی از کتاب «گذر از سرمنزل عنقا» خاطرات «مرحوم حاج ابراهیم محیایی شلدانی» ؛ ص ۳۶-۳۸. 📡 گـله‌دار فـردا | واحد تاریخ https://eitaa.com/galehdar_farda