📖
«إِنْ عَقَدْتَ بَيْنَکَ و َبَيْنَ عَدُوِّکَ عُقْدَةً، أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّةً، فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ، وَارْعَ ذِمَّتَکَ بِالاَْمَانَةِ، وَاجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّةً دُونَ مَا أَعْطَيْتَ»
«اگر پيمانى ميان خود و دشمنت بستى يا لباس امان بر او پوشاندى (و او را پناه دادى) به عهدت وفا کن و قرارداد خود را محترم بشمار و جان خويش را در برابر تعهداتت سپر قرار ده.»
[نامه ی ۵٣]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
آنانی که به شما حسودی میکنند، کسانی هستند که از ته دل معتقدند شما از آن ها بهترید.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
💠 دستی دستی، خیر رو از در خونه ت نرون!
🎤 «شیخ حسین انصاریان»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
نمیدونم داستانش چیه ولی غم انسان هایی که دوستشون داریم از غم های خودمون برامون دلگیرتره
و خوشحالی اون ها حتی از خوشحالی
خودمون هم بیشتر بهمون میچسبه.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 «چ» همچون «چمران»
🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادت «شهید دکتر مصطفی چمران»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
بعضی از آدم ها هيچ گاه ازت حمایت نمیکنن، نه این که لایق حمایت نباشی،
حمایت نمی کنن چون از جایی که ممکنه پیشرفت کنی و بهش برسی میترسن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 به موهای سگ و گربه ت مشغول باشی بهتر از این حرفاست!
#نیشخند 🤭
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹🔹💠🔹🔹
در مهمانیها اگر دلها خوش باشند، با سفرههای ساده هم میتوان خوش گذراند.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🌺🍀
خانم گرامی!
اگر همسرت را دوست داری، همیشه و به ویژه در حضور مادرشوهر، به وضعیت شوهرتان برسید.
در حضور او به پسرش احترام بگذارید و این را بدانید که با اولین بی احترامی به شوهر، آن هم در حضور مادر شوهر، به او نشان داده اید که با همسرتان اختلاف دارید و به او اجازه داده اید که در زندگیتان دخالت کند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
آقای روان شناس
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پرت قدم های سست پیرزن بود که صدای زنگ تلفن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش :۶۰
دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم. هیچ حرکتی نکرد. سکوت بی ادبانه اش وادار به تماشایم کرد. نگاه از کفش های اسپرت مردانه اش بالا آوردم. سر به زیر داشت. کلاه نقاب دارش را تا حد امکان پایین آورده بود. مکثم را دید، دست از جیب خارج کرد. دستانش را با دستکشی مشکی پوشانده بود. ضربان قلبم چون پتک بر پرده های گوشم کوبید. برگه ای آدامس میان انگشتانش تاب خورد. پوست کاغذی آن را کند و آدامس را به دهان گذاشت. صورتش دیده نمی شد. بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. کلاه مشکی رنگ لباسش را روی کلاه نقابی اش انداخت. خودش بود... شک نداشتم.
زانوهایم قفل شده بود. دیس حلوا داشت از میان پنجه هایم لیز می خورد. کاغذ مچاله شده ی آدامس را جلوی پایم پرت کرد. ضربان قلبم نعره می کشید؛آن قدر بلند که هیچ صدای دیگری را نمی شنیدم. تکیه از درخت گرفت. دو انگشت اشاره و میانی را شبیه به احترام کنار شقیقه اش تکان داد. دوست داشتم از شدت وحشت فریاد بزنم.
عقیل کمی آن طرف تر در مسیر نگاهم قرار گرفت. چشمان سؤال زده اش میان من و ناشناس دوید. ناشناس دست به جیب هایش سپرد و راه رفتن در پیش گرفت. نفس کشیدن از یادم پرید. میخ شده در خاک، رفتن آن جغد شوم را نگاه می کردم. عقیل تماماً چشم شد و مقابلم ایستاد. ترس را در وجودم خواند. زل زده به مردمک هایم، ثانیه ای مکث کرد. ناگهان با حرکتی تند دیس را توی بغلم گذاشت و به دنبال ناشناس گام برداشت. صدای بمش در گوشم پیچید.
_ ببخشید، آقا!
ناشناس قدم هایش تند شد و خطاب، عقیل بلند تر.
_ آقا با شما هستم. چند لحظه...
ناشناس پا به دویدن نهاد. عقیل تعلل نکرد. وحشت امانم را برید. سر چرخاندم. فاطمه خانم، بی خبر از همه جا، کفش هایش را برای ورود به حریم امامزاده از پا در آورد. نباید اتفاق بدی می افتاد.
به سرعت دیس ها را روی زمین گذاشتم و شروع به دویدن کردم. قدرت تفکرم کور شده بود. می دانستم کاری از دستم بر نمی آید. فقط نمی خواستم عقیل با آن خون آشام تنها بماند. مقصر تمام این بازی ها من بودم؛ هرچند که چرایی اش را نمی دانستم.
نفس زنان به دنبالش می دویدم. مرد ناشناس از نرده ها بالا رفت و توی کوچه پرید. عقیل لحظه ای رهایش نمی کرد. راهم را به سمت در اصلی کج کردم. پایم به کوچه رسید، ناشناس سوار بر موتور بود و عقیل در تلاش برای روشن کردن ماشینش. ریه ام کم آورده بود. از روی جوی پریدم. در عقب را باز کردم و خود را روی صندلی انداختم. عقیل به سرعت سر چرخاند و فریاد زد:
«کجا می آی؟! پیاده شو»
جانی برای پاسخ نداشتم. لجوجانه، در را محکم کوبیدم. زمان را کم دید که بی مجادله، پا روی پدال گاز فشرد. به آنی از زمین کنده شدیم. عقیل انگشت روی گوشش فشرد و چند کد و موقعیت مکانی اعلام کرد که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. موتور با دو سرنشین، مانند مار از هر مسیری برای گریز می خزید اما عقیل چشم از آن ها بر نمی داشت و مدام زیر لب نجوا می کرد:
«می گیرمت... می گیرمت لعنتی!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
اگر حکایت بهرام گور میپرسی؟
شکار گور شد ای دوست، عاقبت بهرام
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام
ز تخم تلخ نخورده است کس بَرِ شیرین
ز شاخ بید، نچیده است هیچ کس بادام
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff