┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش پنجم:
رفتارش را قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلمبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاً کار من نبود. دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند.
در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
«من دیگه از امروز به بعد مسئول روابط عمومی نیستم خداحافظ!»
فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی منفصل. بر عکس؛ در حالی که پشت میز نشسته بود، آرام و باطمأنینه، گونه پر ریشش را گذاشت توی مشتش و گفت:
«یک نفر را به جای خودتون مشخص کنید و برید!»
نگذاشتم به شب بکشد، یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم.
حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود ، چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود «آزاد شدم!» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود.
زهی خیال باطل! تازه اولش بود. هر روز به نحوی پیغام می فرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سر بالا میدادم. در داخل دانشگاه جلویم سبز شد و بدون مقدمه پرسید:
«چرا هر کی رو می فرستم جلو جوابتون منفیه؟»
بدون مکث گفتم:
«ما به درد هم نمی خوریم!»
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد:
«ولی من فکر می کنم خیلی هم می خوریم!» جوابم رو کوبیدم توی صورتش:
«آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!»
خنده پیروزمندانه ای سر داد، انگار به خواستهاش رسیده بود:
«یعنی این مسئله حل بشه مشکل شمام حل می شه؟»
جوابی نداشتم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود طوری گفت که بشنوم:
«ببینید حالا این قدر دست دست می کنید، ولی می آد زمانی که حسرت این روزها را بخورید!»
زیر لب با خودم گفتم:
«چه اعتماد به نفس کاذبی»
اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید:
«حسرت این روزها!»
مدتی پیدایش نبود، نه در برنامههای بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم از دستش راحت شده بودم کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. تا این که کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت:
«معلوم نیست محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!»
نمی دونم چرا یک دفعه نظرم عوض شد دیگر به چشم یک بسیجی افراطی نگاهش نمی کردم حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دونستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده!
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ابویی گفت:
« دو، سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بزار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!»
گفتم:
«بیاد ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!»
شب میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمیدانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش.
به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد. از حیاط که وارد خانه شد با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید:
«مرجان، این پسره چه قدر شبیه شهداست!»
با خنده گفتم:
«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!»
خانوادهاش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره می کردند که «این دوتا برن حرفهاشون را بزنن!»
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت:
«چقدر آینه! از بس خودتون را می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ششم:
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هایم بازی میکردم... می لرزیدم. خیلی خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه می کرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام. اتاق را گز می کرد، انگار روی مغزم رژه می رفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید چه در ذهنش می چرخید نمیدانم!
نشست رو به رویم خندید و گفت:
«دیدید آخر به دلتون نشستم!»
زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش می دادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:
«رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
«این جا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام «علیه السلام» بود و دل من.
از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود:
«راست کارم نبودن، گیرو گور داشتن!» گفتم:
«از کجا معلوم من به درد تون بخورم؟»
خندید و گفت:
« توی این سالها شما رو خوب شناختم!»
یکی از چیزهایی که نظرش را جلب کرده بود، کتابهایی بوده که دیده و شنیده بود میخوانم. همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
میگفت:
«خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین بلکه خوردین!»
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. می گفت:
«وقتی این کتابا رو می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقع زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!»
من هم وقتی آنها را میخواندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشند ولی حلاوتی که آن ها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند. این جمله را هم ضمیمه اش کرد که:
«اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم، مثل وهب!» می خواستم کم نیاورم گفتم:
«خب منم میام!»
منبر کاملی رفت. مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش. از خواستگاری هایش گفت؛ این که کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود.
گفتم:
«من نیازی نمیبینم اینها را بشنوم!»
گفت:
«اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!»
گفت:
« از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!»
می خندید که:
«چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمی آد این شکلی می رفتم اگر کسی هم پیدا میشد که خوشش می اومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!»
از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:
«حرفتون که تموم شد کارتون دارم!»
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت.
یک ریز حرف می زد و لابه لاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف می کرد:
« خونه خودتونه، بفرمایین!»
زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود و بعضی هم خنده دار.
او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد از آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.
پر رو پر رو گفت:
«اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید:
«هنوز نه به باره نه به داره!»
یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد ، تمامی نداشت.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش هفتم:
با همان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت های دیگر که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایینتر آورد و گفت:
«دو تا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا «علیه السلام» یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا !» برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها، درشت نوشته بود. از همان جا خواندم ؛ زبانم قفل شد:
«تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی»
انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:
«هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جا به جا نمی کنه! خیلی ناز نازیه!» خندید و گفت:
« من فکر کردم چه مسئله ی مهمی میخواین بگین، اینا که مهم نیست!»
حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس می کردم:
«شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم در آمده بود که چرا این قدر یک دندگی میکند. خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم:
«پام خواب رفته!» از سر لُغُزپرانی گفت:
«فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!»
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت:
«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!»
دل مرا برد، به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود. زیاد می پرسید:
«تو همه ی اینا رو می دونی و قبول میکنی؟!»
کار تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:
«سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم!»
شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که او را دید گفت:
« این چه قدر مظلومه!»
باز یاد حرف بچه ها افتادم، حرفشان توی گوشم زنگ می زد:
شبیه شهدا، مظلوم.
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد، به محمد حسین زنگ زد که:
«میخواهم ببینمت!»
قرار و مدار گذاشتند که برویم دنبالش. هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:
از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:
«همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه، فرزند خونه ی منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!»
او هم کف دستش را نشان داد و گفت:
«منم با شما رو راستم!»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد. دوباره قضیه ی موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت. خیلی هم زود با پدر مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر «علیه السلام» یادم هست بعضی از حرفها را که میزد، پدرم بر می گشت عقب ماشین را نگاه میکرد. از او می پرسید:
«این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟»
گفت:
«بله»
در جلسه ی خواستگاری همه را به من گفته بود.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش نهم:
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقا آیتاللهی که بیاید برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند:
«بروید امامزاده جعفر یزد.»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دو تا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی تهران. مخالفت کرد گفت:
«باید یکی را ساده بگیریم.»
اصلا راضی نشد من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد همه آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم:
«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه، ۵۰ درصد توسل. نمی شه به تحقیق امید داشت، ولی میتوان به توسل دل بست.»
با این که به دلم نشسته بود ولی باز دلهره داشتم متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا (علیه السلام) همان که خیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم با نوای صلوات خاصه خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمه ی زائران حرفم را دخیل بستم به ضریح:
« ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده»
همه را سپردم به امام «علیه السلام».
رفتم اتاقم با هدیه هایش ور رفتم:کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت:
«نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!»
ساعت ۶ و نیم صبح خاله ام آمد. با مادرم وسایل سفره عقد را جمع میکردند. نشسته بودم و بِرّوبِر نگاهشان می کردم. با خودم گفتم:
« یعنی همه اینا داره جدی می شه؟» خالهام غرولندی کرد که:
«کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش!»
همه عجله داشتند که باید زودتر عقد خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم.
وقتی با کت و شلوار دیدمش پقی زدم زیر خنده. هیچ کس باور نمی کرد، این آدم تن به کت و شلوار بدهد. از بس ذوق مرگ بود، خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم:
«شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما را پوشیده؟»
در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش: یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی.
همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند:
«حالا چرا امامزاده؟»
نداشتیم بین فک و فامیل کسی که این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه ی بخت.
سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم قسمت شد قرآن و جانماز هدیه ی حضرت آقا را بگذارم داخل سفره ی عقد.
سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چند وقت بعد از دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که:
« نویسنده این متن زنه یا مرد؟»
مادرم گفت:« دخترم نوشته!»
یکی دو هفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است.
آقای آیتاللهی خطبه ی عقد مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیات. فامیل میگفتند:
«ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم!»
حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. گفت:
«این جا جایی که دعا مستجاب می شه!»
هر چه می خواستم بهش بفهمانم ول کن، این قدر روی این مطلب پا فشاری نکن، راه نمیداد. و هی می گفت:
«تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید می شم!»
فامیل که از ابتدای امر کاملا گیج بودند. آن از ریخت و قیافه داماد، این هم از مکان خطبه عقد. آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضیها که فکر میکردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پول داری داشتم که همه دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سؤال شده بود. مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که «بله» گفته است. عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار میآمدند، ولی می گفتد: مهریه ش را کجای دلمون بذاریم. «چهارده تا سکه هم شد مهریه؟!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش چهاردهم:
تا قبل از ازدواج، به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده می نشستند و بَه بَه و چَه چَه میکردند، فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند عُق می زدم و از بویش حالم بد می شد. تا همه ظرف هایشان را نمی شستند، به حالت طبیعی برنمی گشتم.
دو سه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته است. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبانم، کله پاچه خور حرفهای شدم. به هر کس که می گفتم کله پاچه خوردم خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام، باور نمی کرد. می گفتند:
« تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟»
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود. سرم می رفت دهن زده کسی را نمیخورم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ. دهنی او را هم می خوردم. اگر سر دردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم معتقد بود برویم هیئت خوب می شویم. میگفت:
«میشه توشه ی تموم عمر و تموم سالت رو در هئیت ببندی!»
در محرم بعضیها یک هیئت بروند می گویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون می آمد، می رفت هیئت بعدی. یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول زد.
داخل ماشین مداحی میگذاشت. با مداح همراهی میکرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه میزد.
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه ی هفتگی بگیریم، اما نمیشد. چون خانهمان کوچک بود و وسایلمان زیاد.
میگفت:
« دو برابر خونه تیر و تخته داریم!»
فردای روز پاتختی، چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه. بیشتر از پنج، شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم، رفت و از بیرون شام خرید.
البته زیاد هیئت دو نفره داشتیم. برای هم سخنرانی میکردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم میخواندیم، بعد چای، نسکافه یا بستنی می خوردیم.
می گفت:
«این خوردنیا الان مال هیئته!»
هر وقت چای می ریختم می آوردم میگفت:
« بیا دو، سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!»
زیارت عاشورا می خواندیم و تفسیر می کردیم. اصرار نداشتیم که جامعه ی کبیره را تا ته بخوانیم. یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم، چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن آبمیوه، بستنی یا غذا، گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد. در مسیر رفت و برگشت دهانمان می جنبید. همیشه دنبال این بود برویم رستوران، غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد. علاقه اش با بقیه ی خوراکی ها فرق داشت. چون قیمه ی امام حسین «علیه السلام» و هیئت را به یادش میانداخت کیف می کرد. هیئت که می رفتیم، اگر پذیرایی یا نذری می دادند به عنوان تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
بعد از هیئت رایة العباس با لیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند. چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرانشان می گفتند:
«حاج آقا یاد بگیر، از تو کوچک تره!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
1.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انسان های خـوب
همچو انعکاس مـاه
در زُلال آبِ برکه اند
لمس شدنی نیستند
امازیبـایی بخشِ تاریکی
و ظلمت شب اند...
⭐️شبتون بخیر
⭐️در پنـاه خــدای مهربـون
─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
#حس_خوب #مهربانی #شب_بخیر
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「💙」
آرامش یعنی در میان صد ها مشکل
عین خیالت هم نباشد
لبخند بزنی...:)!
#حس_خوب🌸
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🤍」
وهُوَ بِکُلَّ شَیءِِ عَلِیم
یعنی تو از حال دلم خبر داری:)
#حس_خوب🌸
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن...:)
#حس_خوب🌸
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
1.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺☘
#حس_خوب
تقدیم به
#مخاطبین_بامعرفتمون😉
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#حس_خوب🙂🌱
او خداوند ناممکن هاست...
درحالی که توبر ممکن هاگریه میکنی؟!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
😌 حس خوبیه که بعد از یه نوبت کاری شلوغ توی بیمارستان، یه نفر با گل و شیرینی و هدیه بیاد ازت تشکر کنه به خاطر خوب شدن پدر بیمارش و نجات دادنش از یه ایست قلبی که بسیار به مرگ نزدیک بود.
👌🏽 البته همهی کارهای خوب رو خدا میکنه و ما وسیله و واسطهای بیش نیستیم.
💳 یه کارت هدیه هم آورده بود که با اصراری که کرد مجبور شدم ازش بگیرم. مبلغی که توش بود هم در راه خیر هزینه شد.
🦋 #حس_خوب
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff