eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
184.7هزار عکس
127.8هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 ...و خداوند سر را آفرید تا روی گردن باشد نه در زندگی دیگران! ☕ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
عیب کسان منگر و احسان خویش دیده فروبر به گریبان خویش 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 کتاب «الهـــه ی عشـــق» اثری از : سید عباس جوهری (صدرا) داستان جوانی است به نام «مجتبی» که مادرش به بیماری بی درمانی مبتلاست و پدرش«حاج عبدالله» مردی است مومن و درستکار. مجتبی که به تازگی به «شهروز» تغییر نام داده دل بسته ی دختر خاله اش «الهه» است. خانواده ی الهه که خانواده ای پولدار و با سبک زندگی متفاوتی هستند، مدت دوسال است که در آلمان زندگی می‌کنند و چندی است برای دیدار بستگان به ایران آمده اند. مجتبی در صدد است که علاقه اش به الهه را ابراز نماید که در این راه دچار حوادث تلخ و شیرین گوناگون می شود. 📓 این داستان گیرا و جذاب را باهم در همین کانال، بخش به بخش خواهیم خواند. 🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید. 🌹 سپاس از همراهی شما! ……………………………………… 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 کتاب «الهـــه ی عشـــق» اثری از : سید عباس جوهری (صدرا) داستان جوانی است به نام «مجت
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش یکم: تقدیم به او و عشـــق؛ هم او که به قول عشق،عشق به او عشق به همه ی عشق ها است. 🌄 طلیعه: چون عشق، اشارت فرماید، قدم به راه نهید و آن هنگام که با شما سخن گوید یقین کنید کلامش را، گرچه آوای او چینیِ رؤیای شما را در هم کوبد و فروریزد، آن چنان که باد شمال، صلابت باغ را. عـــشـــــق، چون ساقه های بافه ی ذرّت، خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت. به خرمنگاه بکوبدتان که برهنه شوید. غربال کند تا که از پوسته وارهید. به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی، خمیری سازد نرم. پس به قداستِ آتش خویش سپاردتان، باشد که نان متبرّکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را. 🍂🍂🍂🌱🍂🍂🍂 نگاهش هنوز به ناخن های بلندش بود و در حالی که داشت با آن وسیله ی عجیب و غریب،زیر ناخنش را تمیز می‌کرد. رو کردم به او و گفتم: «فقط تو رو می خوام الهه؛ فقط تو رو، می‌فهمی یا نه؟ تو تنها الهه ی منی! تو تمام عشق منی؛فهمیدی یا نه؟» آخه بابا چند بار باید بگم، یا چه جوری باید بگم،یا اقلاً بگو با چه زبونی بگم؟ یا چه زبونی رو می‌فهمی؟! یا نه... اصلاً بگو چه زبونی رو دوست داری؟ ترکی خوبه؟ می‌دونم ریشخند می‌زنی! عربی خوبه؟ می‌دونم پوزخند می‌زنی! کردی خوبه؟ می‌دونم می‌گی نه، بی کلاسه! انگلیسی چه طوره، خوبه؟ می‌دونم می گی آره، خیلی با کلاسه! باشه هرچی تو بگی؛ فقطِ فقط «I love you» حالا دیگه چی می گی؟ قبول می‌کنی یا نه؟ ابرویی بالا انداخت و بالأخره یک نیم نگاهی هم به ما کرد و لبهایش تکان خورد. دل تو دلم نبود، داشتم سکته می‌کردم. دوست داشتم این لحظات شیرین هیچ موقع تمام نمی شد. احساس می‌کردم قلبم دارد در گوشم می زند. تمام وجودم، تمام عشقم را در گوش هایم جمع کردم و منتظر شنیدن پاسخ او شدم. گفت: « سخنرانیتون تموم شد؟! اگر حرفاتون تموم شد، می‌خواستم بگم که من هم...» با صدای زنگ ساعتِ بابام از خواب پریدم. تُف به هرچی ساعت و خروس سحر خونه... تُف! دوست داشتم تمام این خانه را آوار می کردم تو سر این ساعتِ بی پدر مادر که دیگر آن قدر بی موقع، وَق وَق نکند. آخر من نمی دانم ساعت چهار صبح چه وقت بیدار شدن است. کدام آدم عاقلی این موقعِ شب بیدار می‌شود که بابای ما هم باید بیدار بشود. این بیدار شدنهای نصف شبش شده بلای جون ما. آخه بگو مسلمون می‌خوای نصف شب از خواب راحتت بزنی و بیدار بشی،خوب بشو ... به جهنّم. چرا دیگه مزاحم بقیه می شی. لااقل دست از سر این ساعت قدیمیِ لعنتی بردار و به جای این همه خاصّه خرجیِ در راه خدا یک ساعت جدید بخر که دیگه صدای وَق وَقش تا دَه تا اتاق آن وَرتر نرود و بقیه را بیدار نکند. اما فایده این حرفا چه بود؟ هیچ... آن قدر از این حرفا زده ام و جواب نشنیده ام که دیگر خسته شده ام؛ واقعاً هم خسته شدم. آخه در این دوره زمونه که مردم تا صبح بیدار هستند و جاده های ترقی را طی می‌کنند، چه وقت این نصف شب بیدار شدنها است. بگذریم.... ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📣ممانعت از فرود هواپیمای ایرانی در اربیل 🔴خبرگزاری‌های عراقی خبر از ممانعت فرودگاه اربیل از فرود یک هواپیمای مسافربری ایرانی از مبدا ارومیه دادند. ➕در همین رابطه، مدیر فرودگاه اربیل مدعی شد دلیل این اقدام عدم گرفتن مجوز فرود از وزارت راه کردستان بوده است! 👈در مدت اخیر و به ویژه پس از افشای تحرکات موساد در اربیل و هدف گرفتن لانه جاسوسی آنها در اقلیم، بارزانی‌ها اقدامات ضد ایرانی خود را افزایش داده‌اند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🛑موج جدید بازداشت‌‌ها در مناطق شیعه‌نشین عربستان 🔹منابع معارض سعودی خبر دادند که نیروهای امنیتی این کشور موج جدیدی از دستگیری‌ها را در مناطق شرقی عربستان آغاز کرده‌اند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‏سوال مهمی که شاید در ذهن شما هم باشه اینه که چرا فائزه هاشمی با چادر به مقدسات و اصول اسلام و تشیع هتاکی میکنه!؟ پاسخش اینه: انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: هر اعتقادی را نمی‌توانی مستقیم هدف بگیری، در پوشش آن برو و بد تبلیغش کن! راهبرد بهایی‌ها هم در طول تاریخ همین بوده 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرکوب "پ.ک.ک"؛ بهانه ترکیه برای کشورگشایی 🔰 ارتش ترکیه به بهانه مقابله با "پ.ک.ک" تا کنون 92 پایگاه را بصورت غیرقانونی در شمال عراق برپا کرده و کم کم باید شاهد مقابله روزانه گروه‌های مقاومت عراقی با ارتش ترکیه باشیم. 🔹 برای مشاهده جزئیات بیشتر، شما را به دیدن این شماره از فرامتن دعوت می‌نمائیم. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خداوندا به ما و اولاد ما نظر لطفی کن که به این مصائب گرفتار نشویم.... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گره‌گشایی معیشت مردم از مسیر مذاکره حاصل نخواهد شد در این دوره نباید مانند دولت قبل معیشت مردم با مذاکرات پیوند بخورد تیم مذاکره کننده کشور با چشمانی باز در صحنه‌ی مذاکرات پیش‌رو حاضر شود 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✉️ حساب انگلیسی استاد شجاعی، در پیِ اعتراضات جهانی به شلیک نود گلوله از پلیس آمریکا به فرد سیاهپوست. ترجمه : یک بار شلیک کافی است که یک انسان را از پا در آورید، اما با نود بار شلیک هم درونتان از نفرت خالی نمی‌شود! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلسوزی‌های خاله خرسی ما ، بالانس اکوسیستم را بگونه‌ای بهم ریخته که جان ها را آسان می‌گیرد! 💥 مقصر ما نیستیم؟ 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✉️ استاد شجاعی ✍ اگر قلب فاسد، و نفس رها شود: نفرت و خشونت در آدمیزاد مرز ندارد! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
👤 انسان شناسی ۹۵
انسان شناسی ۹۵.mp3
11.23M
۹۵ من می‌خوام خلبان، دکتر، معلم، مهندس و ... شَــــم! من می‌خوام مرجع تقلید شَــم! من می‌خوام دکترا بگیــــرم! من می‌خوام اهل مکاشفه و طیّ‌الأرض و ... بشم! من می‌خوام بشم مدیر اداره‌مون! من می‌خوام انسانِ خوب و کاملی باشم! من می‌خوام برسم به بهشت! من بالاخره با اون خانوم/آقا ازدواج می‌کنم! سؤال: صادقانه بگویید، کدام گزینه یا مشابهِ کدام گزینه، دغدغه‌ی اول ذهن شماست ؟ 💥 گزینه‌ی انتخابی ما مهم نیست، هر کدام از این گزینه‌ها را که انتخاب کرده باشیم، باز اوضاع سلامت قلب‌مان، خوب نیست! 💥 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت:سپاه شیطان -از خدا شرم نمی کنی ؟... 🧐 اسم خودت رو میگذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟... مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونیشون نوشته شده یا تو خدایی که حکم صادر کردی؟... اصلا میتونی یه روز جای اون زندگی کنی و ایمانت رو حفظ کنی؟...🤨 و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می‌کرد ... و از عملش دفاع ... بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... -برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه از مسیر برگرده ... اون لحظه‌ای که دستش را از توی دست خدا بیرون بکشه ،شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... . پدرش با عصبانیت داد زد ... 🗣️ یعنی من باید دخترم را به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم ؟.... . -چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون اینطور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش میگذره، از اشک بنده اش نه ... .🚫 دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ... 😭 به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغگو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش را از زبان اونها بشنوی ... با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب تو سجده استغفار میکردم ... از خدا خجالت میکشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... .😔 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت :: به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... 🥶 تب، سردرد، سرگیجه ... 🥴🤕 با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... انقدر حالم بد بود که نمیتونستم از جام تکون بخورم ... . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد ... به زحمت از جام بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... 👳‍♂️ -مرد مومن، نباید یه خبری بدی بگی مریضم؟... اگه علت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر میشدم ... اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... 🥘 یک روزی میشد چیزی نخورده بودم ... نمیتونستم با اون‌حال چیزی درست کنم ... من که خوب شدم حاجی افتاد ... چند روز مسجد امام جماعت نداشت ولی بازم سعی میکردم نمازهام برم مسجد ... . اقامه بسته بودم که کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یک لحظه فکر کنم نمازم رو شکستم و برگشتم سمتشون ... _ شما نمیتونید به من اقتدا کنید ... نماز اونها هم شکست ... _ پشت سر من نایستید ... -میدونی چقدر شکستن نماز اشکال داره؟... نماز همه مون رو شکستی ... -فقط مال من شکست ... مال شما که اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... -من حلال زاده نیستم😔 از درون میلرزیدم ... ترس خاصی وجودم را پر کرده بود ...😨 پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم ... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ...🙂 بهتر از این بود که به خاطر من حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... . دوباره دستم را آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز میخوانم ... الله و اکبر ... . ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : سرطان سریع از مسجد اومدم بیرون ... 🏃‍♂️ چه خوب چه بد ،اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... . وقتی برگشتم ،بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...👀 مدام دلم میخواست بفهمم در موردم چی فکر می‌کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می‌کردم ... 😨 تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم رو توی دهنم حس میکردم ... توی این حال و هوا ،مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ... یهو یکی از بچه‌ها دوید سمتم و گفت : _کجایی استنلی ؟ خیلی منتظرت بودم ... 🙂 آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: _چیزی شده ؟...🧐 باورم نمیشد ... 😟 چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ... بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان ... 🏥 حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود ... خیلی پیشرفت کرده بود ... چطور چنین چیزی امکان داشت؟ انقدر سریع ؟... باور نمیکردم کمتر از یک ماه زنده میموند ... توی تاریکی شب، قدم میزدم ... 🚶‍♂️ هنوز باورش برام سخت بود ... توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره‌اش موج میزد ... 😔 داشتم به درد و غم آنها فکر میکردم که یهو یاد حرفای اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش میگذره ، اشک بندش نه ... 🚫 پاهام دیگه حرکت نمی‌کرد ... تکیه دادم به دیوار ... خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمیخوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ...😣 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : حرمت مؤمن چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه‌ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکتر ها فکر میکردن تو جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...🚫 ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم ... ☺️ توی آمریکا ،جمعه ها روز تعطیل نیست ... هرچند ظهرها زمان کار بود اما سعی میکردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ...🏃‍♂️ زیاد نبودیم ... توی صفحه نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... 🗣️ که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... . اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... 😖 چند لحظه مکث کرد و بلند گفت : حاج آقا میتونم قبل خطبه شما چیزی بگم ؟... از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... -بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ... -امروز اینجا ایستادم ... میخواستم بگم که ... حرمت مومن ... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض اهانت نکنید ... دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... -هرگز دل هیچ مومنی را نشکنید ...💔 جمع با دیدن این صحنه به هم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... . -و الا عاقبت تون ،عاقبت منه ... گریش گرفت ... 😭 چند لحظه فقط گریه کرد ... -من، این کارو کردم ... دل یه مومن را شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود ؛شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اون رو شکستم ... اینم تاوانش بود ... شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... 😊 با خودم میگفتم؛ اونها چطور تونستن باید تشخیص غلط و این همه آزمایش ،باعث آزار خانوادم بشن و ... . همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می‌شد ... 🔥 قدش بلند بود و شعله‌های آتش در درونش به هم می پیچد و زبان می کشید ... ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت:من عمل توام _ نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... 😨😖 توی چشم هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم را پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... 🔥 با خشم تو چشمام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: "از بیماری دخترت عبرت نگرفتی ؟... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی ؟... 🤨 ما به تو فرصت داریم . بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کرده که خدا هرگز تو را نخواهد بخشید ... " از شدت ترس زبانم کار نمیکرد ... نفسم بند اومده بود ...😨 این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... 🔥 هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم تو چشم هام نگاه کرد ... 👀 "من عمل توام ... من مرگ تو ام ..." و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس میکردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... تو چشمام نگاه میکرد و با حالت عجیب گلوم رو فشار میداد ... ذره ذره فشار و دستش رو بیشتر می کرد ... 💪 میخواستم التماس کنم به اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمیخورد ... . با حالت خاصی گفت: "دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ..." زبانم حرکت نمی‌کرد ... 👅 نفسم داشت بند اومد ... دیگه نمیتونستم نفس بکشم ... چشمهام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا را صدا بزنم ... خدا را به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ... گلوم رو ول کرد ... گفت: "لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت را بهت داد ... ." از خواب پریدم ... گلوم به شدت میسوخت و درد میکرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... گریه اش شدت گرفت ...😭 _ رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهنگ گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... . جلوی همه خودش را پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می‌داد ببخشمش ... . حاج آقا بلند شد خطبه نماز و بخونه ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا ،باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ...😭 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت:تو کی هستی؟ این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... 👳‍♂️ خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن ... 🚫 نمیخواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشتن اما من لایق این لطف نبودم ... رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...🗣️ واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... . همه چیز و خلاصه براش گفتم ... از خانوادم، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بد جور چهره اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام میگرفت ... 😨 سرش را اورد بالا و گفت: الان کی هستید؟...🧐 -یه تعمیر کار که داره درس میخونه بره دانشگاه ... 🏢 سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان و تموم نکردم ... -خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید ؟... الان کی هستید ؟... 🧐 تازه متوجه منظورش شدم ... -یه نفر که سعی می کنه بنده خدا باشه و تمام تلاشش را میکنه تا درست زندگی کنه ... دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو میکنه جواب منم مثبته ... 🙂 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... . چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 🖋️ مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...🧕 همینطور که مشغول بودیم با تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده‌اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری ؟...🤔 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : مادر برای اولین بار، بعد از ۱۷ سال، یاد مادرم افتادم ... 🧓 اون شب، تمام مدت چهره اش جلو چشمام بود ... پیداش کردم ... ۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیرتر نشونش میداد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... با دیدنش تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یکبار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یه غذای گرم برای من درست نکرده بود ... 🍲 حالا دیگه حتی من را به یاد هم نداشت ... اینقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .🧠 تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... 🏃‍♀️ لباسم را گرفت و گفت ... _پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... 😊 اینها را می‌گفت برام ادا می آورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... . به زحمت میتونستم نگاش کنم ... بغض و درد راه گلومو گرفته بود ... به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .🤦‍♂️ اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ده دلاری بهش دادم ... 💵 از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر میکرد ... . گریم گرفته بود ... 😖 هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ... همونجا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دستام و با صدای بلند گریه میکردم ...😭 اومد طرفم ... روی سرم دست میکشید و میگفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی ؟... گریه نکن ... گریه نکن ... سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشمهاش ... چقدر گذشت؛ نمیدونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟🤔 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : پسر قشنگ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم... 🚗 تمام روز رو به دنبال یه خانه سالمندان گشتم... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بر بیام... بلاخره پذیرشش را گرفتم و بستریش کردم... با خوشحالی ۱٠ دلاریش رو دست گرفته بود و به همه نشون می داد... 💵 اینو پسر قشنگ بهم داده... پسر قشنگ بهم داده... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اون بایستم... زدم بیرون...🚶‍♂️ سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد... _تمام عمرت یه بار هم به من نگفتی پسرم... یا بار با محبت صدام نکردی... حالا که... بهم میگی پسر قشنگ... نماز مغرب رسیدم مسجد... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید... با خوشحالی دوید سمتم... خیلی کلافه بودم... یهو حواسم بهش جمع شد... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم...🤦‍♂️ نفسم بند اومد...😨 حسنا با خوشحالی از روزش تعریف می کرد... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود... منم ناخودآگاه روز اون رو با خودم مقایسه می کردم... مونده بودم چی بهش بگم...😖 چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟... چاره ای نبود... توکل کردم و گفتم...🗣️ ... . 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : خدای رحمان من _حسنا! منم امروز یه کاری کردم... می دونم حق نداشتم تصمیم یه طرفه تصمیم بگیرم... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم...😣 اما،تمام پولی رو که برای ماه عسل کنار گذاشته بودم... دیگه ندارمش...🚫 به زحمت اب دهنم رو قورت دادم...😰 خنده اش گرفت... -شوخی می کنی؟ 🤔 یه کم بهم نگاه کرد،خنده اش کور شد...😶 -شوخی نمی کنی... چرا استنلی؟... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ 🧐 ملتمسانه بهش نگاه کردم... سرم رو پایین انداختم و گفتم حسنا، یه قولی بهم بده...🤝 هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم... مکث عمیقی کرد... -شنیدنش سخته یا گفتنش؟... _برای من گفتنش... خیلی سخته... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته... بدجور بغض گلوش رو گرفته بود...🥺 -پس تو هم بهم یه قولی بده...🤝 هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه... به زحمت بغضش رو قورت داد... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر به یخ بود، خندید و گفت فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم... تا بعد خدا بزرگه...😊 اون شب تا صبح توی مسجد موندم... توی تاریکی نشسته بودم... _خدایا! من به حرفت گوش کردم... خیلی سخت و دردناک بود...😣😢 اما از کاری که کردم پشیمون نیستم...🙂 کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطف نسبت به خودم می تونستم انجام بدم... اما نمی دونم چرا دلم شکسته... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن... به ما کمک کن تا من رو ببخشه... و به قلبش ارامش بده...🌿 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت : ماشاءالله نمی دونستم چطور باید رفتار کنم...😢 رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست... اون اولین خانواده من بود... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه... خیلی می ترسیدم...😰 نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم...😣 بالاخره مراسم شروع شد... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل ارایی کرده بودند... هر کسی یه گوشه ای از کار را گرفته بود... عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد... همه میومدن سمتم... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن... هرگز احساس اون لحظه رو فراموش نمی کنم... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادر من بودند...☺️👥 حتی اگر در پس این دنیا،دنیایی نبود... حتی اگر بهشتی وجود نداشت... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم... دورم کمی خلوت شد،حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در اورد... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود... پیشانیم رو بوسید و گفت... ماشاءالله گیج می خوردم...🤕 دست کردم توی پاکت... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود...🏢 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff