eitaa logo
گالریاس
657 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
13.1هزار ویدیو
125 فایل
ارتباط با مدیر @Zahra_askarifar خوش اومدین به کانال خودتون گالریاس گالریاس یه کانال تلفیقی و متنوعه برا خاص پسندان کپی از مطالب کانال با ذکر صلوات برای ظهور آقا صاحب الزمان عج جایز است. 😉 یه اصفهونه و یه گالریاس 😉 ✅تبادل بنر آری ❌تبادل ادمینی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹طنز جبهه!😜(1) 🌿...می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند!😜 و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک "جِغِله تُخس وَرپریده" که نام باشکوه "فریبرز" را بر خود یدک می‌کشید... 😳 یک نوجوان 15 ساله "دراز بی‌نور" که به قول معروف به "نردبان دزدها" می‌ماند... یادش بخیر... برای خودش "زلزله ایی" بود... زلزله ائی با هشت ریشتر و شاید هم بالاتر...😚 "خونه خراب کن" بود به تنهائی یه حوزه یه لشگر یه شهر رو حریف بود..😊 وای خدا!؟ من چی کشیدم از دستش... 🌿...در حوزه که بودیم یک طلبه تازه وارد بود که انگار از طرف شیطان😈 مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند...😊 اسمش فریبرز😎 بود که به پیشنهاد استادمان شد:👇 سلمان!... قربان سلمان❤️ بروم... آن بزرگوار کجا و این👈 سلمان جعلی کجا؟🎩😀 🌿... کاری نبود که نکند... 😇 از راه‌ انداختن مسابقات گل کوچک میان طلاب...😔 تا اذان گفتن در نیمه‌های شب...😣 و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت.... 😃قایم کردن آفتابه ها...😞😍 بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!...😊😥 🌿...کارهائی می کرد که به عقل جن😈 هم نمی رسید👈 از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه ‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان...😳جنگ بین مورچه ها را برگزار می کرد...😍 در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید....😊😠‍ یادم میاد یه ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ،😖 ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ می‌ریخت😥ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:😊ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ... بهش گفتم, ﺍﺧﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟!😥 گفت: ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ...😍 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ حاجی جان...👏ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ...😇 خنده بازاری شده بود😆ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😥 ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ!...😳 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ… 😃ولی قبل جشن پتو یه نکته عرفانی گفت👈به این مضمون که: 👇 💥این رو سیاهی با یه شستشو راحت با آب میره... 😇حواسمون باشه مقابل خدا رو سیاه نباشیم...😎از فریبرز این حرفها بعید بود و کمی هم عجیب به نظر می رسید...😵😏فکر کنم تحولاتی در آقا فریبرز داشت شکل می گرفت...😵😣 ╭─┅🍃🌺🍃┅─╮ @galeriyasrazeghi گالریاس ╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
🌹طنز جبهه!😜 🌿... یڪے از 👱بچہ ها خیلے اهل معنویت و دعا بود .برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد . 🙌 شبها گذشت تایہ شب مهتابـے فریبرز با👥چند نفر، رفتند سرقبر .😇با خوشان گفتتد, بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم.😁 خلاصہ قابلمہ ی بزرگ گردان را برداشتند و با بچہ ها رفتند سراغش...😜 پشت خاکریز قبرش نشستند... اون بنده ی خدا هم بی خبر از همه جاداشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند ، واقعا دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال !...😌 🌿... فریبرز بہ مصطفی شیپور قورت داده ڪہ تن صدای بالاو وحشتناکے داشت، گفت👈 داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ ، بگو: اقراء ... 😐 اقراء ... 😐 اون بنده خدا در قبر, یهو تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش باب رحمتی باز شده است...!😰 برای بار دوم و سوم هم گفت : اقراء😇 بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت : چے بخونم ؟...😇 و این دفعه خود فریبرز باصدای بلند و گیرا گفت: بابا ڪرم بخون برادر ...😂😇 ╭─┅🍃🌺🍃┅─╮ @galeriyasrazeghi گالریاس ╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
🌹طنز جبهه!😜 🌿... شنیده اید می گویند عدو😈 شود سبب خیر؟😎 ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم...🎩 یه روز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند.😰 نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، 😣باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید.😞 دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، 👈کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. 👱‍♂️فریبرز و بچه ها مثل مغول ها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهار تا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت. به سوی سنگرهایشان 😄و بعضی هاهم آنجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند😜 و شعار می دادند:👈 "جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای دیروزی"😋 🌿... فریبرز و چندتا دیگه👈خروس و مرغ تدارکات را طی یک عملیات دقیق و ماهرانه پاتک زده و تناول کردند😜😘در شعارهای صبح گاهی سر وصدای آن به بیرون درز کرد😎😇 فریبرز و مصطفی شیپور قورت داده, هم در اوج کوبیدن پاها به زمین، در صبحگاه با ندایی گوش خراش می گفتند: 👈خروس چه شد؟ 😄 و گردان یکپارچه داد می زد "کشته شد"، 😂 خروس چه شد؟ "کشته شد"😍 و هنوز که هنوز است مسئول تدارکات, پاتک زنندگان را نبخشیده است... ╭─┅🍃🌺🍃┅─╮ @galeriyasrazeghi گالریاس ╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
🌹طنز جبهه!😜👇 🌿...من روحانی و حاج آقای گردان بودم، و ریش بلندی هم داشتم😍یه روز فریبرز ازم پرسید😄 حاج آقا شماشبها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد 😇 يا زير ريشتون؟😖😜 🌿... من هم همين طوري که به محاسنم دست مي كشيدم😊 نگاهي به فریبرر کردم و گفتم جوابت را فردا خواهم داد😍 معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خودم پيش نيامده بود و داشتم در ذهن خودم مرورمي كردم😊 كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنم كشيده يا زير آن😰😄 🌿... فریبرز كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: 👈نگفتي حاجي،😊باشه با خودت مرور کن تا فردا بيام جواب بگيرم؟😇و همچنان مي خنديد.😁 من هم تبسمي كردم و گفتم: باشه بعدا جوابت رو ميدم.ِ..يكي دو روزي گذشت...😍 🌿... دست بر قضا وقتي داشتم با فرمانده گردان صحبت مي كردم😞فریبرز از كنارمان رد شد... من او را صدا زدم. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي گفت:😄 چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟!فرمانده گردان گفت !؟ جواب چی را ندادی😄 🌿 ....من هم با عصبانيت آميخته به خنده😍 گفتم: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. 👈هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام.😇 پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند ميآد. 😄مي كشم زير ريشم، سردم ميشه.😊 خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😄 هر سه زديم زير خنده. 😂 دست آخر فریبرز گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😭😎😇 ╭─┅🍃🌺🍃┅─╮ @galeriyasrazeghi گالریاس ╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
🌹طنز جبهه😜 🌿... یه موقع هائی در منطقه به علت ازیاد نیروها,😵 فضای کافی برای استراحت بچه ها نبود... البته به جز 👈برای آقا فریبرز😇 فریبرز نصفه شب, خسته و کوفته از نگهبانی رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه.😎 شروع کرد سر و صداکردن،😄به بچه هائی که خواب بودند👈 گفت: کمی خجالت بکشید😖 مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، معنویت خودتون بالا ببرید, دعا بخونيد...😳 ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم،😍 و خودش رفت راحت گرفت خوابيد.🎩😵 🌿... تو منطقه بیماری "گال"😇 راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.😎شب بود و همه خسته بودند وهوا هم خیلی سرد بود.😊 بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند و جای کافی هم برای استراحت نبود.😳ناگهان فریبرز با خودش😚 فکری کرد 😥که چطوری برای خودش جایی دست و پا کند...😢 رفت وسط بچه ها دراز کشید و شروع کردم به خاراندن خودش...😵 آنقدر خودش را خاراند که بچه ها به خیال اینکه فریبرز هم "گال" دارد😂 همه از ترس شان رفتند بیرون داخل حسینیه لشگر😄 فریبرز هم راحت تا صبح خوابید... 😝 ╭─┅🍃🌺🍃┅─╮ @galeriyasrazeghi گالریاس ╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
🌹طنز جبهه😜 🌿...فرمانده دسته, آقا سید همه را در چادر جمع کرد و شروع کرد به سخنرانی😵 من به برادران توصيه مي كنم خواندن نمازشب را از دست ندهند.👌نمازشب آثار دنيوي و اخروي زيادي داره. مثلاً از شواهد و قرائن پيداست كه برادر فریبرز ديشب نماز شب خوندن!😄درسته اخوي؟!✌فریبرز که از بچه های قدیمی بود و چند بار به جبهه اعزام شده بود، از اين حرف سيد حسابي جا خورد و با خجالت گفت👈اگه خدا قبول كنه!🙏 🌿...سيد ادامه داد: از اين جوون ياد بگيريد! از همه ما جوون تره ولي نماز شبش ترك نميشه.😍 فریبرز پرسيد:سيد ببخشيد! اين آثار نماز شب كه مي گيد چيه؟😵 نمازشب چه آثاري داره كه مي شه فهميد يه شخصي نماز شب خونده؟😄 سيد جواب داد: يكي از آثارش اينه كه در اون تاريكي شب كه شما براي نماز بلند ميشي، ممكنه دست و پاي همسنگرات لگد بشه! وشما همه را لگد کردی😖 🌿...موضوع از آن موقع بدتر شده بود که علاوه بر لگد کردن بچه ها, فریبرز شنیده بود قبل از وضو مسواک زدن مستحب است😀 و باعث میشود ثواب نماز هفتاد بار بیشتر شود😵 صبح ها قبل از صبحگاه دیدنی بود همه بچه های دسته به دنبال فریبرز می دویدند که اون بگیرنند😥 می پرسید برای چی!؟😵چون شبها فریبرز جلوی چادر مسواک میزد و کف دهانش را همراه با آب میریخت توی پوتین بچه ها😄 و هر موقع که می فهمید رزم شبانه است هم پوتین ها را خیس می کرد 😊و بند پوتین بچه ها را به هم گره میزد...😥😢 ╭─┅🍃🌺🍃┅─╮ @galeriyasrazeghi گالریاس ╰─┅🍃🌺🍃┅─╯