گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۵: نادر دستی بر آرایش سبیلهایش کشید و گفت: _ تا الآن ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۶:
این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دستشان به ملت میرسید، انتقام سالها حبس در اردوگاه اشرف را از یک به یک هشتاد میلیون ایرانی میگرفتند.
ـــ تازه اول راهه. شگفتی اصلی رو گذاشتم واسه وقتی که حاج اسماعیل هم تو جمعمون باشه.
اشک روی گونه ام لیز خورد. با کشیده شدن چیزی به روی صورتم، به سرعت چشم گشودم. نادر بود.
ـــ نترس، فقط میخوام اشکات رو پاک کنم.
وحشت زده صورتم را کنار کشیدم. صدای دانیال از بین دندانهای گره شدهاش بلند شد.
ـــ بهش دست نزن! لعنتی، بهش دست نزن!
نادر قدمی عقب رفت. کمی مکث کرد و با لبخندی شیطانی به تماشای من ایستاد.
ــ یه تشکر بزرگ به حاج اسماعیل بدهکارم؛ چون اگه با همکاری نکردنش چوب لای چرخ سعودیها نمیگذاشت، این فرصت به من و سازمان داده نمیشد تا انتقاممون رو بگیریم.
با آرامش یقه ی لباس دانیال را مرتب کرد.
ـــ انتقام اعتمادی که سازمان به توی حروم زاده کرد اما تو با خیانت باعث شکست ما و داعش توی منطقه شدی و سر از لشکر لجن پوشها درآوردی.
درد و هراس زبانم را فلج کرده بود.
خوب میدانستم از چه حرف میزند.
آن ها کینه داشتند، کینه ی شکست در عملیاتی که فرش قرمز سارا برای ورود به ایران شد. همان که در دفترچه ی خاطرات دخترک چشم آبی عنوان «چایت را من شیرین میکنم» گرفته بود. نادر دستش را شانه وار بر مو و محاسن طلایی دانیال کشید.
ــ تو هم مثل اون مادر عوضیت یه آدم فروشی... اما من این جا هستم تا بعد از سی و پنج سال انتقام بگیرم؛ انتقام خون ارغوان، دختری که دوستش داشتم.
به بیرمقی چشمان دانیال نگاه کرد.
خونه ی تیمیمون لو رفت. با پاسدارها درگیر شدیم و ارغوان تیر خورد. نمیتونستم با خودم ببرمش اما اون اطلاعات مهمی از سازمان داشت؛ مجبور شدم بکشمش. میفهمی؟! خودم کشتمش. با اسلحه ی خودم. چون ارغوان از مرگ میترسید. همیشه دور از چشم بقیه، کپسول سیانور رو یه گوشه قایم میکرد و این رو فقط من میدونستم.
او عشقش را فدای خونخواری به نام رجوی کرده بود. دوست داشتم بپرسم «آیا میارزید؟» که ناگهان چنگ زد به دور گلوی مرد مو طلایی.
ــ مسبب مرگ ارغوان مادر تو بود. مادر تو! فکر میکنی چرا پدرت همیشه از اون متنفر بود؟ چون مادرت خونه تیمیمون رو لو داد و باعث افشای هویت من و خیلیهای دیگه شد.
دانیال لحظه به لحظه سرختر میشد اما خم به ابرو نمیآورد و این نادر را جریتر میکرد برای فشردن بیشتر گلویش.
ــ قاتل ارغوان مادر تو بود. باعث فرارم از ایران مادر تو بود. عامل سالها زندگی کردنم توی هیبت یه مُرده مادر تود و حالا تو باید قصاص بشی؛ چون تو دانیالی، پسر اون زن، مأمور سپاه، سرسپرده ی رژیم آخوندی و دلیل کدر شدن اسم و سابقه ام تو سازمان.
حس کردم نفس مرد موطلایی قطع شد. جیغ زدم.
ـــــ ولش کن! ولش کن بی شرف! کشتیش!
نادر به خود آمد و دست از دور گلوی دانیال کشید. مرد موطلایی حریصانه نفس گرفت. هق هق هایم یک دم قطع نمی شد. ابلیس، متشنج از جنگ اعصاب، دوری در اتاق زد. این قوم یأجوج و مأجوج واقعاً قصد نجات خلق را داشتند؟! این ها که حتی به پاره های تن خود نیز رحم نمی کردند. اصلاً اسلوبشان برای حکومت چه بود؟ خون و خون و خون؟
درد سوختگی و زخم زانو چنگ بر دلم می زد اما بیشتر نگران وخامت حال دانیال بودم. ساعت بزرگ چسبیده به دیوار، فارغ از دنیا، در خواب به سر می برد. پرده های ضخیم پنجره ی رو به رویم هم اجازه ی تشخیص روز و شب را نمی داد. پس چرا پدر نمی آمد؟
سر دانیال کج روی شانه اش افتاده بود و به سختی سرفه می کرد. درد در بالا و پایین رفتن های نامنظم ریه اش به راحتی حس می شد. با چند گام بلند و آتشین، نادر خود را به برادر زاده اش رساند. به پشت گردن دانیال چنگ زد و او را روی زمین پرت کرد. چون کودکی گم شده در خیابان ضجه می زدم تا دست از سرش بردارد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۶: این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۷:
نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش را بالا آورد و کنار گوشش نجوا کرد:
_ می خوام تو هم عذاب بکشی، بلند شو؟
دانیال را مجبور به نشستن روی زانوهایش کرد. چاقویی از جیبش بیرون کشید. قلبم برای ثانیه ای ایستاد. هراسم ذوق مرگش کرد. لبخندی دندان نما زد و گفت:
ـــ چشمهات قشنگن، گریه نکن!
اشک پشت اشک، دیدم را تار میکرد. ناگهان چاقو را زیر گلوی دانیال گذاشت و فریاد زد:
ـــ می گم گریه نکن!
نمیتوانستم. کنترل اشکها دست من نبود. وحشت زده سری به تأیید تکان دادم. نرمشی عجیب به صدایش نشست:
ـــ چشم هات شبیه چشمهای ارغوانه.
طوفان زده، سر بالا گرفتم تا اشکهایم لیز نخورد. تمام حواسم پی چاقوی نادر میچرخید که نکند بلایی بر سر برادرزادهاش بیاورد. رنگی بر رخسار دانیال نمانده بود. لبهایش در سفیدی به گچ دیوار طعنه میزد و نای نفس کشیدن نداشت. پر از تشویش بودم که نادر، بست دستان مرد مو طلایی را با چاقو گشود. نفس منجمد شده در سینهام را بیرون دادم. ابلیس، چاقو را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. چند مرد حاضر در صحنه مدام به فضای بیرون در سرک میکشیدند. یکیشان اما از کنار صندلی ام جُم نمیخورد.
نادر آمد و در یک وجبی ام ایستاد. کلتی از جیبش بیرون آورد، مسلح کرد و روی شقیقهام گذاشت. ترسیدم؛ به اندازه ی تمام دنیا ترسیدم. نگاه بی حال دانیال لبریز از وحشت شد. نادر کلتی دیگر از غلاف کمرش بیرون کشید و آن را مقابل دانیال، روی زمین انداخت.
_ برش دار! فقط مراقب باش دست از پا خطا نکنی، چون میبینی که مغز این دختر زیر لوله ی اسلحه ی منه.
اضطراب را در چشمان به خون نشسته ی دانیال دیدم. عرقی سرد بر کالبدم خیمه زد. نادر اسلحه را روی شقیقهام فشرد و فریاد زد:
ـــ بردار اون لعنتی رو!
دانیال مطیعانه سری تکان داد و تلوتلو خوران اسلحه را از روی زمین برداشت.
_ باشه... باشه... آروم باش...
نادر با دست اشاره کرد.
ــــ پاشو، وایسا.
دانیال به سختی روی پاهایش ایستاد. نادر نفسی عمیق گرفت.
_ توی اون اسلحه فقط و فقط یه گلوله ست.
مکث کرد و سپس ادامه داد:
_ عقیل میگفت نشونه گیرت حرف نداره.
تبسمی نجس بر لحنش نشست.
_ میخوام پای این دختر رو نشونه بگیری و شلیک کنی.
رعشه بر اسکلتم تازیانه زد. شعلهای از ترس و وحشت در مردمکهای رنگی دانیال جان گرفت. این دیوانه چه میگفت؟!
_ چی... چی کار کنم؟!
نادر ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خنگ شدی می گم شلیک کن به پاش.
میلرزیدم. دندانهایم تق و تق به یکدیگر میخوردند. دانیال ناباورانه به عمویش نگاه میکرد. سرمای غسالخانه در چهره ی نادر موج میزد:
_ نزنی، من میزنم البته نه به پاش؛ مستقیم تو سرش.
این چه کابوسی بود که بیداری نداشت؟ دانیال به چشمانم نگاه میکرد. نادر نعره زد:
ــ بزن! میخوام داغون شدنت رو ببینم. گفته بودم داغش رو به دلت میگذارم، بزن.
ترسی پنهان در حال و روز مرد مو طلایی هویدا بود. سری به نشانه نفی تکان داد. نادر چون مار زخم خورده به هم پیچید. اسلحه را روی شقیقهام فشرد.
_ میزنم... واسه مجبور کردن اسماعیل به همکاری، جنازه ی دخترش هم کافیه. میزنم دانیال... می زنم!
عربده اش چون صاعقه بر هستیام کوبیده شد. دانیال، مضطرب، دست تسلیم بالا آورد.
ــ باشه... باشه...
به سرعت اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. باورم نمیشد که بین مرگ و جان کندن گیر افتاده باشم. متحیرانه به دانیال نگاه میکردم.
_ ن... ن... نه...
حس جنون داشتم و زبانم به سکته افتاده بود. فشار عصبی روی شانه های دانیال را می دیدم. او باید انتخاب می کرد که بانی مرگ باشد یا فرشته ی عذاب. آبی چشمانش پر بود از حرف هایی که هیچ یک از آن ها را نمی فهمیدم. نادر، چون دیوانگان، مسلسل وار نعره می کشید:
_ می زنم! می زنم!
اشک در حوضچه ی نگاه دانیال جمع شد.
_ من رو ببخشید...
مردد بود اما تصمیمش را گرفت. اسلحه را آماده ی شلیک کرد. لرزش نامحسوس دستش را دیدم. انگشتش روی ماشه رفت که ناگهان در خانه با ضرب باز شد و یکی از نوچه ها فریاد زد:
_ پاسدار ها!
غلغله به پا شد هر کدام از نوچه ها دنبال راه فرار به گوشه ای دویدند. فرصت چرخاندن سر نیافتم. به آنی صدای شلیک گلوله از اسلحه ی دانیال بلند شد. زمان ایستاد ولی دردی حس نمی کردم.. زوزه ی نادر در دالان گوشم پیچید و من را به خود آورد. اسلحه اش مقابل پایم روی زمین افتاد. با فریاد به مردی که از کنارم جم نمی خورد دستور داد تا دانیال را بزند.
مرد قوی هیکل به سرعت اسلحه اش را از غلاف کمر بیرون کشید و به سمت دانیال نشانه گرفت. ناگهان، تغییر مسیر داد و لوله ی اسلحه را روی سر نادر گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۷: نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۸:
_ بازی تمومه!
گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شنیده می شد. نادر متحیر به برادر زاده اش خیره ماند. تبسمی شیطانی کنج لب هایش نشست. دانیال فریاد زد:
_ کپسول سیانور داره؟
با قدمی بلند خود را به عمویش رساند و مشتی محکم بر صورتش کوبید؛ آن قدر محکم که چیزی از دهانش به بیرون پرت شد.
_ کجا؟ حالا حالاها باهات کار داریم.
مرد به سرعت نادر را به دیوار چسباند و دستانش را از پشت دست بند زد. صدای تیراندازی کم و کمتر میشد. آن چند مرد، بیخیال رئیسشان، از مهلکه گریخته بودند و درگیری بیرون از خانه ادامه داشت. آتش در چشمان نادر زبانه میکشید. شکست در وجب به وجب حالش محسوس بود. دانیال، با صدایی از قعر چاه نامم را خواند:
«زهرا خانم، حالتون خوبه؟!»
احمقانهترین سؤال دنیا را پرسید. به سختی خم شد و دستانم را گشود.
_ نترسید، همه چی تموم شد.
دیگر ترس، جزئی از جان و تنم محسوب میشد. استخوانهایم چون مومیایی هزار ساله خشک شده بود و به شدت درد میکرد. خودم را در آغوش گرفتم. حس انجماد داشتم و بیوقفه میلرزیدم. نجوای پر کینه ی نادر حواسم را به درکشید:
_ اسماعیل!
حضور پدر را حس کردم. با قدمهای پر صلابتش وارد شد و پیروزمندانه مقابل نادر ایستاد. نادر با چانه ای گره زده مهمل بافت.
_ بالآخره نوبت ما هم می شه. اون قدر میکشیمتون تا تموم شید. اون روز زیاد دور نیست، حاج اسماعیل!
تبسمی بر قوام چهرهاش نشست و با جذبه ی جذاب چشمانش به دیوانگی نادر نگریست.
_ ببرینش!
مرد که حالا میدانستم مأمور است، نادر یاغی را به سمت در هل داد. نگاه نگران پدر میان من و دانیال میچرخید. مرد مو طلایی دست به دیوار گرفت تا تعادلش را از کف ندهد.
_ من خوبم، حاجی، زهرا خانم رو دریابید.
اصلاً این دیوانه مفهوم خوب بودن را میدانست؟ لرزش امانم نمیداد. پدر به سرعت گرمکن از تن گرفت و تن پوش تنم کرد.
_ خسته نباشی فرمانده!
زل زدم به نگرانی چشمان حاج اسماعیل و اشک بر گونهام راه گرفت. هیچ چیز شیرینتر از امنیت نبود. ناگهان صدای زمین خوردن چیزی توجهمان را به خود کشید. دانیال بود که نقش بر زمین شد. پدر هراسان دوید و من وحشت زده خشکم زد. دانیال با چشمانی بسته و هیبتی شبیه به مردگان کنار دیوار افتاده بود و تکان نمیخورد. پدر پریشان احوال به صورت دانیال ضربه میزد.
_ دانیال، بابا جان! صدام رو میشنوی؟ دانیال!
یعنی مرده بود؟ بیچاره آن پیرزن مسکوت! فریادهای مضطرب حاج اسماعیل که تقاضای کمک میکرد، لحظه به لحظه در شنوایی ام محو میشد. آن قدر محو که چشمانم به سیاهی نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۸: _ بازی تمومه! گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۹:
ماهها از آن ماجرا میگذرد. آرامش به کشور بازگشته است. مردم باز هم دغدغه ی گرانی و بیمسئولیتی مسئولان را دارند، اما عطای پرنیرنگ آتش بیاران معرکه را به لقایش بخشیده اند. پدر راست میگفت؛ این جا سوریه نبود و این ملت سرد و گرم روزگار را چشیده بودند.
باز هم سیاست به روال خود جریان دارد، همان طور بیرحم. اتاق فکرهای سیاه محتواهایشان را تولید میکنند، چهره های سرشناس و سیاسیون خاص، هشتگ را میزنند، امثال آن دوست خبرنگارم مرثیه اش را میخوانند و خوش خیالان ساده لوح وااسفایش را سر میدهند و در این میان، باز مردم میمانند و حوض بیماهیشان.
سوختگی پا و زخم زانویم سر به بهبود گذاشته اما روح هزار ترکش خورده ام نه. از بوی کباب حالم به هم میخورد و صدای ترقه، رعشه به جانم میاندازد. خنده دارتر این که، دیگر از سایه ی گوشی هوشمند هم میترسم. دستم به نوشتن نمیرود و پا از خانه بیرون نمیگذارم.
شب به شب، طاهای بیچاره بساط خوابش را کنج اتاقم پهن میکند تا سماجت فکر و خیال، مستی نیمچه آرامش را از سرم نپراند.
وای که چه قدر سخت گذشت روزهای بینوری چشمان برادر؛ روزهایی که عذاب دلشورهاش موهای مادر را سفید کرد و پیمانه ی عمرش را کاست. روزهایی که به قول پدر، امتحان الهی بود و به اعتراف طاها، فرصتی طلایی برای ننربازی. اما شکر که گذشت، به خیر هم گذشت. حالا باز هم شش دانگ چشمانش میدید، اگر چه کمی ضعیف.
و پدر... حاج اسماعیلی که تا آن روز حکم کوه را برایم داشت، ولی حالا عظمت دریا و شکوه آسمان را در نگاهم تداعی میکرد. سرداری از نیروی قدس سپاه که نامداری اش روح و روان دشمن را گره زده بود اما بین خودیها گمنامانه قدم برمیداشت. آخ که چه دلشوره ی شیرینی داشت دختر حاج اسماعیل بودن فرماندهای که صحرا و بیابانها را به دنبال شهادت میدوید.
این روزهای سرد، مدام کنار پنجره میایستم و به روشناییهای شهر خیره میشوم. خیره میشوم و فکر میکنم به تعداد آدمهایی که خبر جعلی بودن عکسها و فیلمها را باور کردند و عقیلی که ناجوانمردانه دوست فروشی کرد و خفت بار کشته شد، به عاصمی که دنیا و آخرتش را نجس کرد، به شیطان صفتی نادر، به اعترافات ترسناکش، به خوابی که برای ملت دیده بود و خنثی شد، به مأموری که با نفوذ در تیمهای خرابکاری، ماهها در لباس نوچه، جان بر کف گرفت تا به نادر برسد و آن شب جهنمی اولین دیدارش با ابلیس بود و اگر حضور نداشت، فقط خدا میداند چه بر سر من و دانیال میآمد.
دانیال... دانیال... دانیال... برادر دخترک چشم آبی که آخرین تصویر ذهنم از او جسم بی جانش بود نقش بر زمین. دانیالی که جان را به لبمان رساند تا بعد از چندین روز بی هوشی، دل به هوشیاری دهد. طاها میگفت جسم او رو به راه شده اما روحش را انگار عوض کردهاند. میگفت که سیاه از تن در نمیآورد و مدتهاست که حتی تبسم را بر لبهایش ندیده. سخت بود تصور مرد مو طلایی در این کالبد یخی؛ همان طور افسردگی من برای خانواده. انگار دیگر هیچ کداممان آن خود قبلی نیستیم.
دیروز اولین سالگرد فوت سارا بود. باز هم شبیه به یک سالی که گذشت، به حیات امامزاده، خانه ی دخترک چشم آبی و اصلاً هر جا که امکان دیدار دانیال و تداعی آن خاطرات وجود داشت، پا نگذاشتم. برخلاف بدخلقی های مادر، پدر اصراری به حضورم در مراسم سالگرد نکرد. انگار او هم متوجه فرارهایم شده بود؛ هرچه باشد تک تک آن جملات نادر درباره ی علاقه ی دانیال را شنیده بود؛ اما به روی خود نمیآورد.
ولی امروز قصد تجدید دیدار با دوست چشم آبی و همسر شهیدش را داشتم، ولی تنهای تنها. حوالی عصر، به مقصد امامزاده، شال و کلاه کردم. باز هم پاییز بود؛ شبیه به همان روزهایی که با سارا برگها را با پایمان قلقلک میدادیم و آنگاه از خش خشش زیر کفشهایمان میخندیدیم.
از کنار در خانهشان که گذشتم، غمهای عالم بر دلم نشست و بغض بر گلویم چنگ زد. چه روزگار سختی داشت آن رفیق چند ماهه اما قدیمی. هر قدمی که در آن مسیر پاییز زده برمیداشتم خاطرهای در ذهنم زنده میشد؛ خاطره ی کیکهای پروین پز، شمعدانیهای دور حوض، خط و نشانهای دانیال، معرکه گیریهای طاها و... عمر دوستیمان کوتاه بود اما پرثمر.
به نردههای اطراف امامزاده که رسیدم قدم کند کردم. هراس آن روز سارا و دیدار نحس نادر در حافظهام زنده شد. لرزش بر دستانم نشست. انگشتان سردم را گره زدم. باید تابوی خاطرات تلخ را میشکستم. پا روی پله گذاشتم و وارد شدم تا از این افسردگی تلخ بگذرم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۹: ماهها از آن ماجرا میگذرد. آرامش به کشور بازگشته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۲۰:
میانه ی حیاط، دست بر سینه سلامی به صاحب بقعه دادم. چه قدر دلتنگ این جا بودم. سلانه سلانه قدم کشیدم کنار مزار سارا و امیرمهدی. سنگ قبرها خیس بودند؛ این یعنی کسی قبل از من این جا حضور داشت. میانه ی منزل عروس و داماد شهیدش نشستم. کلامی که پدر هر بار در فراق دوستان شهیدش با بغضی حسرت زده زمزمه میکرد در خاطرم زنده شد.
«یاران همه رفتند
افسوس
که جا مانده منم!
حسرتا!
این گل خارا
همه جا رانده منم»
آخ از غریبی حاج اسماعیل! مردی که مثل بیروت بود، آشوب زده اما آرام.
زل زدم به سپیدی مزار دخترک چشم آبی. دست بر سنگش کشیدم. دلم از سرمایش یخ زد. بغض گلویم را فشرد؛ آن قدر بیرحمانه که اشک پشت اشک از چشمانم بارید. غم انگیز بود اما یقین داشتم حال سارا از بودن کنار امیر مهدی اش خوش است. نگاهم به لبخند تصویر شهید حسام افتاد. هنوز هم کل کل را در تبسمش میدیدم. انگار بابت داشتن دخترک چشم آبی به من فخر میفروخت.
تلخندی بر لبانم نشست. چه کسی فکرش را میکرد که این گونه شود؟ بیچاره فاطمه خانم، بیچار آن پیرزن مسکوت.
شقیقههایم تیر کشید. چشم بستم و دستم را روی پیشانیام فشار دادم. دلم میخواست حرف بزنم و از کابوس عاصم و بختک نادر بگویم برایشان، از یک سالی که هرچه گشتم زهرای سابق را نیافتم، از سردردهایی که امانم را بریده بود، از مهر خیانتی که با آب زمزم هم از پیشانیام پاک نمیشد، از آبروی ریخته شده ام...
زانو بغل گرفتم و گریستم؛ آرام، آسوده و بدون این که نگران غم چشمان پدر و استیصال مادر باشم. نمیدانم چه قدر گذشت و چه قدر زار زدم که میان هق هقهایم صدایی آشنا از چند قدمی ام بلند شد:
_ گاهی فراموشی، عین سیب سرخ، هزار و یک خاصیت داره؛ خصوصاً اگه پاییز باشه...
این جمله نوشته ی خودم بود در صفحه ی مجازیام. صفحه ام را می دید؟
چشمه ی چشمانم به یک باره خشک شد. عطر تلخ آشنایش در مشامم پیچید. عرقی سرد بر جانم نشست. آرام سر بلند کردم. خودش بود؟!
یک سال ندیده بودمش یا صد سال؟! چه قدر شکستگی در جوانی چهرهاش پر میزد. کاپشن چرم مشکی و بافت خاکستری جلوه ی چشمگیری به گندمزار طلایی موها و مردمکهای رنگیاش میداد. چرا هیچ وقت بورها به نگاهم زیبا نمیآمدند؟
زیر لب، سلامی کم رمق گفتم.
با لحنی سنگین پاسخ گفت. نمیدانستم باید چه کنم. فقط نمیخواستم آن جا باشم. به سرعت از جایم برخاستم. سرم تیر کشید و چشمانم سیاهی رفت، اما به زور تعادلم را حفظ کردم. زبان چرخاندم تا خداحافظی کنم که نگاهم به جدیت چهرهاش افتاد.
_ چرا؟
گیجی بر حالم نشست. چرا چه؟ پر از آرامش، چشم به حالم بست.
_ دقیقاً یک ساله که داری ازم فرار میکنی؛ چرا؟!
راست میگفت؛ از او فرار میکردم و از دستش عصبانی بودم بدون آن که دلیلش را بدانم. من این روزها پر از دلیلهای بیدلیل بودم. اصلاً دیوانگی که شاخ و دم نداشت، این هم یک مدلش بود.
صدایم از قعر چاه در آمد:
_ نه. این طور نیست.
سکوتی سنگین به زبان داد و سنگینتر زل زد به آشفتگی ام. داشتم زیر تشر نگاهش له میشدم.
_ ببخشید من باید برم. خداحافظ!
دستپاچه راه گرفتم و به سرعت از کنارش رد شدم. گام اول به دوم نرسیده، نامم را خواند:
_ زهرا خانم!
ایستادم. پرصلابت اما نرم جمله بافت:
_ من فردا با حاجی صحبت میکنم.
در چه مورد؟ سؤال زده به سمتش چرخیدم. مکثی مردانه به کلام داد و پراطمینان کلمه ردیف کرد:
_ میخوام شما رو از ایشون خواستگاری کنم.
خشکم زد. حرارت زیر پوست صورتم دوید. موجی شده بود؟ چه میگفت؟! نگاه سفت و سختش را به گیجی ام دوخت. تاب یکی از ابروهایش را بالا داد و طلبکارانه سر کج کرد.
یاد جملات نادر افتادم. خشم در احوالم سرک کشید. ابروهایم گره خورد و کنایه بر لحنم نشست:
_ مطلعید که دختر حاج اسماعیل خل و چله؟!
یک گام جلو آمد. تبسم نشسته بر لبانش را قورت داد و خود را از تک و تا نینداخت:
_ با اشراف کامل اطلاعاتی به این موضوع دارم اقدام میکنم!
این بشر واقعاً دیوانه بود. حس میکردم در نقطه ی انفجار قرار دارم. دندان روی دندان میساییدم و سعی در حفظ آرامشم داشتم. بانگ «الله اکبر» مؤذنزاده از گلدستههای امامزاده برخاست.
خواستم جوابی درشت بدهم که چرخید و راه رفتن گرفت. چند قدم که دور شد، دستش را بالا آورد و بدون این که بایستد یا به پشت سرش نگاه کند، بلند خطاب قرارم داد:
_ اصلاً حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند.
رفت. به همین سادگی. و من صدای قهقهه ی سارا را کنار امیر مهدی اش شنیدم و ماندم در چند دقیقهای که قرار بود دنیایم عوض شود.
⏹ پـایـان
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مرا با خودت ببَر!» داستانی زیبا و احساسی به قلم «مظفر سالاری» داستان پسر جوانی که در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش یکم:
🔹 بغداد سال ۲۱۹
از آن گاریهای یغور بود که برای حمل علوفه استفاده میشد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیواره اش، فاصلههای درشتی بود.
ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود.
روی شیارهای راه که از گِلهای خشکیده بود، بالا و پایین میرفت، تکان میخورد و محور چرخهایش جیرجیر میکرد.
معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا میرفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد.
ابن خالد از لحظهای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد.
او مردی قد بلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت.
میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشمها گرفت تا بهتر ببیند.
ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایه ی بازار شد. آن را قاطری دو رنگ میکشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد.
دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید.
افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار میزد. بزرگش بود. میتوانست مثل ماری که پوست میاندازد، از یقه ی شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد.
رمق راه رفتن نداشت.
فهمید از راه دوری آمدهاند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کَرند از عقب گاری میآمد و تازیانهای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیواره ی گاری، مَشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیم پارهای افتاده بود.
ابن خالد با توجه به اندازه ی قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آورده اند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشرافزادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایه بان چوبی و کنگرهدار جلوی دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاریهایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد.
ابن خالد لحظهای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت:
«یاقوت! مراقب دکان باش!»
سفیدی چشمان گرد یاقوت از اعماق نیمه ی تاریک دکان، از میان قفسه ها، صندوق ها، قرابه ها، کوزه ها و قوطی های ادویه و شیشه های کوچک و بزرگ عطر و غالیه، برق می زد.
خواست حرفی بزند که عطسه امانش نداد.
پشت میزی ستبر و پوشیده از کیسه ها و الک ها و پیمانه ها، مشغول کوبیدن دانه های سیاه فلفل در هاونی سنگی بود.
باز عطسه ای کرد و این بار دماغ به آستین مالید.
توی طاقچه ها و روی رف ها، بسته های خشکبار بود. از روزنه ی سقف، دایره ی آفتاب روی صندوقی بزرگ و نیمکت مانند افتاده بود.
روی صندوق، تشتی بود و روی تشت، بالشی و چند کتاب.
ابن خالد به سوی گاری چرخید و دستارش را روی سر جا به جا کرد.
ــــ دوستان! شرط می بندم توی آن قفس، یوزی است که به دربار می برند.
ــــ کدام قفس؟
ــــ در آن گاری.
بازاری ها گردن کشیدند و نگاه کردند. گفت: « می ماند این سؤال که چرا از این مسیر می گذرد و چرا دو سرباز همراهی اش می کنند. با عقل جور در نمی آید.»
آن که عمامه ای چند رنگ داشت، گفت: پس یوزپلنگ نیست!
ابن خالد بشکنی زد و خندید.
ــــ سوگند به سوسک های قوزدار حمام محله مان که همانند ستارگان آسمان سقفش را پوشانده اند و سوگند به خرخاکی های چندش آور دکان های این بازار که توی آن قفس، فاسق فاجری است که شرب خمر کرده است و می آورندش تا وسط میدان تازیانه اش بزنند!
دیگری که پیر مردی ترک بود گفت:
جناب عقل کل! اگر بخواهند کسی را شلاق بزنند، از سمت زندان و محکمه می آورند که آن طرف است!
ابن خالد از روی درماندگی لب ورچید: «حق با توست!»
گاری از سنگ فروشی می گذشت و صدای سم قاطر، زیر سقف هلالی بازار می پیچید. گاری دوباره وارد آفتاب شد و تا میانه ی میدان پیش آمد. همان جا ایستاد.
میوه فروش دوره گرد مجبور شد چهار چرخه اش را جا به جا کند و فاصله بگیرد. سرباز سواره، دست کرد و گلیم را از روی قفس کنار زد. جوانی در آن بود که زنجیری زنگ زده و کلفت مثل ماری به دورش پیچیده بود.
کُندی به گردن و دست هایش بود.
سر و صورتش از تابش آفتاب، سوخته و پوست انداخته بود.
لباسش از باد و باران پوسیده و پاره پاره بود. موی بلند و پریشان سر و صورتش چرب و چرک بود.
پاهای کثیف و استخوانی اش از قفس کوچک، بیرون مانده و از درز کف گاری، آویزان بود. کفش به پا نداشت. ناخن هایش دراز و سیاه بود.
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یکم: 🔹 بغداد سال ۲۱۹ از آن گاریهای یغور ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دوم:
بازاریها، مشتریها، رهگذرها و بچه گداها پابرهنه به سوی گاری هجوم بردند. حمالهایی که آن طرف میدان، بار شترانی را پیاده میکردند، دست از کار کشیدند.
جیغ سوهان و صدای پتکی که در آهنگری ضلع جنوبی میدان به سندان میخورد، قطع شد.
دوستان ابن خالد نیز برخاستند و رفتند، اما او ماند.
حسابش درست از آب در نیامده بود. گیج شده بود و نمیتوانست حدس بزند که گناه آن جوان لاغر و رنجور چه بود.
اگر از شورشیان یا راهزنان بود، او را با دیگر شورشیان و راهزنان میآوردند و از آن بازار عبور نمیدادند.
سرباز به دور گاری چرخید تا کسی به قفس نزدیک نشود. دخترک گدایی را که بیماری کچلی داشت و سر پر از زخمش را تراشیده بودند، با پا به عقب هول داد. با تازیانهاش به جوان اشاره کرد.
ــــ آهای مسلمانان! بر این پیامبر دروغین لعنت فرستید! این دروغگوی فتنهگر را نفرین کنید!
همهمهای برخاست. شرطه ای که وظیفه ی پاسبانی از بازار را داشت، برای خوش خدمتی، انار پوسیدهای از زمین برداشت و به سوی قفس پرتاب کرد.
ــــ لعن و نفرین بر تو نابه کار!
انار به یکی از تیرکها خورد و از هم پاشید. دو تکه از ترکشهای چسبناکش به لباس سرباز رسید. شرطه عقب کشید و خود را از نگاه خشمگین او دور کرد.
جوان پوزخندی زد. به جمعیت کنجکاو و خشمگین و به سایه بان چوبی و کنگرههای آجری و نقشدار دور تا دور میدان نگاه کرد.
ــــ آیا یک رافضی که از روی عوام فریبی ادعای معجزه دارد، لایق لعن و نفرین نیست؟ مگر محمد بن عبدالله آخرین فرستاده ی خدا نبود؟ پس این دشمن خدا و پیامبرش چه میگوید؟
چند نفر خواستند به قفس حمله کنند که سرباز حلقههای تازیانهاش را رها کرد و با حرکتی سریع که به دست و تازیانه داد، نوک گرهدار آن را واداشت همانند ماری به دیواره ی گاری نیش بزند. صدای تیز و ترسناک تازیانه در میدان پیچید. آن چند نفر عقب نشینی کردند. زندانی لبخند زد.
دندانهایش جرم گرفته و زرد بود.
سرباز با حرکتی دیگر تازیانه را دوباره به شکل حلقه درآورد و به چنگ گرفت.
ــــ این ناپاک هر چند سزاوار شکنجه و دردناکترین مرگهاست، باید عادلانه محاکمه شود! به زندان عسکریه میرود. سهم شما از مکافات او فقط لعن و نفرین است و بس! به او سنگ نزنید! نشانه گیریتان تعریفی ندارد! در یکی از آبادیهای بین راه، من و اسبم از کلوخ پراکنی روستاییان بینصیب نماندیم.
چند نفری خندیدند.
ــــ دزد ایمان مردم از هر دزدی بدتر است! راهزنان و جانیان بر او شرف دارند!
لعنت بر مدعیان کذاب!
همه تکرار کردند:
« لعنت بر مدعیان کذاب»
یکی گفت:
«بگذار این رافضی خودش حرف بزند تا ببینیم چه ادعایی دارد!» گدای یک پایی یکی از عصاهایش را رو به زندانی بالا گرفت.
ـــــ اگر معجزهای داری، نشان بده! اگر راست میگویی، کاری کن که من مثل اول دو پا داشته باشم!
جوان این بار خندید و جمعیت را کاوید. لبهایش از تشنگی ترکیده و خونی بود.
سرباز گفت:
«اگر دهان باز کند لبهایش را با این تازیانه به هم خواهم دوخت. نشنیدید که گفتم عوام فریب است؟ اگر سخنی دارد، به داروغه و قاضی میگوید.»
ــــ او را به تنور وزیر بیاندازید! اگر فرستاده ی خداست، میخ های داغ تنور او را نخواهد سوزاند!
همه خندیدند.
سرباز گفت:
«به گمانم برای همین دستور دادهاند هیکل نحسش را از دمشق به بغداد بیاورم، وگرنه همان جا میشد سر به نیستش کرد!»
یاقوت با چشمان به اشک نشسته از دکان بیرون آمد و از ابن خالد پرسید:
«چه خبر است ارباب؟»
ابن خالد به شاگردش نگاه کرد و ابرو در هم فروبرد.
ــــ باز کارت را رها کردی؟ حاضرم تو را به کسی ببخشم که به من بگوید آنجا چه خبر است و گناه واقعی آن جوان چیست؟ حالا برو آبی به صورت بزن و دماغی بتکان!
ــــ میخواهید بروم پرس و جو کنم؟
ــــ آدم قحطی است که تو بروی؟ هوس تازیانه کردهای؟
لحظهای به یاقوت خیره شد.
ــــ آنچه را کوبیدی، الک کردی؟
ــــ هنوز نه.
◀️ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوم: بازاریها، مشتریها، رهگذرها و بچه گداها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش سوم:
ــــ ای تنبل! خدا را شکر کن که شاگرد یک بنا نیستی و نباید صبح تا شب خشت ببری و گل بسازی! اگر شاگرد آهنگر بودی چه میکردی که باید مرتب پتک میزدی و سوهان میکشیدی! برو شکرگزار باش و کارت را تمام کن.
انگار نمایش به پایان رسیده باشد. سرباز گلیم را روی قفس انداخت. گاری به حرکت درآمد. جمعیت را شکافت و از قسمت دیگری از میدان بیرون رفت. گداها دستهای لاغر و پر از لکهشان را بالا گرفتند تا شاید سکهای نصیبشان شود.
تماشاچیان پراکنده شدند و باز فریادها و ناله ی سوهان به گوش رسید.
رفقای ابن خالد برگشتند و روی نیمکت و چهارپایهها و گونیهای پُر و دَر بسته نشستند. زمانی که مشتری نبود، به دنبال موضوعی بودند تا دربارهاش پرحرفی کنند.
ــــ مگر ممکن است کسی در این دوره و زمانه ادعای پیامبری کند؟
ــــ از دیوانه هرچه بگویی برمیآید!
ــــ شبیه دیوانهها نبود؛ آرامش عجیبی داشت!
ابن خالد آهسته گفت:
«در این زمانه هر نسبتی را بخواهند به مخالفان میدهند؛ دیوانه، کافر، زندیق، رافضی، مرتد، مشرک.
این یکی باید قصه ی جالبی داشته باشد که میگویند ادعای پیامبری کرده است!»
یکی که فربه بود و انگشترهای درشتی داشت گفت:
«باز فضولی ات گل کرد؟»
همه خندیدند.
یاقوت آمد سرک بکشد و ببیند به چه میخندند که با نگاه تند ابن خالد میخکوب شد.
کوزه ی کوچکی عسل برداشت و در کیسهای گذاشت. بند کیسه را دور گردن کوزه بست. دکان را به یاقوت سپرد و راه افتاد. خارش کنجکاوی به تنش افتاده بود. تا زندان عسکریه راه زیادی بود. اسبش در اسطبل کنار میدان بود. ساعتی طول کشید تا در شرق دجله، کنار قصرهای باشکوه و سر به فلک کشیده، به زندان برسد.
خیابانها، پلها، ساحل و زیر سایه ی نخلها پر از سربازان ترک بود.
دست و پاگیر بودند. انگار جایی نداشتند، بروند یا جمع شده بودند تا به جایی گسیل شوند.
رهگذران جرأت اعتراض نداشتند وگرنه سربازان بدون آن که حرفی بزنند، یقهشان را میچسبیدند و جیبشان را خالی میکردند.
سربازان ترک حق نداشتند با مردم سخن بگویند.
اسب را به اسطبل زندان سپرد. به دربان گفت:
«من از دوستان تمیمیام، آمده ام ببینمش.»
دربان گفت:
«میشناسمت ادویه فروش! نامت ابوخالد نیست؟»
ــــ آفرین به حافظه ی شگفت انگیزت! ابن خالدم!
ــــ همیشه بوی فلفل و میخک میدهی ابن خالد؛ انگار انبانی از ادویهای!
ریز خندید.
ـــــ در کیسهات چیست؟
ــــ کوزه ای عسل.
ــــ خوش به حال داروغه!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سوم: ــــ ای تنبل! خدا را شکر کن که شاگرد یک بن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش چهارم:
نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهنی سنگین که باز و بسته شدنشان جیغ دل خراشی داشت و از راهرویی دراز گذشتند تا به حیاط بزرگ و شلوغ و پر از اتاق رسیدند.
میان حیاط، دیگهایی بار بود و از آن ها بخار بر میخاست. پخت و پز با زندانیان بود.
آن روز آش یونجه میپختند. نگهبانان مراقبشان بودند. تپهها و دیوارهای بلند و سنگی قصرهای اطراف با گنبدها و برجهایشان حیاط را در برگرفته بودند.
وارد اتاق داروغه شدند که سه پله از دیگر اتاقها بالاتر بود.
تمیمی روی کرسی تشک داری نشسته بود و چرت میزد. جلویش میز بزرگی بود پر از کاغذ و نامه.
پشت سرش انواعی از شلاق و چماق و درفش به دیوار آویزان بود.
تمیمی با دیدن ابن خالد، لبخند زد.
ــــ گران فروشی کردهای که سر کارت به این جا افتاده؟ عاقبت کیسه کیسه خریدن و مثقال مثقال فروختن همین است.
ــــ تو چه کردهای که از وقتی به یاد میآورم این جایی؟ در مدرسه که خوب درس خوان بودی!
تمیمی خندید و به افسوس سر تکان داد.
ـــــ یکیمان شد وزیر، من شدم داروغه و تو شدی بازاری! هوشت خوب بود، اما بازیگوش بودی. از من میشنوی، سر و گوشت راحت است!
به این کار نداری که مأمون مرد و برادرش معتصم خلیفه شد! تو عسل و زعفرانت را میفروشی.
وزیری میآید و میرود و تو از این لذت میبری که آنچه را مشتریها میخواهند، داری؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. شاگردی داری و انباری و مشتریهای همیشگی.
هر وقت دلت بخواهد جلوی دکانت با دوستانت مینشینی و پرحرفی میکنی یا اگر میلت کشید به سفر میروی.
به سرفه افتاد.
ــــ مطمئنم که باز از سر سیری و بیکاری به این جا آمده ای تا ببینی چرا بزرگی از چشم صاحب منصبی افتاده و کارش به سیاه چال و داغ و درفش کشیده است.
ـــــ آمده ام یکی را ببینم، اما تو را می بینم که حالت خوش نیست.
ــــ سرمای سختی خورده ام. کاش در این کیسه ، دوای سرماخوردگی باشد.
ابن خالد کوزه را از کیسه بیرون آورد و به او داد.
ــــ عسل مصفاست؛ بهترین دارو برا گلو دردهای عفونی و ورم لوزه ها، برای دلپیچه هم مفید است.
خندید و دستی بر پیشانی داروغه گذاشت.
ــــ تب داری. چرا در خانه نماندی تا استراحت کنی؟
ــــ آن وقت بعید نبود نابه کاری جایم را بگیرد.
آهسته گفت:
«خلیفه به سربازان تُرک، اعتماد دارد. بغداد شده است پادگان سربازان ترک. یک روز سر کار نیایم، یکیشان را می گذارد سر جایم!»
ـــــ انگار شهر را در قرق خود دارند؛ ناراحت نباش. فردا برایت دارو می آورم؛ خواهی دید مثل آب روی آتش است.
تمیمی راست نشست و کوزه را روی طاقچه گذاشت.
ــــ امروز سرزده آمده ای و داری برای فردا وعده مـی گیری؟ گفتی آمده ای یکی را ببینی! نامش چیست؟
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهارم: نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش پنجم:
ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و از بازار کهنه گذراندند. جوانک توی قفس بود. او را از دمشق آورده اند. سرباز مراقبش گفت که ادعای پیامبری کرده است. حدس میزنم مشاعرش به هم ریخته و خون به مغزش نمیرسد.
کنجکاو شدم ببینمش. شاید پیش از آن که دوستمان ابن زیات او را به تنور بیندازد، بتوانم درمانش کنم. شنیدن خزعبلات این جور آدمها سرگرم کننده است.
داروغه برخاست و کمربندش را محکم کرد.
ـــــ تو باید مفتّش یا محتسب میشدی!
به حال خوشت غبطه میخورم که برای تفریح به سیاه چال سر میزنی! دیوانگی اقسام دارد؛ شاید خودت هم از درمان بینیاز نباشی.
ــــ او را به سیاه چال انداختهاید؟
داروغه سر تکان داد.
ــــ دستور این بود که آن جوانک در سیاه چال، در سلولی انفرادی زندانی شود. هیچ کس نمیداند تا کی باید آن جا بماند تا نوبت مکافاتش برسد.
دفتر بزرگی را باز کرد و ورق زد. انگشت روی سطری گذاشت.
ــــ قاف ۱۶۳ را به خاطر بسپار!
آن پایین، زندانیان نامی ندارند. پایین که رفتی، بگو موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم.
عذرم را بپذیر که او را بالا نمیآوریم و تو را نزدش میفرستیم. باید بروم گشتی بزنم. با من بیا!
از اتاق بیرون آمدند.
داروغه ابن خالد را به زندانبانی سپرد و رفت تا به قسمتی از زندان سر بزند. ابن خالد و زندانبان در انتهای حیاط وارد اتاقکی چوبی شدند. بالای اتاقک، حلقههایی فلزی بود که به طنابهایی کلفت و چرخ چاهی وصل بود.
زیر اتاقک، چاهی بزرگ و تیره دهان گشوده بود. زندانبان به ابن خالد اشاره کرد تا ستون میان اتاقک را بگیرد. زنگی را به صدا درآورد. چهار زندانی چرخ چاه را چرخاندند. اتاقک وارد چاه شد و پایین رفت.
تاریکی ابن خالد را در میان گرفت. پس از دقیقهای، اتاقک به زمین نشست. نگهبانی که مشعلی در دست داشت، در اتاقک را باز کرد. ابن خالد در مقابل خود راهرویی طولانی و نیمه تاریک دید که چند مشعل دیواری به آن روشنایی اندکی میدادند.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم!»
نگهبان، مختصر تعظیمی کرد.
ـــــ زندانی خوش شانسی است؛ تازه او را آورده اند و ملاقاتی دارد!
زندانبان به ابن خالد اشاره کرد که به دنبال نگهبان برود. خودش در اتاقک ماند. در را بست و زنگ را چند بار به صدا درآورد.
اتاقک از جا کنده شد و بالا رفت. ابن خالد به دنبال نگهبان راه افتاد. هوای سیاه چال مرطوب و سنگین بود و بوی لجن و شیرابه ی زباله داشت. ابن خالد دستمالی درآورد و دماغش را گرفت. در انتهای راهرو، محوطه گرد و وسیعی بود. در اطراف آن، راهروهای دیگری بود که هر کدام با حرفی مشخص بودند. در سقف بلند آن قسمت، روزنهای چاه مانند، رو به روشنایی روز دیده میشد.
آن جا محل استراحت نگهبانان بود. گوشهای چند جنازه ی پارچه پوش روی هم چیده شده بودند.
از آن قسمت گذشتند و وارد راهروی قاف شدند. در پرتو مشعل، در دو طرف راهرو، درهایی دید. روی هر در، با رنگ سفید، عددی نوشته شده بود. از آن سوی درها صدای جا به جا شدن زنجیر و ناله و زمزمه میآمد.
ابن خالد این احساس را داشت که وارد دنیای تاریک و زیرزمینی مردگان شده است. تفاوت میان آن بالا و این پایین، تفاوت میان زندگی و مرگ بود.
زندانی کردن انسانها در چنان دخمهای، بزرگتر از جرمشان به نظرش میرسید.
راهرو شبیه غار بود؛ به همان حالت اولیهای بود که آن را با کلنگ کنده بودند.
دیوارهها آجرچینی نشده بودند.
نتوانست ساکت بماند.
ــــ وحشتناکتر از آن است که فکرش را میکردم.
نگهبان حرفی نزد.
مقابل در ۱۶۳ ایستادند. نگهبان زبانه ای فلزی را کشید و در را باز کرد. مشعل را جلو برد تا زندانی را ببیند. آن چه ابن خالد دید، اتاقکی دخمه مانند بود که گوشه اش سکویی گلی به اندازه ی یک نیمکت بود. روی سکو گلیم پارهای افتاده بود.
بالای سکو طاقچه ای خالی بود. اتاقک را همانند راهرو در دل زمین کنده و تراشیده بودند. پنجههای تیشه روی دیوارهها دیده میشد. زندانی با همان لباسهای پاره روی سکو نشسته بود. نور مشعل چشمهایش را آزرد. دست و پایش در زنجیر بود. جز سطلی و کاسهای و کوزهای چیز دیگری در آن سلول تنگ و دلگیر نبود.
◀️ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ششم:
با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد.
نگهبان غرید:
«ملاقاتی داری!»
از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست.
ـــ میشود کمی آب به من بدهید؟
ــــ حالم بد است! دارم خفه میشوم!
ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید!
ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید!
ــــ چرا یکی نمیگوید من برای چه گناهی به زندان افتادهام؟
ــــ ساس ها و شپشها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگها بیندازید تا راحت شوم!
نگهبان با پا به یکی از درها کوبید.
ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکردهام، صدایتان را ببرید!
صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید.
نگهبان آهسته به ابن خالد گفت:
«عجله کنید!»
ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندانهای زرد و جرم گرفتهاش را نشان داد.
دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که میشد عقب رفت و با فاصله نشست.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«میشود ما را تنها بگذاری؟»
نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافهای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت.
ابن خالد گفت:
«تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کردهای!»
آهسته گفت:
«هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم میکنند؛ مخصوصاً رافضیها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. میدانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شدهای.
ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!»
ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند.
ــــ مدتی است حرف نزدهام. هرچه میکشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارقالعاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمیکشید! توی قفس که بودم، آرزو میکردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند.
حالا میبینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود!
کوه و صحرا را میدیدم. آفتاب بر من میتابید و نسیم نوازشم میداد. نمیدانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد!
شاید باشد!
شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب میکند، از این جا بدتر باشد! نمیدانم!
به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند.
ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفتهام! حرف ناگفتهای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر.
ــــ گفتی اتفاق خارقالعاده؛ از آن برایم بگو!
ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند.
آن قدرها که فکر میکنی ساده نیستم. من هم بازاریام؛ پارچه فروشم. گاهی آدمها را به یک نگاه میشناسم. چرا گذاشتهاند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟
هرچه را میدانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفتهام.
ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم.
سی سال پیش با هم به یک مدرسه میرفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هفتم:
دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من رسیده است. از کارم راضی ام. خدا را شکر!
نه مأمور و حکومتیام و نه دل خوشی از بنی عباس دارم.
فقط کک کنجکاوی به تنبانم افتاده است؛ همین و بس!
اگر در دو جمله به من بگویی که آن اتفاق عجیب چه بوده است و چرا گفتهاند ادعای پیامبری و معجزه کردهای، برای من بس است!
بیش از این چیزی نمیخواهم. شاید من هم بتوانم به تو کمک کنم! دست در جیب کرد و مشتی مغز بادام به او داد.
ـــــ احترام کردند و تفتیشم نکردند. شاید بگذارند دفعه ی بعد لباس یا رواندازی برایت بیاورم!
با خنده گفت:
«من از آن سرکشان نیستم که اگر معجزه ببینند، لجاجت به خرج دهند و ایمان نیاورند!»
ابراهیم به پوزخندی بسنده کرد.
ــــ داروغه ی دمشق گفت:
«چیزهایی از تو شنیدهام؛ میخواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم!»
همه را گفتم و اکنون این جایم.
ـــــ پس معجزهای داری؛ پُر بی راه نمیگفتند!
ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. لبخند رضایت روی لبهایش پدیدار شد.
ــــ من لایقش نبودم! شاید هم بودم. نمیدانم، اما میدانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغداد بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمیتوانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن.
نوری لرزان، راهرو را روشن کرد و نگهبان پیش آمد:
«وقت تمام است!»
ابن خالد برخاست و قدم بیرون گذاشت. نگهبان قفل را از حلقه گشود. پیش از آن که در را ببندد، ابراهیم فوت کرد و شمع خاموش شد.
بالا که آمدند، آش آماده بود. آن را در سطلهایی چوبی میریختند و با ریسههایی از قرصهای کوچک نان میبردند تا بین زندانیان تقسیم کنند.
هر کس صف را رعایت نمیکرد، چوب میخورد.
زندانبان گفت:
«شبانه روزی یک وعده غذا میدهیم؛ آن ها که تمام روز را کار میکنند، دو وعده؛ گروهی که پولدارند، جایشان و وضعشان فرق دارد،آن ها می توانند هر چه بخواهند بخرند، البته قیمتش ده برابر بازار است!»
حیاط شلوغ بود. هر یک از اتاقهای حیاط، دری بود به بندی از زندان که راهروها، سلولها و قسمتهای عمومی داشت. هر سرگروه که سهم غذای هم بندیهایش را میگرفت، در دفترهایی یادداشت میشد.
تمیمی در اتاقش عصرانه میخورد که پالوده ی انبه و نان روغنی بود. برای ابن خالد در پیاله ای چینی پالوده ریخت.
ــــ میتوانم برایش لباس یا کمی غذا بیاورم؟
تمیمی خندید.
ــــ لباس به چه دردش میخورد؟
با وضع مزاجی که دارد، زیاد دوام نخواهد آورد!
میتوانی برایش کفنی آماده کنی!
هرچه برایش بیاوری، باید ده برابر قیمتش را بپردازی! آن پایین، سیاه چال است نه تفریحگاه!
ــــ می تواند حمام کند؟
ــــ هر ماه یک بار. یک دینار بدهد، همین امروز به حمام میرود و از صابون و کیسه هم استفاده میکند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هشتم:
_ زندان درآمد خوبی دارد.
_ خرجش هم زیاد است. سهم مقامات را که بدهیم، چیز زیادی برای خودمان نمیماند!
ابن خالد ایستاد.
_ همین که میگذاری او را ببینم، ممنونم!
تمیمی پیاله انبه را برداشت و به دستش داد.
_ مرا ببخش رفیق! چند نفری هستند که کارهایم را رصد و گزارش میکنند. این بار رفتنت به آن پایین مجانی بود، چون عسل آوردی، اما از دفعه ی بعد باید برای هر ملاقات، پنج درهم بدهی!
ابن خالد با تعجب سر تکان داد. تمیمی باز خندید.
_ تو بازاری هستی و برای هر سکه ی مسین حساب و کتاب میکنی! باید بدانی که بازی ارزانی را شروع نکردهای! در عین حال اگر باز هم به این جا آمدی از دیدنت خوشحال میشوم!
روی صندوق دراز کشیده بود و چشمش به روزنه ی بالای سرش بود. هوا هنوز تاریک نشده بود. یاقوت دستمالی روی میز پهن کرده بود و شام میخورد.
نگاهش به ابن خالد بود. تکه ای نان را در ماست زد.
_ سکهها در آن کاسه، بالای رف است. یکی آمد اسطوخودوس و سنبل الطیب میخواست. هر چه را داشتیم خرید و برد. باز هم سفارش داد. بیشتر میخواست.
به گمانم طبیب بود. شکم برآمدهای داشت و عمامه ی بزرگی.
_ پس هر کس شکم برآمده و عمامه ی بزرگی داشته باشد، طبیب است.
یاقوت لقمه را در دهان گذاشت.
گفت:
مزاج دکان شما گرم است.
ابن خالد لب ورچید و چشم گشاد کرد.
یاقوت گفت:
«این بار که آمد، میپرسم برای طبیب شدن باید چه کار کنم.»
جواب نشنید.
پرسید:
«آن زندانی را دیدید؟ معجزهاش را نشان داد؟»
ابن خالد همچنان نگاهش به روزنه بود و خود را در سیاه چال تصور میکرد. روزنه انگار از او فاصله می گرفت و دور میشد.
_ هنوز چیزی بروز نداده است؛ فقط گفت دلش روشن است و از سیاه چال باکش نیست!
چشمان یاقوت گرد ماند.
_ به سیاه چال رفتید؟
بد جایی است ارباب! چراغ نباشد، روز و شبش معلوم نمیکند!
ابن خالد در پستوی خانه، صندوقی را باز کرد. چراغ روغنی را نزدیک آورد و از میان لباسهایش یکی را بیرون کشید. از اتاق کناری، سر و صدای نوههایش میآمد. همسرش آمد داخل و در را بست.
آهسته گفت:
«از من میشنوی دیگر به سراغش نرو! ممکن است فکر کنند که تو با او و همدستانش سَر و سِرّی داری!»
_ حق با توست ام جنان، اما حس میکنم راز مهمی در کار است! باور کن حریف کنجکاوی ام نمیشوم! باید از ماجرا سر در بیاورم.
_ من از همین میترسم که این کنجکاوی بیمورد، کار دستمان دهد!
_ نگران نباش! مراقبم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هشتم: _ زندان درآمد خوبی دارد. _ خرجش هم زیا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش نهم:
نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل را به حلقه زد و رفت.
ابن خالد کنار ابراهیم نشست و سطل بدبو را با پا تا کنج دیوار به عقب راند. دست به پیشانی اش گذاشت.
_ تب داری!
ابراهیم از روی ضعف، سرش را به دیوار تکیه داد.
_ این جا شب و روز معنایی ندارد. وقت نماز را نمیتوانیم تشخیص بدهیم. روزی یک کوزه آبمان میدهند. در این کند و زنجیر نمیتوانیم وضو بگیریم.
اگر میتوانستیم وضو بگیریم، آبی برای خوردن نمیماند. این نمازها به دلم نمیچسبد! میخواهند در کثافت خودمان غرق شویم! با این وضعیتی که میبینی، جلو تو خجالت میکشم!
مزاجم به هم خورده است! غذایی را که دیروز خوردم، برگرداندم.
دچار اسهال شدهام.
دیگر توانی برایم نمانده است. زیاد دوام نمیآورم. شکنجهها و آن سفر دشوار، نابودم کرد! در ابتدای سفر، چنین لاغر نبودم. اگر آشنایی مرا ببیند، نمیشناسد.
_ نگران نباش! امروز تو را به حمام میبرند و لباسی مناسب میپوشانند. ببخش که نو نیست! از لباسهای خودم است. فردا برایت دارو میآورم.
_ این جا با زندانیهای کناری حرف میزنم. گفتند که زندانبانان برای هر چیزی پول گزاف میگیرند. چرا تو خودت را چنین به زحمت میاندازی؟
ابن خالد در پرتو لرزان شمع به چهره ی رنگ پریده ی ابراهیم خیره شد. آرامشی در آن بود که متعجبش می کرد.
_ شاید خواست خداست که به تو کمک کنم. من از همان لحظه که آن گاری و آن قفس را دیدم و حرفهای آن سرباز را شنیدم، فهمیدم که پشت این پرده، رازهایی است. این طور حس میکنم که قرار است هر دو به هم کمک کنیم. من برای بهبود شرایط تو در این جا تلاش میکنم و از خرج کردن سکههایم ابایی ندارم و تو باید رازت را به من بگویی!
بیشتر از آن که کنجکاو و فضول اسرار دیگران باشم، روح ناآرام و سرگشتهای دارم! میدانم که جایی در این دنیا، حقایقی آرامش بخش در جریان است و کسانی از آن آگاهند. من به دنبال آگاهی از این حقایق و یافتن آرامشم؛ هرچند در مقابل، هر چه را دارم از من بگیرند؛ حتی جانم را. تو با این جوانی، درونت چراغی روشن داری. من در میانسالی در خودم کورسویی هم نمیبینم.
ابراهیم همچنان که سرش به دیوار بود، چرخید و به ابن خالد نگاه کرد.
_ به خاطر بسپار که من در بازار قدیمی دمشق، نزدیک معبد ژوپیتر و مسجد جامع اموی، دکانی دارم؛ کنار دکان مردی به نام ابوالفتح. گفتم که پارچه فروشم. نام شاگردم طارق است. اگر مُردم، نامهای برای طارق یا ابوالفتح بنویس تا به مادرم خبر بدهند. از سرنوشت همسرم بیخبرم. او برای دیدن من به دارالحکومه ی دمشق آمد و سر و صدا به راه انداخت. با شلاق به جانش افتادند و زندانی اش کردند. دیگر خبر ندارم چه به سرش آمده است. دیروز تا حالا در این بند، سه نفر مردند. کسی نمیداند مسافران فردا از این جمع بیمار و علیل کیانند.
کسانی این جا زندانیاند که قرار نیست دوباره رنگ آفتاب و مهتاب را ببینند. شاید من از آنهایم. ستمگران مرا به این جا نفرستاده اند تا روزی رهایم کنند. اگر مُردم و گم و گور شدم، نمیخواهم مادر و همسرم سالها به انتظارم بنشینند و خبری از من نشنوند. این جوانمردی را از من مضایقه نکن!
سر از دیوار برداشت.
_ میپذیری؟
ابن خالد تأملی کرد و سر تکان داد.
_ قول میدهم حتی اگر شده است به مسافری میسپارم تا به کمک طارق یا ابوالفتح خانه ات را پیدا کنند و خبر دهد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نهم: نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دهم:
_ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد!
در راه که میآمدیم، از تاکستانی میگذشتیم.
حالم خراب بود.
با تکانهای گاری انگار جانم میخواست بالا بیاید. سرباز همراهم نمیگذاشت کسی به من نزدیک شود و چیزی بپرسد.
نمیگذاشت کسی به من کاسهای آب یا تکهای نان بدهد. خوشههای رسیده ی انگور در آفتاب صبحگاهی برق میزد.
دهانم به آب افتاد.
ناگهان کودکی خندان نزدیک شد و روی گاری جست. خوشه ای انگور در دستش بود. دستهایم در کند بود. خوشه را به دهانم نزدیک کرد و من مشغول خوردن شدم. سربازها به ما نگاه هم نکردند. سرشان گرم خوردن انگور بود.
خوشه را خوردم تا تمام شد.
کودک پایین پرید و رفت و باز سربازها متوجه او نبودند.
آن دو از انگورهایی که میخوردند، به من ندادند. از تاکستان که بیرون رفتیم گفتم:
«مزهشان چه طور بود؟»
آن که تازیانه داشت، گفت:
«به کوری چشم تو، شیرین و آبدار بود!»
ساعتی گذشت. آن ها آنچه را خورده بودند، بالا آوردند و من سبک بال و شاداب بودم.
_ این بود معجزه ات؟ شاید در خواب دیدهای یا به خیالت رسیده است.
_ خدا خیلی مهربان است!
توی قفس بودم که آن کودک را فرستاد و در این دخمه، تو را.
چیزی از شمع نمانده بود.
ابن خالد گفت:
«الآن است که نگهبان بازگردد. بگو چرا دستگیرت کرده اند؟ جرمت چه بوده است؟ چرا میگویند ادعای پیامبری و معجزه کردهای؟»
ابراهیم زنجیرها را به صدا درآورد.
_ این رشته سر دراز دارد. باید صبور باشی و به سرگذشتم گوش کنی. مطمئن باش پاسخ پرسشهایت را مییابی! شاید خدا مرا به بغداد فرستاده است تا تو را جلو راهم قرار دهد. ببین کجا یکدیگر را میبینیم.
………………………………………
🔹 دمشق، سال ۲۱۸
دو روز بود باران با وقفههای کوتاه میبارید. لبه ی دیوارها خیس خورده بود. هوا سرد و مرطوب بود. کُنده ای در آتشدان دیواری آرام میسوخت. اتاق گرم بود. ابراهیم مچ پاهای متورم و دردناک مادر را با روغن سیاهدانه و بنفشه، مالش داد و جوراب ضخیمی را که از کرک شتر بافته شده بود به پایش کرد.
کمک کرد تا در بستر به بالش تکیه دهد. لحاف را روی پاهایش کشید. با زانو رفت و از دیگ سنگی کنار آتشدان، دو ملاقه شوربا در کاسهای سفالین و لعابدار ریخت.
با زانو برگشت و شوربا را به مادر داد تا گرم گرم بخورد.
_ خودت چی؟
_ بعد میخورم.
آماده ی رفتن شد. دیگ را با دو تکه جل برداشت و روی سنگ کنار آتشدان گذاشت.
_ دیگر کم کم میروم. طارق دست تنهاست و بازیگوش.
_ چرا خودت ناهار نخوردی؟ میخواهی در این زمستان مثل من مریض و زمینگیر شوی؟ آن وقت کی باید بیاید ما را تر و خشک کند؟ فرشتهای از این آسمان ابری و دلگیر؟
ابراهیم کاسه ی آب را سراند کنار بستر. ملاقه ای شوربا در پیاله ای ریخت و سر کشید.
گرسنه بود، اما نمیخواست خودش را سیر کند. باید جا را نگه میداشت برای غذای بیرون. خواست خوشمزگی کند.
_ راستی مادر! فرشتهها اسم دارند؟
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دهم: _ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد! در را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش یازدهم:
مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند.
_ من از کجا بدانم! وقتی عزرائیل به دیدنم آمد، ازش می پرسم!
_ دور از جان، مادر!
ابراهیم پشت در اتاق مادر، دستار به سر انداخت. کفش چرمی اش را پوشید و بند هایش را دور ساقش پیچید و گره زد.
_ فرشته ها هم لابد اسم دارند؛ مثل منا، طوبا، ایما، سما، علیا، حلما، لعبا، شیما، آمال.
_ نادان! مگر فرشته ها دخترند؟
_ می دانم. آن ها زن و مرد ندارند، اما من دوست دارم اسم فرشته ام آمال باشد.
مادر بالش را خواباند و دراز کشید.
_ اگر تو در این دنیا فرشته ای داشته باشی، اسمش «حبه» است.
ابراهیم با بدگمانی به مادر نگاه کرد.
_ حبه؟
_ دختر عبد الکریم بازرگان را می گویم. هر چه باشد از اقوامند. در عروسی دختر خاله ات، طاووس دیدمش. به دلم نشست. نمی دانی چه لباس زیبایی پوشیده بود! چه زیورآلاتی! نگاه همه به او بود. کی به طاووس نگاه می کرد؟!
انگار عروس، او بود! معلوم بود در ناز و نعمت بزرگ شده است! او و مادرش در صدر مجلس نشسته بودند. خدمتکار داشتند. اگر با او عروسی کنی نانت در روغن است!
پدرش در کار تجارت ابریشم و عطریات و زعفران است.
یا دارد از چین و هند می آید تا به مصر برود یا برعکس.
چندی پیش راهزنان کاروانش را غارت کردند. شانس آورد زنده ماند! آن قدر ثروتمند است که دوباره کاروانش را به راه انداخت.-ابراهیم شور و اشتیاقش را از دست داد.
راه افتاد برود که مادر پرسید:
«این آمال کیست؟»
ابراهیم کنار در گفت:
«از این اسم خوشم میآید! دوست دارم اسم همسرم آمال باشد!
بگرد یکی را پیدا کن که اسمش آمال باشد. اگر پدرش تاجر ابریشم هم نبود، نبود. من باید همسری بگیرم که به تو خدمت کند. دختر عبدالکریم بازرگان که در ناز و نعمت بزرگ شده است و خدمتکار دارد، کی حاضر میشود بیاید بسترت را جمع کند و اتاق و حیاط را جارو بزند و اجاق را روشن کند و شوربا و نان بپزد؟ باور کن پایش را هم در این خانه نمیگذارد!»
_ خیلی هم دلش بخواهد!
ابراهیم سری به تأسف تکان داد. از خانه که بیرون آمد،-باران شل داده بود. باریکه ی آبی از چند ناودان میریخت. کوچه ای خلوت و پر پیچ و خم و طولانی را پشت سر گذاشت که با سنگ ریزه فرش شده بود.
از میانه ی بازار بزرگ و مُسَقّف شام درآمد. گرمی فضای نیمه تاریک و خلوت بازار او را در میان گرفت. چند جایی آتش روشن بود و دورش ایستاده و نشسته بودند. بیشتر مغازههایی که باز بودند، فانوسی روشن کرده بودند تا مشتری جذب کنند.
به راسته ی زرگرها و عطارها که نزدیک شد، قلبش تپیدن گرفت.
خدا خدا کرد که «او» باشد و به علت بارندگی و سرما تعطیل نکرده باشد!
اگر او نبود، بازار با همه ی بزرگی و سقف بلندش برایش دلگیر می شد.
بین دو مغازه، به اندازه ی عرض یک گاری دستی کوچک، فاصله بود.
«او» آن جا روی چهارپایه ای می نشست و ذرت آب پز و کلوچه ی خرمایی می فروخت.
از سرعتش کم کرد. مردد ماند.
با خود گفت:
«برای هیچ و پوچ مادرم را رها کردم و خسته و با شکم گرسنه به بازار شام نکبت آمدم که جای خالی آمال را ببینم و غم عالم روی دلم تلنبار شود!
خودآزاری دارم انگار! شده ام شتری که افسارش را گربه ای می کشد و با خود می برد به هر کجا که دلش بخواهد.
او مگر مثل من دیوانه است که خواب
بعد از ظهر را بگذارد و به بازار بیاید تا چند سکه ی مسی کاسب شود؟»
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یازدهم: مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند. _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دوازدهم:
دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظهای چشم بر هم گذاشت و خدا را شکر کرد. ابرهای تردید و اندوه کنار رفت و خورشید امید بر دلش و بازار تابید.
بازار از فروغ آن دیگ و لاوک، از تیرگی درآمد و جان گرفت.
او روی چارپایه نشسته و سر را اندکی پیش انداخته بود و چرت میزد.
علاوه بر چادر، روسری بلند و گرمی به سر داشت. گاری دستی پشت سرش بود. منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ بر میخواست و خوشههای بیبرگ ذرت در آب نمک انگار همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند.
کنار منقل، لاوکی چوبی بود و در آن کلوچههای خرمایی. ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشتهای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود!
دو دسته موی روشن و تابدار از دو سوی چهرهاش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. بادبزن را برداشت و زغالهای منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد.
تارهایی از مویش به رقص درآمدند. زغالها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید.
اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت.
راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد.
انگار میخواست از قصد و غرضش سر درآورد.
ــ چه میخواهی؟
ابراهیم بادبزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکهای مسین به سویش دراز کرد.
ــ یک ذرت و یک کلوچه.
هنوز خمیازه سماجت میکرد و دختر کنارش میزد. با انبر ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد.
به لاوک اشاره کرد:
ــ هر کدام را میخواهی بردار!
ابراهیم کلوچهای را که کوچکتر بود برداشت. دختر با انبر سکه را گرفت و توی پیاله ای انداخت که سه سکه در آن بود. صدای قشنگی داد.
ــ خیر پیش!
ابراهیم نمیخواست برود.
پرسید:
«میتوانم کنار این منقل، ذرت و کلوچه را بخورم؟ هوا سرد است!»
دختر دست به چوب دستی اش برد و چشمان درشتش را با نگاهی تند به سمت راست چرخاند.
ــ جلوتر آتش روشن کرده اند. میبینی که! برو آن جا ذرت و کلوچه ات را بخور و تا دلت میخواهد گرم شو!
ابراهیم خواست راه بیفتد و برود. قلبش متلاطم شده بود. نخستین بار بود که با او حرف زده بود. نمیتوانست درک کند که چرا چنین تند و گزنده جواب شنیده بود!
ــ آهای!
ابراهیم راه نیفتاده ایستاد. نگاه آمال همچنان ملامت بار بود.
ــ میدانم کیستی! پایینتر بزازی داری و شاگرد چموشی به اسم طارق. بگو این جا پرسه نزند. او رفت و حالا تو آمدی. من آبرو دارم و مزاحم را با این چماق، ادب میکنم!
آبرومندم که در این سرما، این گوشه نشستهام و ذرت و کلوچه میفروشم و سکهای میگیرم؛ فهمیدی؟
ابراهیم سر تکان داد. پیش از رفتن باز مکث کرد.
ــ ببخشید! من کار بدی کردم یا حرف زشتی زدم؟
دختر ایستاد. با خاک اندازی کوچک از توی کیسهای که توی گاری بود کمی زغال برداشت و کنار منقل ریخت. با انبر، زغالها را به زیر دیگ کشاند.
ــ این جا بازار است و من تک و تنها، یکی هست که میخواهد این گوشه را از من بگیرد. دنبال بهانهای است. باید حواسم جمع باشد.
دختر نه دیگر حرفی زد و نه نگاهش کرد. ابراهیم باز سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظهای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش سیزدهم:
طارق نشسته روی کرسی، به طاقههای پارچه ی پشت سرش تکیه داده و در خواب بود. جوانکی بود با موی بلند و صورتی لاغر و دراز.
ابراهیم از پشت شیشه ی موج دار، او را دید. پیر مردی که در دکان کناری، پوستین و گلیم می فروخت به او گفت:
«نگران نباش! حواسم به دکانت بود!»
ابراهیم آرام در را باز کرد و آمد تو. طارق تکان نخورد. دلش نیامد بیدارش کند. گوشه ی دیگر، روی چارپایه ای نشست که روکشی از مخمل آبی روشن داشت.
دانه های پخته و خوشمزه ی ذرت را با اشتها دندان زد.
نمی دانست آمال چه چاشنی هایی به دیگ می زد که ذرت هایی که در آن می پختند، آن قدر نرم و خوشمزه می شدند!
هنوز گرسنه بود، اما کلوچه را گذاشت توی برگ ذرت، برای طارق.
برخاست و از کوزه ی روی طاقچه، کاسه ای آب ریخت و خورد. دکان سرد بود.
دور از توپ ها و طاقه های پارچه، اجاقکی در انتهای دکان بود. شعله ای در آن ندید. با انبر، خاکسترهایش را به هم زد. زغال های سرخ را میان اجاق جمع کرد.
از ته جعبه ای چوبی، یک بیلچه خاک زغال برداشت و روی زغالهای اجاق ریخت. از نزدیک فوتشان کرد تا آتش در آنها افتاد و شعلهای درگرفت.
چند زغال درشت از جعبه برداشت و کنار آتش گذاشت.
دریچه ی دودکش قیف مانند بالای اجاق را باز کرد. عبایی پشمی از میخ چوبی روی دیوار برداشت و روی طارق کشید. چارپایه را آورد کنار اجاق و نشست.
به شعله خیره شد. چهره ی آمال به نظرش آمد که با دلخوری، سکه را با انبر گرفت. لبخند زد. از دست طارق عصبانی بود. نمیتوانست حدس بزند برای چه مزاحم آمال شده بود.
پیرمرد آمد و پیالهای به دستش داد.
چند شلغم در آن بود. رویش آویشن پاشیده بود.
ــ تا بخار ازش برمیخیزد، بخور تا گرم شوی! طارق که بیدار شد، بگو بیاید به او هم بدهم!
ــ ممنونم ابوالفتح!
طارق چشم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد.
ــ من بیدارم.
موهایش را پشت سر جمع کرد و با تکه ریسمانی بست. کلوچه را گاز زد و بعد به سوی ابوالفتح گرفت.
ــ بفرما!
ــ نوش جان!
ابوالفتح رفت. ابراهیم آمد بالای سر طارق ایستاد و تند نگاهش کرد.
طارق نتوانست کلوچه را قورت دهد. ابراهیم موی بسته اش را گرفت و کشید. طارق مجبور شد بایستد ابراهیم چشم در چشمش دوخت.
ــ ازت گله دارم پسر! حواست پرت است! دل به کار نمیدهی! تعریف کن چرا وقتی دکان را به تو میسپارم و میروم، در را میبندی و در بازار پرسه میزنی؟ چرا مزاحم مردم میشوی؟ چرا در را باز میگذاری و میخوابی؟
ــ ببخشید! ناخواسته خوابم برد!
شانه بالا برد و چشمهای ریزش را گشاد کرد.
ــ قضیه ی مزاحم مردم شدن دیگر چه صیغهای است؟
ــ آن دختری که همین کلوچهها را میفروشد، به من گفت که مزاحمش شدهای.
ــ کدام مزاحمت، ارباب؟ من میدانم به او علاقمند شدهاید، او را زیر نظر گرفتم.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقههای پارچه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش چهاردهم:
تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد.
بعد خواستم ذرتی از او بخرم که یک دفعه چوب دستی اش را برداشت و بالا برد که چرا پا پی اش شده ام.
نزدیک بود ضربه ای حواله ام کند که گفتم من آدم بی سر و پایی نیستم و شاگرد شمایم.
ــ من از تو خواستم او را زیر نظر بگیری؟
ــ نه، اما...
ــ خودت را باید زیر نظر بگیرند تا دست از پا خطا نکنی! قول بده که دیگر به سراغ او نمی روی و کاری به کارش نخواهی داشت!
ــ اگر شما بخواهید، قول می دهم!
ابراهیم رهایش کرد. عبا را برداشت و آویخت. برگشت و نشست.
ــ کلوچه ات را بخور و این قواره ها و طاقه ها را دوباره مرتب کن! نگاهی به پشت بام بیانداز؛ ببین آب جمع نشده باشد! راه ناودان را بررسی کن! دفعه ی قبل، لانه ی پرنده ای در آن گیر کرده بود.
به انباری ته دکان، اشاره کرد.
ــ اگر دیدی خواب امانت را بریده است، در را از پشت ببند و برو آن جا بکپ!
قرآن بزرگی را از روی یکی از طاقه ها برداشت.
ــ چنان در خواب ناز بودی که اگر دکان را بار می کردند و می رفتند، خم به ابرو نمی آوردی!
قرآن را از جایی که علامت گذاشته بود، باز کرد. طارق طاقه هایی را که به آن ها تکیه داده بود، مرتب کرد. سه زن وارد شدند، پارچه های زنانه را دیدند و چند قواره خریدند. طارق سکه ها را شمرد و در قوطی کوچکی انداخت که پشت توپ های پارچه بود. در این فاصله، ابراهیم شلغم ها را خورد. رغبت نکرد تعارف کند.
ــ شلغم خواستی، برو پیش ابوالفتح!
طارق آمد نزدیک. حرفی را که می خواست بزند، سبک سنگین کرد.
ــ به یکی سپرده ام در باره اش پرس و جو کند. آدم ها گاهی همان نیستند که نشان می دهند.
ابراهیم سری از روی تأسف تکان داد.
ــ خودت چی؟ همان هستی که نشان می دهی؟ کاری را که وظیفه ی توست، انجام نمی دهی و می روی سراغ کاری که به تو مربوط نیست!
ــ گفته بودم که نامش آمال است. سال هاست که پدر و مادرش مرده اند.
تک و تنهاست. در مسافرخانه ی کاروانسرایی پشت بازار کار می کرده است. بیرونش کرده اند. هنوز نمی دانم چرا. حالا با عموی رباخوارش زندگی می کند. این همه ی چیزی بود که فهمیدم. بقیه اش با خودتان.
ابراهیم قرآن را بوسید و بست و برخاست. آن را روی طاقچه گذاشت.
ــ نشانی آن کاروانسرا را می خواهم. به آن که سپرده ای، بگو دست نگه دارد و برود پی کارش! از این به بعد اگر بدون اجازه ی من خوش خدمتی کنی، می اندازمت بیرون! شک نکن!
زن و شوهری در را باز کردند و آمدند تو. طارق لبخندی زد.
ــ خوش آمدید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهاردهم: تا ببینم با چه کسانی مراوده دارد. بعد خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش پانزدهم:
ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقابل آمال ایستاد.
فانوس دکانها روشن بود و از سردی هوا، در جای جای میانه ی بازار، آتشهایی از کندهها زبانه میکشید.
ازدحام و رفت و آمد زیاد بود.
هنوز چند تایی از ذرت ها و کلوچه های آمال مانده بود. ابراهیم را که مقابلش دید، نفس بلند و صداداری کشید.
ــ باز که پیدایت شد؟ نمیدانم چرا از هرچه واهمه دارم، به سرم میآید؟
ــ یک سوال دارم. میتوانم گاهی از شما ذرت و کلوچه بخرم یا اصلاً ترجیح میدهید به سراغتان نیایم؟
آمال لب ورچید و با اکراه وراندازش کرد.
ــ مشتری را که نباید رد کرد. فقط ذرت و کلوچه ات را بگیر و برو!
ــ من ابراهیمم. با شاگردم طارق حرف زدم. دیگر مزاحمتان نمیشود.
ــ کار خوبی میکند. به نفع خود اوست. این بار به حسابش میرسیدم!
آمال با کنجکاوی به او خیره شد تا ببیند چرا همچنان ایستاده است و چه ناگفتهای را سبک سنگین میکند.
ابراهیم با صدایی لرزان گفت:
«میشود خواهش کنم موهایتان را زیر چادر پنهان کنید و ساعدهایتان را بپوشانید؟ این طوری کمتر مزاحمتان میشوند. اگر زیباییهای خودتان را آشکار نکنید، اهمیت بیشتری خواهید داشت.»
ــ اینها چه ربطی به تو دارد؟
ــ خودتان گفتید که مجبورید در بازار کار کنید و یکی هست که دنبال بهانه است تا جایتان را بگیرد.
آمال، یک مشتری را راه انداخت و واکنشی نشان نداد.
ــ ببخشید! یادم رفت بپرسم که شاگردم چه خطایی کرده است که از او ناراحت شده اید خودش گفت خطایی نکرده؛جوانک بی آزاری است.
آمال پوزخند زد.
ــ بی آزار! وقتی از او می پرسی، انتظار داری بگوید بله مزاحمش شده ام؟ به دزد هم بگویی دزد، می رنجد!
ــ شما بگویید چه شده؟
ــ دوست ندارم مرا مشغول گفت و گو با یکی مثل تو ببینند! هزار فکر و خیال می کنند! سماجت تو بیشتر از شاگردت است!
ابراهیم چشم به دهان او دوخته بود. آمال با کمک آخرین مشتری، دیگ را بلند کرد و تا سوراخ چاه میان بازار برد. آبش را خالی کرد و تنهایی دیگ را برگرداند.
ابراهیم رنجیده بود که آمال از او کمک نگرفته بود. از حالت چهره اش معلوم بود.
سه ذرت هنوز ته دیگ بود. آمال دوباره نشست. ابراهیم تکان نخورده بود و خیال رفتن نداشت.
ــ شاگردت آن رو به رو ایستاده بود. وانمود میکرد میخواهد چند قواره پارچهای را بفروشد که به دوش انداخته بود. حواسش به من بود. فکر کردم میخواهد در فرصتی مناسب، سکههایم را بدزدد. سکهها را جلو چشمانش توی جیبم ریختم. باز هم ایستاده بود. پس از ساعتی به بهانه ی خریدن کلوچه پیش آمد که مثل قرقی پریدم و با یک دست یقهاش را در چنگم خفت کردم با دست دیگر چوب دستی ام را بالا بردم.
سرش داد زدم:
«از من چه میخواهی؟»
رنگش پرید و گفت که کیست و کجا کار میکند. چند نفری دورمان جمع شدند. مجبور شدم رهایش کنم برود. نتوانستم از زیر زبانش بکشم که چرا مرا زیر نظر داشت.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش پانزدهم: ساعتی به غروب مانده بود که ابراهیم مقاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش شانزدهم:
ابراهیم من من کنان گفت:
«میخواسته است برای من خوش خدمتی کند! باهوش است، اما کم تجربه! قصد بدی نداشته است.مطمئن باشید.»
آمال نگاهی به روزنه ی میان سقف انداخت. برخاست و دیگ را در گاری گذاشت.
ــ کم کم باید جمع کنم بروم. قبول کردم که جوانک، قصد دزدی نداشته است. بقیهاش برایم مهم نیست! این که برای چه آن جا ایستاده بود و مراقبم بود و به چه قصدی پیش آمد، دیگر برایم اهمیتی ندارد. به او بگو دیگر این اطراف پرسه نزند! خودت را هم دیگر نبینم بهتر است!
آمال منقل و لاوک را در گاری گذاشت.
ابراهیم دل به دریا زد و گفت:
«راستش را بخواهید، من به شما علاقمند شدهام. طارق میخواسته است تحقیق کند و ببیند شما همسر مناسبی برای من هستید یا نه. سر خود این کار را کرده؛ گفتم که کم تجربه است. راهش این نبود.»
آمال کمر راست کرد و به ابراهیم زل زد.
ــ لعنت به شیطان! من میدانم راهش چیست. باید جای دیگری را برای کار پیدا کنم؛ جایی آن طرف شهر. اگر اهل دوز و کلک نباشی، آدم سادهای هستی که ممکن است زود فریب بخورد! تو از من چه میدانی که به من علاقمند شدهای؟ به کم قانع نباش! تو قدبلند و خوش قیافهای! وضع مالی ات بدک نیست! خیلی بهتر از من را میتوانی گیر بیاوری!
گاری را از آن باریکه بیرون آورد.
ــ من جز این گاری چیزی ندارم. یک عموی خسیس و یک زن عموی جادوگر دارم که سکهای برایم خرج نمیکنند. پس پاک مفلسم. اگر مادر داشته باشی، از عروسی مثل من بیزار خواهد بود! زن عمویم مرا برای دایی رباخوار و شصت سالهاش لقمه گرفته است. به عمویم قول صد سکه ی طلا داده است. پس دیگر حرفی نمیماند. فراموشم کن و راحتم بگذار!
راه را باز کن بروم!
ابراهیم کنار کشید و آمال گاری دو چرخ را هل داد و رفت.
ــ ذرت آب پز... کلوچه...
بخر که تمام شد.
خیلی جلوتر ایستاد و دو ذرت و چند کلوچه فروخت و به راهش ادامه داد. ابراهیم نگاهش کرد تا در پیچ کوچهای نزدیک خروجی بازار ناپدید شد.
دوباره باران میبارید. تا خود را به کاروانسرا برساند، دستار و شانهاش خیس شد. مسافرخانه را پیدا کرد. در انتهای حیاط کاروانسرایی، راهروی کوتاهی بود که به حیاطی کوچک و خلوت میرسید.
در اطرافش اتاقهایی بود. مسافرها به اتاقها پناه برده بودند. سر و صدای بچهها به گوش میرسید.
رو به رو، در مطبخی خشت و گلی و تیره، دیگی روی اجاق بود و آتش از اطرافش زبانه میکشید. دود از روزنه ی سقف بیرون میرفت و دانههای باران پایین میریخت.
مرد میانسال و چاقی کفگیر در دیگ میچرخاند. بوی نان تازه و خورش قیمه همه جا پیچیده بود. پیرمردی لاغر گوشه ی دیگر روی تشکی کوچک نشسته بود و با انبر از تنوری زمینی، نان در میآورد و چانهها را پهن میکرد و به تنور میزد. سینیهای مسی و کاسههای سفالی، بالای سکو، روی هم چیده شده بود.
بالاتر از سکو، طاقچههایی بود پر از ظرفهای حبوبات و ادویه.
حدس زد صاحب مسافرخانه، همان مرد میانسال است. نزدیک رفت.
مرد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ «خوش آمدی جوان! بیا خودت را گرم کن! مسافری؟ باروبنه ات کجاست؟ تنهایی؟ از بخت تو اتاق خالی داریم. الیاس صدایم کن. تا استراحتی کنی و لباست خشک شود، شام آماده است.
امشب قیمه داریم. کرایه ات با غذا میشود شبی چهار درهم.»
به پیرمرد گفت:
«شعبان کارت که تمام شد اتاق را به آقا نشان بده!»
رعد و برقی زد و حیات را روشن کرد. سبزههایی که از درز سنگهای کف حیاط روییده بودند و تک درختی بیبرگ که عقب حیاط بود لحظهای به چشم آمدند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش شانزدهم: ابراهیم من من کنان گفت: «میخواسته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪بخش هفدهم:
ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و به مرد نشان داد.
ــ مسافر نیستم. در بازار دکان دارم. اگر به سؤالهایم پاسخ دهی، این سکه ی طلا را تقدیمت میکنم.
مرد بدون آن که کفگیر را درآورد، دَر دیگ را گذاشت. با انبر، کندههای اجاق را جا به جا کرد. صورتش در پرتو شعله، خسته و ورم کرده به نظر میرسید. با پیش بند، عرق پیشانی اش را گرفت. چندان شوقی از خود نشان نداد. ساکت ماند تا ابراهیم بیشتر توضیح دهد.
ــ دختری برای شاگردی پیشم آمده است. در بازار ذرت و کلوچه میفروشد. شناختی از او ندارم. زمانی این جا کار میکرده است. نامش آمال است. حرفهایی پشت سرش هست. شنیدم بیرونش کردهاید. آمده ام از زبان خودتان بشنوم. اگر مشکلی دارد، به من بگویید تا دکان و جنس و دخلم را به او نسپارم.
پش از آن که الیاس حرفی بزند، شعبان چانهای خمیر به تنور زد و پرسید:
«اگر راست میگویی، دکانت کجاست؟»
ابراهیم نشانی داد، الیاس رو به شعبان غرید:
«به کارت مشغول باش، پیر خرفت!»
شعبان به علامت اطاعت، انگشتان دست راستش را به پیشانی چسباند و اندکی سر فرود آورد.
الیاس به ابراهیم گفت:
«چرا برایت مهم است که آن ولگرد شاگردی ات را بکند؟ چرا حاضری دیناری بدهی تا بیشتر از او بدانی؟ به نظر میرسد هنوز عزبی. درست نیست دختری نامحرم با تو در دکان تنها باشد!
او را فراموش کن و پسری خانوادهدار و مؤدب را به خدمت بگیر! هرچند به من مربوط نیست. بعضی دخترانی زیبا را به کار میگیرند تا مشتری جذب کنند و وسیلهای برای تفریح و وقت گذرانی داشته باشند، خود دانی!»
مسافری که جامه به سر کشیده بود از اتاقی بیرون آمد و به سوی مستراح دوید.
ابراهیم مکثی کرد و گفت:
«راستش به او علاقمند شده ام میخواهم با او ازدواج کنم. دلم میخواهد هم به مادر پیرم برسد و هم در دکان کمک کارم باشد.»
الیاس نان ها را دسته کرد و روی سکو در دستمالی بزرگ و راه راه پیچید.
خوب ابراهیم را ورانداز کرد. از نان برشتهای که از تنور درآمد، تکهای کند و تعارف کرد. ابراهیم آن را گرفت و در دهان گذاشت. الیاس به سکو تکیه داد.
ــ یک کلام، به دردت نمیخورد! رافضی زاده است. خودسر و سرکش است. وحشی است. گول ظاهر فریبایش را نخور! زبان دارد به درازی کف کفش. فکر میکنم کافی باشد. دوست ندارم پشت سر کسی که زمانی این جا کار میکرده است، حرف بزنم. اگر عاقلی، راهت را بگیر و برو؛ اگر او را برای تفریح میخواستی، باز حرفی نبود، اما برای ازدواج، برو سراغ کسی که خانواده ی ثروتمندی دارد!
تا این جا آنچه گفتم رایگان بود و پولی از تو نمی خواهم! سکه ات را بگذار در کیسه ات!
ابراهیم نان را قورت داد. چندان مزه ی دلچسبی نداشت.
ــ میخواهم بیشتر بدانم. از پدر و مادرش، از خودش. از کی این جا کار میکرده؟ کارش چه بوده؟ کجا میخوابیده است؟
الیاس دست دراز کرد. ابراهیم دینار را کف دستش گذاشت. الیاس دستش را عقب نکشید. بیشتر میخواست. ابراهیم دینار دیگری اضافه کرد. اگر الیاس ده سکه هم میگفت، میداد.
ــ پس میخوای همه چیز را دربارهاش بدانی!
سکهها را در کیسه ای کوچک انداخت که زیر شال کمرش بود. ابراهیم سر تکان داد. دلش پر میکشید که همه چیز را درباره ی او بداند. از طرفی مضطرب بود که شاید حرف ناگواری بشنود.
ــ خوب گوش کن جوان! آن دختر هشت ساله بود که پدر و مادرش گم و گور شدند. این بلاها زیاد بر سر رافضیها میآید. عمویش او را به من سپرد. در همین مطبخ کار میکرد. اتاق ها را جارو می کشید و گلیم ها را می شست. از حق نباید گذشت که زرنگ و کاری بود. من و شعبان او را مثل دخترمان دوست داشیم.
این اواخر یکی از مسافران به او پیشنهاد ازدواج داد؛ نپذیرفت. انگار منتظر بود شاهزاده ای با اسب سفید و لشگری از خدم و حشم با طبل و شیپور از دربار بغداد به خواستگاری اش بیاید! به نصیحت من گوش نکرد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪بخش هفدهم: ابراهیم به کنار اجاق رفت. دیناری درآورد و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هجدهم:
گفتم:
«فراموش نکن که تو فقیر و تنهایی! نباید کسی بفهمد که پدر و مادرت از شیعیان بودهاند وگرنه مأموران تو را با خود خواهند برد و دیگر نشانی از تو به دست نخواهد آمد!»
گفتم:
«تا جوان و زیبایی از فرصت استفاده کن.»
شاید دل در گرو دیگری داشت، نمیدانم. آب زیر کاه بود. بعد فهمیدم که دست کجی میکند. مسافرها شکایت میکردند که چیزهایی از اسباب و اثاثیه شان گم شده است. کار او بود.
سر و گوشش هم میجنبید. گاهی با مسافری غیبش میزد.
یک روز که به کارهایش اعتراض کردم، گرد و خاکی به پا کرد که بیا و ببین. چندتایی از کاسهها را به دیوار کوبید و شکست. شعبان شاهد است. رفت و فردا صبحش آمد تا کارش را شروع کند که گفتم:
«دیگر به تو احتیاجی ندارم!»
از دستش خسته شده بودم. او هم رفت و دیگر نیامد. اگر با پای خود برمیگشت، قبولش میکردم. اما نیامد. خیلی مغرور بود. من هم به دنبالش نرفتم. من هم کمی مغرورم. به نظرم آمال نمک خورد و نمکدان شکست. از رافضی زادهای چه انتظاری میتوان داشت؟ همه اش همین بود.
ابراهیم سر پایین انداخت. وضعیت رقت باری پیدا کرده بود. خون به شقیقهها و دیوارههای قلبش میکوبید. سرش گیج رفت. بنای آرزویی که در وجودش ساخته بود، فروریخته بود. دهانش تلخ شده بود. بوی مطبخ حالش را به هم میزد. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. رعد و برقی زد و رگبار گرفت.
به بازار که رسید، صدای اذان از هر طرف بلند شد. ماند که به دکان برود یا راه خانه را در پیش بگیرد.
قطرههای باران از صورتش میچکید. به سوی آتشی رفت که چند شرطه دورش را گرفته بودند.
میلرزید و نفس کشیدن برایش سخت شده بود. در مواقع دیگر از آن ها دوری میکرد، اما در آن لحظه برایش مهم نبود که وراندازش کنند و گیر دهند که کیست و کسب و کارش چیست؟
چنان با بی پروایی به آن ها نزدیک شد که برایش جایی باز کردند.
یکی از آن ها گفت:
«وقت نماز است، داری می لرزی!»
ابراهیم صاف در چشمان کسی که این حرف را زده بود، نگاه کرد و جوابی داد. گرم که شد و بخار از جلوی لباسش برخاست، تصمیمش را گرفت. به سوی مسجد جامع راه افتاد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش نوزدهم:
از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با همه ی گستردگی و شکوهش به روی او آغوش گشود. باران و باد سرد، امان نمیداد. باران مستقیم نمیبارید.
در پرتو فانوسها، رشتههای باران را میدید که باد آن ها را به هر سو میکشید. اندیشید انگار این دست تقدیر است که آدمیان را میبرد و در جایگاهی مینشاند که سزاوارند.
خود را به شبستان رساند و در نماز جماعت شرکت کرد. برای آن که توجه مأموران مخفی را جلب نکند، با دستان بسته نماز خواند. پس از آن، مزار هود و محل دفن سر یحیی را زیارت کرد. هر دو از پیامبران بودند. این دو زیارتگاه در شبستان بود. ابوالفتح به سویش آمد. ابراهیم متوجه او نشد. در افکارش سرگردان بود. ابوالفتح دستی به شانهاش زد و سلام کرد.
ــ حالت انگار خوش نیست همچراغ!
ابراهیم هر طور بود لبخند زد. از دیدن او خوشحال شد. بیش از اندازه تنهایی و اندوه بر او فشار میآورد.
ــ حالم خراب است! فقط خدا میتواند به دادم برسد.
ــ لازم نیست حرفی بزنی؛ از چهره ی گرفته ات پیداست!
با نمازگزاران وارد حیاط شدند. باران ایستاده بود. شبحی از دو طبقه از ستونها و سر در مجلل رواقِ رو به رو بر سنگهای خیس کف حیاط پیدا بود.
از در دیگری زنان از شبستان بیرون میآمدند. فانوسهایی کنار درها زیر سایه بان روشن بود. نگاه ابراهیم به آن سو کشیده شد.
زنان بیرون از در کفشهایشان را میپوشیدند. آمال را میان آن ها ندید و به سادگی خودش پوزخند زد.
ابوالفتح دستش را کشید و در جهت مخالف، در قسمت شرقی حیاط به سوی مقام رأس الحسین برد. وارد رواق شدند و کنار مقام، حضرت را زیارت کردند. برخی نمازگزاران که از اهل سنت بودند، آمدند و زیارت کردند و نمازی خواندند و رفتند.
ابوالفتح بیخ گوشش گفت:
«این جا حال و هوای کربلا را دارد! کاروان اسیران را که به شام آوردند، سر مقدس سیدالشهدا را این جا نگهداری میکردند. هر وقت دلت گرفت یا گرفتاری داشتی، به این جا بیا و زیارت کن و نماز بخوان!
امام سجاد(ع) در ایام اسارت در دمشق، همین جا عبادت میکرد و به یاد پدر مظلومش میگریست. اگر خوب گوش کنی، نالههای جانگداز او را میشنوی!»
نماز خواندند.
ابراهیم گفت:
«مادرم تنهاست؛ برویم!»
از در غربی بیرون آمدند و وارد بازار شدند.
ــ تو به خانه برو! من به طارق میگویم در را ببندد و برود.
موقع خداحافظی، ابوالفتح گفت:
«من هر روز به باب الصغیر میروم و سرهای مقدس شهدای کربلا را زیارت میکنم. گاهی همراهی ام کن! از زیارت اهل بیت غافل نشو! مطمئن باش گرفتاری ات را چاره میکنند! آن ها در پیشگاه خدا آبرو دارند. وقتی دعای پدر و مادر برای فرزندشان چاره ساز است، چرا دعای اهل بیت که آبرومندان درگاه الهی اند، برای گرفتاران کارساز نباشد؟
فقط یادت باشد که مأموران نباید بفهمند که ما از شیعیانیم، وگرنه دست از سرمان بر نمیدارند. یا کارمان به گیر و بند میکشد یا باید فرار کنیم و به کوهها پناه ببریم!»
باران ریزی میبارید که ابراهیم در تاریکی کوچهها خود را به خانه رساند. جایی آب باریکه ی ناودانی بر سرش ریخت و ترساندش و رعشه بر تنش انداخت.
علاوه بر اندوه آمال، از این نیز واهمه داشت که مادر ملامتش کند که چرا دیر به خانه آمده است. در را هل داد و باز کرد. نوری را از پنجره ی اتاق دید. فانوسی روشن بود. حدس می زد که اُمّ جیران همسر ابوالفتح به دیدن مادرش آمده باشد. به فاصله ی هشت خانه، همسایه بودند. صندل چوبی اش پشت در بود. سرفه ای کرد و با پشت انگشت میانی به در زد. صدای بمِ اُم جیران بلند شد.
ــ بیا تو!
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش بیستم:
در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد.
اُم جیران کنار بستر مادر، روی کرسی نشسته بود. شبیه بقچه ی بزرگی بود که جای گره، سر داشته باشد.
ــ زود در را ببند!
در را بست. اتاق گرم بود. بوی زردچوبه و روغن به دماغش خورد. باز اُم جیران پای مادر را با معجون دست سازش چرب کرده بود. مادر که هنوز اثری از خنده بر لبهایش بود، در مقابل جثه ی اُم جیران کوچک به نظر میرسید.
ــ خوش آمدی!
اُم جیران لب ورچید و از گوشه ی چشم به ابراهیم نگاه کرد.
ــ هنوز نمیدانی مرد نباید دست خالی به خانه بیاید؟ زن که گرفتی، زود این چیزها را یاد میگیری! بیچاره مادر که همیشه نگران بچهاش است و به دستهای خالیاش نگاه نمیکند!
ابراهیم کنار آتشدان نشست و دستار از سر برداشت. به مادر نگاه کرد.
به اُم جیران گفت:
«ممنونم که به مادرم سر میزنید! این جا به شما زحمت میدهیم و در بازار به ابوالفتح!»
مادر خواست حرفی بزند که اُم جیران به او فرصت نداد.
ــ اگر زن بگیری، این خانه آباد میشود. هم خودت سر و سامان میگیری، هم مادرت همدمی پیدا میکند. من خودم چند دختر خوب سراغ دارم. حیف که دخترهای دسته گل خودم را عروس کردهام!
ابراهیم به یاد حرفهای الیاس افتاد. سر پایین انداخت و به آتشدان خیره شد.
مادر این بار به اُم جیران مجال نداد.
ــ چی شده وقتی رفتی سر حال بودی! حالا چرا ناراحت و گرفتهای؟ بلایی بر سر دکان آمده است؟ طارق دوباره دست گل به آب داده است؟
ابراهیم سر تکان داد. اُم جیران خوب وراندازش کرد.
ــ چرا حرف نمیزنی؟ زبانت را گربه خورده است؟ دلت جایی گیر است؟ شدهای عین سگ کتک خورده! من با این حالتها آشنایم.
خودت راه افتادهای دنبال دلت؟ بزرگتر نداری؟ جواب رد داده است؟ من و مادرت این وسط چه کارهایم؟ اسمش را بگو؟ قانیه؟ طوعه؟ یُسرا؟
لااقل حرف اول اسمش را بگو تا بگویم. توی بازار دیدی اش؟ به دکان میآید؟ از مشتریهاست؟ همسایه است؟
ابراهیم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. از ذکاوت اُم جیران تعجب کرده بود. مادر در بستر جا به جا شد.
ــ ولش کن! دست از سر پسرم بردار! خسته است جناب مفَتّش! از غذایی که آوردهای کاسهای بده بخورد و جانی تازه کند!
اُم جیران به سختی از جا برخاست.
به مادر تشر زد:
«خودت را به خواب نزن! اگر بگذاری خودم ته و تویش را در میآورم!»
از طاقچه، کاسه و ملاقه را برداشت و به ابراهیم داد.
ــ خودت هرچه میخواهی بردار!
آهسته گفت:
«اگر رویت نمیشود با مادرت درد و دل کنی، به من بگو! من هم مثل مادرت هستم! شیرخواره که بودی، خودم تر و خشکت میکردم.»
ابراهیم به کاسه و ملاقه نگاه کرد. انگار نمیدانست به چه دردی میخورند. اُم جیران رفت و کرسی را کشید و آورد نزدیک آتشدان. به مادر اشاره کرد که دخالت نکند. نشست. کاسه و ملاقه را چنگ زد. از دیگچه ی کنار زغالها دو ملاقه توی کاسه ریخت و به دستش داد.
مادر گفت:
«حلیم پر گوشتی است؛ تشکر کن!»
ابراهیم گفت:
«ممنونم!»
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff