تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_چـهـارد
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
@gallerydpaeez27
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
ادامه دارد…🍃
🍁🍁🍁______________________
#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی
#عشقینه #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_چـهـارد
دوستان دراین رابطه یه داستان کوتاه میذارم
درمورد همین ازعشق زمینی به عشق الهی رسیدن
بخونید حتما قشنگ👇😊
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
دوستان دراین رابطه یه داستان کوتاه میذارم درمورد همین ازعشق زمینی به عشق الهی رسیدن بخونید حتما قشنگ
گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم
دیوارکوب وانیکاد سفارش مشتری ازساوه ممنون ازانتخاب خوبشون
🌱مشخصات کار:
دارای حلقه ازپشت، ضد آب و نوشته هم کاملا کاردست وبارنگ نوشته شده و چاپ و ترانسفر نیست
قیمت با احترام: ۳۸۹ در شهریور ۱۴٠۳.که بعدا قابل تغییر خواهد بود
🌱خواص آیه وان یکاد ومیدونستید؟ پش حتما کپشن وبخونید
جهت سفارش مجدد اینجا دایرکت بدید👇😎
@dp_ssss
@dp_ssss
🌱و ان یکاد برای چیست و فواید همراه داشتن و ان یکاد چه چیزی است؟ این آیه پربرکت برای دفع چشم زخم توصیه شده است .از این رو به آن و ان یکاد چشم زخم هم گفته میشود.
🌱حضرت علی(ع) در باب صحت داشتن چشم زخم فرمودند: «اَلعَینُ حَقّ وَ الرَقّی حَقّ؛ چشم زخم حق است و توسل به دعا برای دفع آن نیز حق»
🌱هیچ منعی در آن نیست که دعا و توسل به فرمان خدا جلوی تاثیر نیروی مغناطیسی چشمها را بگیرد، همانطور که دعا در عوامل مخرب دیگر اثر دارد و آنها را به امر خداوند خنثی مینماید.
#وانیکاد #دیوارکوب_وانیکاد #چشم_زخم #دیوارکوب_مذهبی
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
دیوارکوب وانیکاد سفارش مشتری ازساوه ممنون ازانتخاب خوبشون
🌱مشخصات کار:
دارای حلقه ازپشت، ضد آب و نوشته هم کاملا کاردست وبارنگ نوشته شده و چاپ و ترانسفر نیست
قیمت با احترام: ۳۸۹ در شهریور ۱۴٠۳.که بعدا قابل تغییر خواهد بود
🌱خواص آیه وان یکاد ومیدونستید؟ پش حتما کپشن وبخونید
جهت سفارش مجدد اینجا دایرکت بدید👇😎
@dp_ssss
@dp_ssss
🌱و ان یکاد برای چیست و فواید همراه داشتن و ان یکاد چه چیزی است؟ این آیه پربرکت برای دفع چشم زخم توصیه شده است .از این رو به آن و ان یکاد چشم زخم هم گفته میشود.
🌱حضرت علی(ع) در باب صحت داشتن چشم زخم فرمودند: «اَلعَینُ حَقّ وَ الرَقّی حَقّ؛ چشم زخم حق است و توسل به دعا برای دفع آن نیز حق»
🌱هیچ منعی در آن نیست که دعا و توسل به فرمان خدا جلوی تاثیر نیروی مغناطیسی چشمها را بگیرد، همانطور که دعا در عوامل مخرب دیگر اثر دارد و آنها را به امر خداوند خنثی مینماید.
#وانیکاد #دیوارکوب_وانیکاد #چشم_زخم #دیوارکوب_مذهبی
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱برمحمد وآل محمد صلوات
🍁🍁🍁______________________
#استوری #ولادت_حضرت_محمد #اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_پانزدهم بابا:هی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. .
-درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دوراهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد
گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد...
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا
@gallerydpaeez27
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
جلباب؟!؟!؟!
جلباب دیگه چیه؟!
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
اشک تو چشمام حلقه زد...
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم..
ادامه دارد…🍃
💢قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی...
🍁🍁🍁__________________________
#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی
#عشقینه #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_شانزدهم من قول
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_هفدهم
تصمیمم رو گرفتم...
من باید چادری بشم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر...
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
-وای چه قدر ماه شدی گلم
ممنون ...
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه
خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
اره..با کمال میل .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
@gallerydpaeez27
اااا...خواهرم شمایید
نشناختمتون اصلا...
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود.
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
ادامه دارد
🌱🌱🌱_______________________
#رمان #رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_هفدهم تصمیمم رو
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_هجدهم
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت : ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
-ها؟! هیچی هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه بنده خدا حرفی نزد
-خب پس چی؟!
-هیچی..گیر نده سمی
-تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود.
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
.ولی برای من حس خوبی بود
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
@gallerydpaeez27
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
توی خونه هم که بابا ومامان ...
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش. و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم .
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
-چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
-نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش...
ادامه دارد…🍃
🍁🍁🍁______________________
#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی
#عشقینه #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍒اسم کارتن چی بود؟ فقط دهه شصتی ها باز کنن
🍒کلا ما دهه شصتی هارو انگار تو بیست سالگی مومیایی کردن چرا شما اصلا پیر نمیشید لعنتی های جذاب😅😘
🍒راستی اگه توهم با کارتن آنشرلی خاطره داری و دهه شصتی هستی میکشم برات دکور اتاقت بشه
🍒 یادش بخیر من عاشق این کارتن بودم، ازمدرسه میرسیدم منتظر میموندم آنشرلی پخش بشه، چقد باهاش خاطره دارم وجالب اینه حس میکنم کودکی خودم هم مث آنشرلی بوده
سرگرمی خاصی هم ما دهه شصتی ها نداشتیم نهایت یه کارتن تلوزیون یود یا رفتن توکوچه، به خانه بازی و وسطی و...
حتی عروسک گرون قیمت و اسباب بازی خاصی هم نداشتیم
یا کسی مارو پارک وشهربازی خیلی نمیبرد😐
گوشی که اصلا نداشتیم چه برسه به لب تاپ و...
ولی بچه های الان و دهه هشتادیا تواوج رفاح بازم ازودرومادر طلبکارن و بی ادبانه همش اوامر دارن
خدایی درست ما سختی کشیدیم ولی هم مودب بودیم و قانع
هم حال دلمون خوب بود
حتی الانم اغلب دهه شصتی ها بدون کمک پدرومادر یا کسب وکار راه انداختن یا ازدواج کردن
خیلی ازدهه شصتی ها هم حتی هنوز مجردن🤣
الان یا انتظار چهیزیه سنگین دارن و... یا انتظار دارن پدر کارو ماشین و. همه براشون فراهم کنه
شما بگو متولد چندی؟
انشرلی یادته!؟ #آنشرلی #دهه_شصتی
#خاطره_بازی #نوستالژی
دهه شصتی هستی!؟
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_هجدهم .پرو
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
#عشقینه
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_نوزدهم
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من
به به عروس گلم
فدای قدو بالاش بشم
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش
دیدم عهههه
احسانه...
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین.
@gallerydpaeez27
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون...
ادامه دارد…
🍁🍁🍁______________________
#رمان #رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه
#عشقینه
#گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜 #عشقینه #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_نوزدهم اخر ه
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
#عشقینه
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_بیستم
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریمبیرون?
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدمتوسرش?
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارمم
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن
مادر احسانم گفت : اره خانم..ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه
-آفرین به تو...
معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتوننیست
-شب بخیر..من رفتم بخوابم
اونشب رو تا صبح نخوابیدم?
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم
اما اگه نشه چی؟!
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم
داشتم دیوونهمیشدم
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه
@gallerydpaeez27
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
لا اله الا الله...انتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت،دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
ادامه دارد...🍃
🍁🍁🍁_________________________
#رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه #رمان
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜 #عشقینه #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_بیستم یه نیم
📚🍃
🍃
#عشقینه
#قسمت_بیست_و_یڪم
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
سیـــدمهدےهــاشمے✍
دلیل این حرڪتشونمیفهمیدیم
با سمانہ رفتیم بیرون
و اقا سید هم بیرون در داشت
با گوشیش 📱حرف میزد...
تا مارو دید ڪہ بیرون اومدیم سریع دوبارہ رفت داخل دفتر ☹️
من همش تو این فڪر بودم
ڪہ موضوع رو یہ جورے باید بہ اقا سید حالےڪنم⁉️
باید یہ جورے حالیش ڪنم ڪہ دوستشدارم?😞
ولے نہ...من دخترم و غرورم نمیزاره😎
اے ڪاش پسربودم😢
اصلا اے ڪاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم براے ثبت نام مشهد
اے ڪاش از اتوبوس 🚎جانمیموندم
اے ڪاش...اےڪاش😫
ولے دیگہ براے گفتن
این اے ڪاش ها دیره
-امروز اخرین روز امتحانهاے این ترمہ
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم
آقا سید ڪارم دارہ..
-منو ڪار دارہ؟😳
-آرہ گفتہ ڪہ بعد امتحان برے دفترش
-مطمئنے؟!😑
آرہ بابا...خودم شنیدم🙂
بعد امتحان تو راہ دفتر بودم
ڪہ احسان جلو اومد🚶
@gallerydpaeez27
-ریحانہ خانم🗣
-بازم شما؟!
-اخہ من هنوز جوابمونگرفتم🙁
-اگہ دیشب جلوے پدر و مادرتون چیزے نگفتم فقط بہ خاطر این بود احترامتون رو نگہ دارم وگرنہ جواب من واضحه
لطفا این رو بہ خانوادتون هم بگید
-میتونم دلیلتون روبدونم⁉️
-خیلے وقت ها ادم باید
دنبال دلش باشہ تا دنبال دلیلش
-این حرف آخرتونہ؟!
-حرف اول و آخرم بود و هست
وبہ سمت دفتر سید حرڪت ڪردم و اروم در🚪زدم
-رفتم توے دفتر و دیدم تنها نشستہ و پشت ڪامپیوترش 💻مشغول تایپ چیزیہ.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یڪے از صندلیهاے اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.
(فهمیدم الڪے دارہ ڪیبردشو
فشار میدہ و هے پاڪ میڪنه😁)
-ببخشید گفتہ بودید بیام ڪارم دارید
-بلہ بلہ
(همچنان سرش پایین و توے ڪیبورد بود )
-خوب مثل اینڪہ الان مشغولید و من برم یہ وقت دیگہ میام🔨😐
-نہ نہ..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چہ جورے بگم؟
لا الہ الا اللہ...
میخواستم بگم ڪہ..
-چے؟
-اینڪہ ....
ادامہ دارد.....
🍁🍁🍁______________________
#رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی #رمان
#عشقینه #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده،
نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده..
"صادقانه زندگی کنید"
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم.ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
"استاد الهی قمشه ای"
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور به راحتی عروسک خمیری خرگوش بسازیم؟😍
🍁🍁🍁__________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥تمایل به آشنایی... 🤪♥💞👫
♥کلیپ وباز کن عجله نکن😐🤣🤣🤣🤣کپشن وبخون🤪
♥جهیزیه خونه ات بامن عروسی باشما تابلو خونه تون بامن،😎 چون من هنرمندم😐😐😐
دنبال یه پسر خانواده دار میگردم که دنبال یه رابطه جدی باشه
وبخواد تشکیل خانواده بده وعروسی کنه
منم برا خونه جدیدش یه تابلو قشنگ بکشم عروسش ذوق کنه🥰🤪
منحرف نباشیم🤣🤣 کلیپ جنبه فان دارد🤣
#جهیزیه #دوست #فان
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
زندگیت رو برای حال خودت ببر جلو
راز خوشبختی، همینه!
🍁🍁🍁______________________
#صبح_بخیر #عکسنوشته
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
📚🍃 🍃 #عشقینه #قسمت_بیست_و_یڪم #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن سیـــدمهدےهــاشمے✍ دلیل این حرڪتشونمیف
📚🍃
🍃
#عشقینه
#قسمت_بیست_و_دوم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
سیـــدمهدےهــاشمے✍
-اینکه ...
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم
تا حرفشو بزنه
-اینکه... اخه چه جوری بگم.😓
لا اله الاالله...
خیلی سخته برام😞
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم😊
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم
ولی حسم میگه که باید بگم...
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد👌
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم⁉️
-بفرمایید
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم
از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست🙊
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
تا شنیدم تو دلـ💚ــم غوغا شد
ولی به روی خودم نیاوردم
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😞
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😶
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسردکنه
من از بچگی عاشقشم😍
.خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم😔
@gallerydpaeez27
دیگه تحمل نکردم میدونستم داره زهرا رو میگه اشک تو چشمام حلقه زد😥
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید..هیچی😤
. -اجازه بدید بیشترتوضیح بدم
-هیچی نگید
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلندشد
تمام بدنم میلرزید😭
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن
توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
رفتم خونه با گریه و رو تختم 🛌نشستم
گریه ام بند نمیومد
گریه از سادگی خودم
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😡
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه
اصلا حرف مینا راست بود.
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن
ولی...
اما این با همه فرق داشت
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد
ادامه دارد....
🍁🍁🍁______________________
#رمان #رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
📚🍃 🍃 #عشقینه #قسمت_بیست_و_دوم #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن سیـــدمهدےهــاشمے✍ -اینکه ... -سرمو پای
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍ سید مهدے بنے هاشمے
🌹 #قسمت_بیست_و_سوم
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد؟😭
یه مدت از خونه🏡 بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔😭
درباره اینکه با چادر با وقارترم
خواستم چادرموبردارم😓
ولی نه...❌
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کناربزارم؟؟😕
من به خاطر خدام چادری شدم.
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😇
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!
ولی...
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق♥️ کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!
خدایا رسمش نبود...😭😭
من که داشتم یه گوشه زندگیمومیکردم!!😔
منو چیکار به بسیج؟!
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!👀
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟!
چرا از اتوبوس🚌 جا موندم که باهاش همسفر بشم؟!
با ما دیگه چرا!؟!؟!؟
ولی خیلی سخت بود.....😞
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم
هرجامیرم
هرکاری میکنم
همش یاداونم💔
یاد لا اله الا الله گفتناش
یادحرفاش
یاد اون گریه ی😭 توی سجده نمازش
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
@gallerydpaeez27
@gallerydpaeez27
یه مدت از تابستون🏕 گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم📱
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت😔
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...📩
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
گوشی📱 رو پرت کردم یه گوشه و پیش خودم نذاشتم
فردا صبح🌤 دوباره یه پیامک📩 دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت👋)
نمیدونستم برم یانه...
مرگ و زندگی؟؟؟!😳
چی شده یعنی؟!
اخه برم چی بگم؟!
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!😭
ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😤
نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه؟!
نمیدونم...
ادامه دارد...🍃
🍁🍁🍁______________________
#رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی #رمان
#عشقینه #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍ سید مهدے بنے هاشمے 🌹 #قسمت_بیست_و_سوم یعنی م
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
سید مهدے بنے هاشمے
🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه🏤
راستیتش خیلی نگران شده بودم😢
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😩
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😑
اخه من که چیزی نگفته بودم
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم🚶♀
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😔
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن😭
-چی شده زهرا؟!
-ریحانه ..ریحانه
-چیشده؟؟
-کجایی تو دختر؟!
-چی شده مگه حالا؟!😧
-سید...
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد
همش ناراحت بود به خاطر تو😔
عذاب وجدان داشت😭
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه
-الان مگه نیستن؟!😢
-این نامه📜 رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت✍ و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی💚
-کجا رفتن مگه؟؟
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر
بعضیا میگن دیدن که تیرخورده🔫
@gallerydpaeez27
@gallerydpaeez27
این نامه📜 رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😔
یعنی امکان داره که ایشون ..!!!😯
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد😭...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش♥️ رسیده
داداش محمد ؟!😳
اره...داداش محمد..
ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی👫 هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
از شدت گریه هیچی نمیدیم😭
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید
صدای لا اله الا الله گفتناش😔😭😭😭😭
🍁🍁🍁______________________
ادامه دارد...🍃
#رمان_مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن سید مهدے بنے هاشمے 🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم دلمو ر
میبینم که منتظر موندید من رمان بذارم😁
بیا گذاشتم
ولی بچه ها لطفا پست های کانال ورمان و بفرستید توگروه هاتون و برای دوستان هم بفرستید که بیان عضو کانال بشن
ممنونم😊🌹
ببخشید گاهی رمان ودیر میذارم چون همه پیام رسان ها هستم ونمیرسم واقعا
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن سید مهدے بنے هاشمے 🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم دلمو ر
یه تحلیلی هم بریم😁👇
باز خداروشکر جاده دوطرفه بود وگرنه.. 😅
کلا عشق دوطرفه بهتره تا عشق یه طرفه
عشق یه طرفه همش عذاب و آدم داغون میشه
ولی به نظرم پسرا باید بدونن دخترا راحت عاشق نمیشن
وراحت ابراز هم نمیکنن اون عشق و
اگه دیدن دختری توجه داره
زرنگ باشن بقاپن اون محبت و
چون شمارو خیلی دوس داره و از فیلتر های زیادی رد شدید
بعدم دخترا غرورشون اجازه نمیده راحت مث پسرا خاستگاری کنن
باید پسرا زمینه رو جوری فراهم کنن
و جوری برن جلو که عزت نفس اون دخترم حفظ بشه
ومثلا بگن من ازشما خوشم اومده ومن میخام خاستگاری کنم و..
انگار که اول توجه ازپسر بوده
اینجوری اون دختر بیشتر عاشق تون میشه😊
هدایت شده از 🌱صراط🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️پایان کار سرباز امام زمان...
ش.. هادت است.
🎥ش.. هید حسن نصرالله : من دعا نمیکنم خدایا از عمر من کم کن و به عمرِ حضرت آقا اضافه کن ، نه! میگویم خدایا بقیهی عمرِ مرا بگیر و به عمرِ ایشان اضافه کن ، چرا که او عمودِ بلندِ خیمه است!
سر خم می سلامت شکند اگر سبویــــــی..♡
اللهم حفظ قائدنا خامنه ای
#شهید_مقاومت #سید_حسن_نصراللّٰه #ایران #اسرائیل #لبنان #شهبد_سید_حسن_نصراللّه #امام_خامنه_ای
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خسته جانی بگو یا حسین
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین،
خدایا دنیا بد شده امام زمان عج روبرسون😔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله #دیوارکوب_نقاشی
#اربعین #سید_حسن_نصرالله
🍁🍁🍁______________________
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
چند تکنیک لکه زدایی از لباس🤩
اینا خیلی به کارتون میاد👆
🍁🍁🍁______________________
#ترفند #ایده
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن سید مهدے بنے هاشمے 🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم دلمو ر
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍ سید مهدے بنے هاشمے
🌹 #قسمت_بیست_و_پنجم
فقط صدا آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😭
صدای لااله الا الله گفتناش😔
من چی فکر میکردم و چی شده بود
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه🏡 رفتم
توی مسیر از شدت گریه هام😭 اطرافیان نگاهم میکردن😒
ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه...
رفتم اطاقم و نامه📜 رو آروم باز کردم
دلم نمیومد بخونمش💔
بغضم😢 نمیزاشت نفس بکشم
سرم درد میکرد
نامه📜 رو باز کردم
#به_نام_خدای_مهدی
سلام ریحانه خانم🌸
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..😭 چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم
مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😩
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم❤️
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😍
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😈
وقتی دیدم که با قلبتون💙 چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیداکردم😇
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😐
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😓
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت💚 بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم💞 افتاد
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😣
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجادبشه👌
ریحانه خانم🌸
@gallerydpaeez27
@gallerydpaeez27
اگر من و امثال من برای دفاع⚔ نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه😔
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن💓
همه یه چشمی👀 منتظرشون بود
همه قلب💛 مادرها و همسراشون بودن
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم؛ آروم گوشه قبرم⚰ خوابیدم یا زنده هستم😕
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی💝 خودتون باشید.
سرتون رودرد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلالم کنید...😔
یا علی👋
ادامه دارد...🍃
🍁🍁🍁______________________
#رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی #رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27
تابلو/دیوارکوب/آموزش نقاشی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #عشقینه ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍ سید مهدے بنے هاشمے 🌹 #قسمت_بیست_و_پنجم فقط صدا
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
✍ سید مهدے بنے هاشمے
🌹 #قسمت_بیست_و_ششم
وقتے نامہ📜 رو خوندم دست و پاهام میلرزید
احساس میڪردم ڪاملا یخ زدم
احساس میڪردم هیچ خونے توے رگ هام نیست
اشڪام بند نمیومد...😭
خدایا چرا؟!
خدایا مگہ من چیڪار ڪردم؟!
خدایا ازت خواهش🙏 میڪنم زندہ باشہ...
خدایا خواهش میڪنم سالم باشه.
((از حسادت دل من مے سوزد،
از حسادت بہ ڪسانے ڪہ تو را مے بینند!
از حسادت بہ محیطے ڪہ در اطراف تو هست
مثل ماہ و خورشید
ڪہ تو را مےنگرند
مثل آن خانہ ڪہ حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
ڪہ ز عطر تو همہ سرشارند
از حسادت دل من مےسوزد
یاد آن دورہ بہ خیر
ڪہ تو را مے دیدم))
😭😭😭😭😭😭😭😭
ڪارم شدہ بود شب و روز دعا ڪردن🙌 و تو تنهایے گریہ ڪردن😭
یهو بہ ذهنم اومد ڪہ بہ امام رضا متوسل بشم
خاطرات سفر🚌 مشهد دلم رو آتیش💔 میزد.
اے ڪاش اصلا ثبت نام نمیڪردم
ولے اگہ سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطورے بود
شاید بہ یڪے شبیہ احسان جواب مثبت میدادم و سر خونہ زندگیم بود
ولے عشق چے؟!...💔😔
آقا جان...
این چیزیہ ڪہ شما انداختے تو دامن ما...حالا این رسمشہ تنهایے ولم ڪنے؟!😔😭
آقا من سید رو از تو میخوام🙏
یڪ ماہ بعد:
یہ روز صبح دیدم زهرا پیام📩 فرستادہ (ریحانہ میتونے ساعت 9🕘 بیاے مزار شهداے گمنام؟! ڪارت دارم)
اسم مزار شهدا اومد قلبم♥️ داشت وایمیستاد..
سریع جوابشو دادم و بدو بدو🏃♀ رفتم تا مزار
-چے شدہ زهرا
-بشین ڪارت دارم
-بگو تا سڪتہ نڪردم
ریحانہ این شهداے گمنامو میبینے؟!
-ارہ..خب؟؟
@gallerydpaeez27
@gallerydpaeez27
-اینا هم همہ پدر و مادر داشتن...همہ شاید خواهر داشتن...همہ ڪسے رو داشتن ڪہ منتظرشون بود...همہ شاید یہ معشوق❣ زمینے داشتن ولے الان تڪ و تنها اینجا بہ خاطر من و تو هستن.
-گریم گرفت😥
-پس بہ سید حق میدے؟!
-حرفات مشڪوڪہ زهرا
-روراست باشم باهات؟
-تنها خواهش منم همینہ
-ریحانہ تو چرا عاشق سید بودے؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و بہ خاطر حیاش😌 بہ خاطر ایمانش..
بہ خاطر فرقے ڪہ با پسراے دور و برم داشت
-الانم هستے؟؟
-سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت💜 برم... این چیزهایے رو ڪہ گفتے الحمدللہ هنوز هم داره☺️
-یعنے چے این حرفت؟!
یعنے ...
-بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...😳
ادامه دارد...🍃
🍁🍁🍁______________________
#رمان #رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه
#عشقینه #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
🍁 #گالری_دختر_پاییز
🍁 @gallerydpaeez27