YEKNET.IR - zamine - shahdat imam sadegh - 1400.03.15 - narimani.mp3
8.06M
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🖤🕯بازم چهل بی مروت
🖤🕯با هم رسیدن شبونه
🎙 #سید_رضا_نریمانی
آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)🏴🥀
🌹🍃🌹🍃
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادق صلوات الله علیه؛ حامیِ شیعیان
شهادت امام صادق علیه السلام تسلیت باد
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
«شرح در تصویر»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
➡️ گذشته های گذشته
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
معنای «صبر» این نیس که بتوانی معطل بمانی؛
«صابر بودن» یعنی این که بتوانی موقع انتظار، نگرش خوب و مثبتت را حفظ کنی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🌱 🍃🌲
لوبیا
🌿 #آفرینش
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🍁🍀
در انتهای کوچه ی شب، زیر پنجره
قومی نشسته خیره به تصویر پنجره
این سوی شیشه، شیون باران و خشمِ باد
در پشت شیشه، بغض گلوگیر پنجره
اصرار پشت پنجره ی گفتگو بس است
دستی برآوریم به تغییر پنجره
تا آن که طرح پنجرهای نو درافکنیم
دیوار ماند و حسرت تصویر پنجره
ما خواب دیدهایم که دیوار، شیشهای است
اینک رسیده ایم به تعبیر پنجره
تا آفتاب را به غنیمت بیاوریم
یک ذره راه مانده به تسخیر پنجره
جز با کلید ناخن ما وا نمیشود
قفل بزرگ بسته به زنجیر پنجره
«قیصر امین پور»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙
آن که به نور خودش باور داشته باشد، از درخشیدن دیگران ناراحت نمیشود.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
هر چیز، به جای خویش نیکوست
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عدالت مجسم
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «امام علی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
هرچه کمتر محبت کنید،
محبت کمتری درون شما به جریان
میافتد.
هر چه کمتر نیرو مصرف کنید،
نیروی کمتری درون شما به جریان
میافتد.
تمرکز روی افکار منفی و شکست ها
نیروی شما را مسدود میکند.
بههمین دلیل است که افراد افسرده،
اغلب خسته و وامانده هستند.
عشق و محبتِ به اندازه و به جا،
نیروها را به جریان میاندازد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر اسم کوچکش کوهه
پدر خودش یه کشتی نوحه
#نماهنگ
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۰:
روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به خواندن کرد. مدتی بود که منتظر خبری از دمشق بود. کم کم چهره اش را اندوه و تعجب فراگرفت.
هذیل نوشته بود که نشانی از خانواده ی ابراهیم به دست نیاورده است. خانه و دکانش فروخته شده است و کسی نشانی از او ندارد. از ابوالفتح و طارق و شعبان هم خبری نبود. بار دیگر نامه را خواند. چه طور ممکن بود که آن ها ناپدید شده باشند؟
حدس زد کار مأموران باشد.
شاید آن ها را به زندان انداخته بودند! اگر چنین بود ابن ابی داوود به او می گفت تا راحت تر بتواند ابراهیم را به همکاری وادارد. فرض دیگر آن بود که همگی فرار کرده باشند؛ اما به کجا؟ دکان ابراهیم و ابوالفتح را مصادره کرده بودند؟ شاید همگی را تبعید کرده بودند؟ نامه را ریز ریز کرد و در سطل زباله ریخت. منتظر ماند تا یاقوت بازگشت. کفش و لباسش را دید و دستی به شانه اش زد. پیراهن زغفرانی رنگ بود با چهارخانه های دارچینی.
_ آفرین! سلیقه ی خوبی داری! این را نمی پوشی تا این که موهایت را کوتاه کنی و به حمام بروی!
دستار به سر انداخت و کوزه ای شربت عسل و نامه ی قاضی القضات را برداشت.
_ کفش و لباس نو، حواست را پرت نکند!
برو اسبم را بیاور.
تمیمی نامه را خواند و خندید. نگاهش به کوزه ی شربت بود. ابن خالد او را از اشتباه در آورد.
_ این شربت برای زندانی است! باید تقویت شود!
_ چه به قاضی القضات دادی که توانستی این مجوز را بگیری؟ یک غلام بچه ی زیبا؟ شاید،تو از مأموران مخفی هستی و من خبر ندارم!
_ شاید! ممکن است قاف ۱۶۳ را از سیاه چال به زندان عادی منتقل کنی؟
در نامه به این موضوع اشاره نشده است! متأسفم!
ابن خالد با کف دست به پیشانی اش زد.
_ لعنت به شیطان! چه شد که فراموش کردم این را از آن مردک بخواهم؟
تمیمی دستش را فشرد.
_ ناراحت نباش! اگر بتوانی او را سر عقل بیاوری که دست از ادعایی که کرده است بردارد و همکاری کند. آزاد می شود و می رود پی زندگی اش! خدمت بزرگی به او می کنی! کم پیش می آید که کسی این شانس را پیدا کند که بتواند از سیاه چال نجات یابد! البته اگر موفق نشوی، او کشته خواهد شد و تو همه ی دارایی ات را از دست خواهی داد!
_ دستور بده بیشتر به او رسیدگی شود!حمام، لباس، غذا، دارو، روشنایی، نظافت، سلولی بزرگ تر!
تمیمی نامه را لای دفتری گذاشت.
تو کارت را درست انجام بده، من کارم را بلدم! پیشنهاد می کنم امروز بروی و فردا بیایی! در این فرصت او را به حمام می فرستم و می گویم غذایی درست و حسابی به او بدهند و سلولش را تمیز کنند! با این نامه ای که آورده ای تا حدودی دستم باز است!
ابن خالد مردد بود.
حالا به سراغش بروی از گند خودش و سلولش حالت به هم می خورد!
_ از خانواده اش خبری داری؟ زندانی شده اند؟
_ گزارشی به من نرسیده است؟ بعید نیست قاضی القضات آن ها را به بند کشیده باشد تا زندانی را برای همکاری تحت فشار قرار دهد!
ابن خالد تا حدودی مطمئن شد که دست مأموران حکومت به خانواده ی ابراهیم نرسیده است. کوزه را روی میز به طرف تمیمی سراند.
_ این شربت را به او برسان.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 نخستین کسی که در ایران «سازمان اطلاعات» ایجاد کرد که بود؟
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
همه روزی میمیرند،
اما همهی آنها زندگی نکردهاند.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلههای باستانی قله چت
/ استان مرکزی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🍀 صدای بهشتی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
صابر
باوقار
استوار
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 آرام باشید!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرت
زیبایی
آرامش
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃「🌹」🍃」
اگر حل شدنی است، نيازى به نگرانى
نيست.
اگر حل شدنی نیست، نگرانى فايدهاى
ندارد.
✔️ پس نگران نباش!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
یک روز وقتی همه چیز خوب تمام شده
به عقب نگاه میکنی و با افتخار به خود می گی:
«خدا رو شکر تسلیم نشدم و تونستم!»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در یک عصر عاشورا، در خانه، «عصر عاشورا» ساخت!
🎨 #نگارگری
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۱:
نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم را به حلقه زد.
ابن خالد شمع را روی طاقچه گذاشت و ابراهیم را در آغوش کشیدـ از دیدنش وحشت کرده بود. به روی خود نیاورد. حس کرد مشتی استخوان را در آغوش میفشارد. چشمانش بیش از پیش گود افتاده بود. چهرهاش به رنگ گچ بود. به زور نفس میکشید. صدایش خش دار و ضعیف بود. خدا را شکر کرد که ابراهیم آینهای نداشت تا خود را در آن ببیند. بوی چربی صابون میداد. پیراهن تمیزی پوشیده بود. مسواک زده بود و موهای سر و صورتش چرب نبود. کوزه ای شربت و ظرفی خرما روی سکو بود. آن ها را روی طاقچه گذاشت. نگهبان در را بست و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و دستش را در دست گرفت. ابراهیم سرش را به دیوار تکیه داد. با دهان باز افتاده به او خیره شده بود. رگ شقیقه اش و استخوان گونهاش در سایه روشن شمع، به شکل عجیبی، برجسته به نظر میرسید.
ــ چه میکنی با سیاهچال؟ در این سلول که تشک و بالشی نیست و به جز تاریکی مونسی نداری، چه طور روز و شب را میگذرانی؟
ــ بگو سیاهچال با من چه میکند! از روز و شب خبری ندارم، جز این که وقتی سطل را خالی میکنند، میفهمم روز شده است و وقتی کوزه ی آب به من میدهند، میفهمم شب شده است! غذا را که میدهند، میفهمم نیمروز است.
نه میتوانم کف این سلول بخوابم، نه میتوانم بنشینم.
«لا یموت فیها و لا یحیی» (در دوزخ نه میمیرند و نه زندهاند.)
همه ی کسانی که پیش از من این جا بودند، مُردند. زندانیهای دیگری آوردند. آن ها هم بیشترشان مردند.
به نظرت من هنوز زندهام؟
ابن خالد نزدیک بود گریهاش بگیرد. نتوانست جواب دهد.
ــ طاقت فرساست، اما تحمل میکنم! در ازای بهشت میارزد! خواب و بیداری ام را نمیفهمم، اما هیچ وقت مانند این ایام فرصت نکرده بودم با خدای خودم خلوت کنم. همیشه و در هر موقعیتی خدا با ماست. این دلداری بزرگی است برای کسانی که به او ایمان دارند!
ابراهیم دیگر شبیه ابراهیم قبلی نبود. در آن چند ماه، پنجاه سال پیر شده بود. به جایی رسیده بود که میتوانست در تاریکیهای متراکم سیاهچال، دست پیش ببرد و مرگ را که در کمین نشسته بود، لمس کند. هر طور بود، بر خود مسلط شد تا اشکش سرازیر نشود.
ــ ببخش دوست عزیز که مدتی نتوانستم به دیدنت بیایم! رئیس زندان مانعم شده بود!
ــ خوشحالم که دوباره میبینمت! چه طور توانستی دوباره به این جا بیایی؟ چه کردهای که مرا به حمام بردند و لباس نو پوشاندند و دیروز تا حالا دو نوبت غذای گرمم داده اند؟ این ظرف خرما را هم برایم گذاشتهاند. وضع و حالم را که میبینی! از من میشنوی، پولت را برای من دور نریز!
به توصیه ی یکی از دوستان دانشمندم به سراغ قاضی القضات رفتم. خدا نصیب دشمن نکند! دیوان قضا انگار گوشهای از جهنم بود! صد رحمت به این سیاهچال! از جایی که فاسقِ فاجری چون ابن ابی داوود بر آن ریاست دارد، چه انتظاری میتوان داشت؟ ناچار شدم تا اندرونی قلمرو شیطان پیش بروم! باید میدیدی که قاضیالقضات مملکت چه آلوده دامنی است! اجازه داد تو را ببینم به شرط آن که متقاعدت کنم دست از ادعایت برداری و در کوی و برزن جار بزنی که تو را فریفتهاند و آنچه گفتهای دروغی یا خیالی بیش نبوده است!
ــ آن از خدا بیخبر به آرزویش نخواهد رسید! اگر میخواستم منکر مقام امامم شوم، در همان دمشق این کار را کرده بودم تا از خانه و دکان و همسرم دور نیفتم و گرفتار سیاهچال نشوم!
فرج نزدیک است! مثل دندان لقم که دارد میافتد. دیگر چیزی از وجودم به این دنیا بند نیست. من رفتنیام! حلالم کن برادر!
ــ ابن ابی داوود گفت اگر نتوانم متقاعدت کنم، تو را به تنور ابن زیات میاندازد و دارایی مرا مصادره میکند!
ابراهیم سعی کرد بخندد. این بار او دست ابن خالد را گرفت.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۲:
ــ مرا به پایتخت آوردهاند، تا به خیال خودشان نمایشی ترتیب دهند و آنچه را به نفعشان است، از زبان من به گوش مردم برسانند. من آلت دست آن ها نخواهم شد! سرنوشت من که مشخص است، اگر زنده بمانم، خونم را خواهند ریخت. حالا این منم که نگران سرنوشت توام! چرا به سراغ آن مردک سالوس رفتی تا تو را سر دوراهی قرار دهد که به هر راهی کشیده شوی، باختهای! اگر مرا به آن چه میخواهند واداری، دین من و خودت را بر باد دادهای و اگر نتوانی کاری از پیش ببری، دارایی ات را باختهای! دست به بد قماری زدهای! دیدن من چنین ارزشی نداشت!
ــ نگران من نباش! پیش از آن که این ستمگران به خود بجنبند، آنچه را دارم میفروشم و گم و گور میشوم!
ــ مگر میشود؟
ــ چرا نشود؟ برایت خبری دارم! خانواده ی تو و ابوالفتح و طارق و شعبان، همگی ناپدید شدهاند! مأموران از آن ها خبری ندارند. خانه و دکانتان هم فروخته شده است. کسی را که به سراغ آن ها فرستاده بودم، نتوانسته است هیچ نشانی به دست آورد.
ناپدید شدن آن ها یا کار دشمن است یا کار دوست. اگر کار حکومت بود، ابن ابی داوود خبر داشت و برای تحت فشار قراد دادن تو به آن اشاره میکرد. او در این باره چیزی نمیدانست. مطمئنم! پس باید کار یک دوست باشد که بی درنگ پس از دستگیری تو، آن ها را به شهر دیگری انتقال داده و خانهها و دکانها را فروخته است تا حکومت نتواند مصادرهشان کند!
ابراهیم چشم بر هم گذاشت و نفس راحتی کشید.
ــ خبر خوبی است! شاید کار ابوالفتح و همسرش ام جیران است. همگی با هم جانشان را برداشته و گریختهاند! خیالم راحت شد! فقط افسوس که نتوانستی خبری از من به آن ها برسانی!
ــ شرمندهام!
ــ به هر حال ممنونم! تو میخواستی به من کمک کنی، اما میبینی که بنی عباس به هیچ کس رحم نمیکند! من اگر زنده ماندم، میپذیرم که در ملأ عام برای مردم حرف بزنم. آن وقت با همه ی توانم فریاد میزنم که آنچه گفتهام راست است! بگذار من هم یکی از کسانی باشم که به تنور آن جلاد سپرده میشوم! باور کن باکی از آن ندارم! جانی برایم نمانده است که آن تنور بخواهد از من بگیرد! از من میشنوی، دیگر به سراغم نیا! به فکر سلامت من نباش! آیا قصد داری مرا برای کباب شدن تیمار کنی؟ به سراغ ابن زیات برو و بگو که ابن ابی داوود تو را به دام انداخته و به کاری مجبور کرده است که از پسش بر نمیآیی! حساب خودت را از من جدا کن! شاید جنایتکاری مثل ابن زیات بتواند شر جنایتکاری دیگر چون قاضی القضات را از سرت کوتاه کند! فراموش نکن که جای خانواده ی من امن است و خانواده تو در معرض خطرند!
ــ خدا این نعمت بزرگ را به من داد که بتوانم امامم را بشناسم! اگر روزی من هم گرفتار زندان و سیاهچال شدم، ارزشش را دارد! گله نخواهم کرد! شاید مرا آوردند و در سلول کناری زندانی کردند! آن وقت میتوانیم ساعتها با هم حرف بزنیم و گذشت زمان را حس نکنیم!
ــ خوش به حالت که هنوز آزادی! امام که به بغداد آمد، او را خواهی دید! اگر توانستی، سلامم را به ایشان برسان!
ــ خودش که نمیآید! او را میآورند تا تحت نظر قرار دهند! شاید هرکس سعی کند او را ببیند، تحت تعقیب قرار گیرد!
ــ پس چندان به امام نزدیک نشو! همین طوری هم به تو و کارهایت بدگمان شدهاند. کاری نکن که بیهوده از این جا سر درآوری! افتادن به سیاهچال آسان است و نجات از آن سخت و ناممکن!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff