گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش بیستم: در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد. اُ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۱:
ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و حلیم را با اشتها خورد. خوشمزه بود. حالش بهتر شد. اُم جیران سر بالا گرفته بود و نگاه از او بر نمیداشت. ابراهیم می توانست سوراخهای دماغش را ببیند. انگار آماده بود از آن سوراخها آتش بیرون بدهد.
ــ ببین ابراهیم تو کلهات خوب کار میکند. پس خوب گوش کن! هر دردی درمانی دارد. عاشقی هم چاره دارد. شاعران را رها کن که دوست دارند عمری در خواب و خیال به دنبال معشوق بدوند و به او نرسند و ناله کنند! همهاش حرف مفت است!
سر پایین آورد.
آهسته پرسید:
«اسمش را به من بگو!»
نگاهش تند و کاونده بود. لب ورچیده بود و راه فرار را بسته بود. ابراهیم تکه نانی ته کاسه مالید و به دهان گذاشت.
برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
«اسم کی؟ خوب میبُرید و میدوزید! شما فالگیرید که از ذهن و دلم خبر میدهید؟»
اُم جیران کاسه و قاشق را گرفت و گوشهای گذاشت.
ــ فقط اسمش را به من بگو و جانت را خلاص کن!
ابراهیم نگاهی به مادر انداخت و آهسته گفت:
«درست فهمیدی! عاشق یکی شدم که نامش آمال است، اما تصمیم گرفته ام فراموشش کنم. کار سختی است، اما از پسش برمیآیم. برای همین، قیافهام شده است عین سگ کتک خورده!»
اُم جیران باز سر بالا گرفت و سوراخهای دماغش تهدیدآمیز شدند. ابراهیم مجبور شد ادامه دهد.
ــ توی بازار، کلوچه و ذرت آب پز میفروشد. دست فروش است. شیعه است. کسی را ندارد. چند باری از او کلوچه و ذرت خریدم. یک دفعه دیدم میخواهم هر روز ببینمش. فهمیدم گرفتارش شدهام. زیباییاش طوری است که به دلم مینشیند. دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشد. قبلاً در مسافرخانهای کار میکرده است. امشب با صاحب آن جا حرف زدم. او گفت که پدر و مادرش شیعه بودند و سر به نیستشان کرده اند. گفت که آمال دستش کج بوده و سر و گوشش میجنبیده. برای همین بیرونش انداخته است؛ از دختری تنها و زیبا چه انتظار دیگری میتوان داشت؟ اینها را که شنیدم، سقف آسمان روی سرم آوار شد. سرم سوت کشید. نمیدانم راست میگفت یا نه. کاش راست نباشد! اما چرا باید آن مردک دروغ بگوید؟ دلم گواهی میدهد که این حرفها به آمال نمیآید. کسی که اهل آن کارها باشد، نمیرود سراغ دست فروشی و کار پرزحمت و زندگی فقیرانه!
اُم جیران چرخید طرف آتش.
ــ این حرفها به آن دخترک ورپریده نمیآید، چون دوستش داری! عشق، آدم را کور و کر میکند. از طرفی دست فروشی عیب نیست. من هم با رختشویی بچههایم را بزرگ کرده ام. ابوالفتح مدتها زندان بود. مادرت خیاطی میکرد. کار عار نیست. برو با خودش حرف بزن یا نشانیاش را بده تا من با او حرف بزنم!
ته و تویش را برایت در میآورم.
ــ قد بلند و لاغر است چشمهای کشیده و درشتی دارد. هرجا میرود، گاری اش را با خودش میکشد. جیرجیر چرخهای گاری اش از دور شنیده میشود.
مادر گفت:
«پچ پچ بس است! خوشم نمیآید در خانهام، جلو چشمم، کسی با پسرم در گوشی حرف بزند!»
اُم جیران تا می توانست لب ورچید و به سوی مادر چرخید.
ــ از بس هم به فکر پسرت هستی! چشمهایت را باز کن اُم ابراهیم تا ببینی اوضاع از چه قرار است.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۱: ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۲ :
صبح روشنی بود. خورشید را میشد از پس لایه ی نازک ابر دید. هنوز لبه ی دیوارها و کنارههای کوچهها خیس بود و در گودیها آب ایستاده بود. شب بدی را گذرانده بود. خوب نخوابیده بود. مرتب از این دنده به آن دنده شده بود و وقتی چرتش برده بود، خواب آمال را دیده بود که با گاریاش دور میشد و جیرجیر چرخها در گوشش میپیچید.
تصمیم خودش را گرفته بود. میخواست با او حرف بزند و ببیند در برابر ادعاهای الیاس، چه حرفی برای گفتن دارد. کار دشواری بود. باید چنان نرم نرمک رشته ی کلام را به ماجراهای مسافرخانه میکشید که آمال مثل آهویی وحشی رم نکند و سر و صدا به راه نیندازد.
باید او را در همان باریکه، جایی که اتراق میکرد و گاریاش را میگذاشت، گیر میانداخت تا راه فراری نداشته باشد. سر پیچ به خودش خندید. مگر میخواست دزد بگیرد؟ نباید کاری میکرد که از او متنفر شود. چه کاره بود که از او درباره گذشتهاش بازجویی کند؟ شاید بهتر بود این کار را به اُم جیران میسپرد. او بلد بود با زیرکی و ظرافت، حقیقت را از زیر زبان آمال بیرون بکشد. زنها زودتر سفره ی دلشان را برای هم باز میکنند.
وارد بازار شد. دکانها را دید که تا دوردست کنار هم ریسه شده بودند. از تب و تاب افتاد. لحظهای ایستاد و به دو طرف نگاه کرد. خود را از جلو راه گاری پر از باری کنار کشید. نفس صدادار و مرطوب اسب به صورتش خورد. حرف زدن با آمال درباره ی اتفاقهای مسافرخانه کار چندان ساده ای نبود. شبیه کلافی سردرگم بود. دچار تردید شد. کار سختی بود. آمال دوست نداشت او دوباره سر راهش سبز شود. چه طور تاب میآورد که حرفهایش را بشنود و با خونسردی و آرامش، پاسخی قانع کننده بدهد؟
آیا اصلاً توضیحی قانع کننده وجود داشت که آمال به آن پناه ببرد و از سایههای تاریک بیرون بیاید که او را در بر گرفته بود؟
اگر حرف و حدیثها را میپذیرفت و کتمان نمیکرد، چه؟
آن وقت باید دمش را میگذاشت روی کولش و میرفت و دیگر سراغی از او نمیگرفت. گیج شده بود.
به باریکه جایی که آمال گاری اش را میگذاشت، نزدیک شد. باز قلبش تپیدن گرفت. لاوک و منقلی ندید. قدمهایش سست شد. او نبود و آن باریکه جا با چند عدل بزرگ پنبه پر شده بود. عدلها را تا ارتفاع سه متری روی هم چیده بودن. شاید آمال آمده بود و با دیدن چند خروار پنبه ی فشرده و سنگین، راهش را گرفته و رفته بود. شاید هم تا ساعتی دیگر میآمد و با ناباوری به باریکه جایی که پر شده بود نگاه میکرد و راهش را میگرفت و میرفت.
به دکان سر زد. طارق آمده بود و صبحانه میخورد. ابوالفتح کنار در دکانش نشسته بود و ریشههای گلیمی را گره میزد.
به اصرار طارق، لقمهای پنیر و جزغاله برداشت و خورد. به دهانش مزه کرد. طارق با تعجب نگاهش کرد.
ابراهیم پرسید:
«چیزی به صورتم چسبیده است؟»
طارق لقمه ای دیگر به دستش داد.
ــ دندانتان درد میکند؟ انگار صورتتان ورم دارد!
ابراهیم راه افتاد و بیرون دکان گفت:
«همه ی حواست به دکان باشد! دوری میزنم و برمیگردم!»
طارق آمد کنار در.
ــ نگران آن پنبهها نباشید! بار که آورده اند، کارگاه ریسندگی بسته بوده است. بستهها را آن جا گذاشته اند. تا ساعتی دیگر برمیدارند و میبرند. وقتی میآمدم دیدم که چند نفر بالای گاری رفته بودند و بستهها را در آن باریکه روی هم میچیدند. کارشان تماشایی بود. کار هر کسی نبود.
ــ او را ندیدی؟
ــ نه.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۲ : صبح روشنی بود. خورشید را میشد از پس لایه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۳:
خود را به آن جا رساند. از عدلهای پنبه و از آمال خبری نبود. رو به رو، وارد بنبست کوچکی شد که کارگاه ریسندگی در طبقه ی همکفش بود.
در فضای کوچک جلوی کارگاه، عدلهای دیگری روی کله ی هم سوار بودند و کارگرها قلابهایی شبیه داس را به آن ها میزدند و به طرف انبار میکشیدند.
آمال آن جا هم نبود. برگشت و به دو طرف بازار نگاه کرد. از آن طرف که آمال میآمد تا سر بازار رفت. پس از بازار، میدانی بود و کاروانسراهایی و باغهایی و کوچههایی عریض و خانههایی بزرگ و چند طبقه. دو کاروان از شتران خسته از راه رسیده بودند و حمالهای میدان، بارهایشان را به زمین میگذاشتند.
گداها و زنها و دخترکان ولگرد در اطراف مسافران و صاحبان بارها میپلکیدند و از محافظان کاروان، ناسزا میشنیدند و به عقب هل داده میشدند.
به گوشه و کنارهها و انبارها و کاروانسراها و مسافرخانهها سرک کشید، دو شرطه را دید که او را به هم نشان میدادند. پرسه زدنش جلب نظر کرده بود. ناچار راه آمده را بازگشت و به باریکه جا رسید. او نبود. نزدیک بود گریهاش بگیرد. خودش هم باور نمیکرد آن قدر بی تاب دیدنش باشد.
به خود نهیب زد:
«نگذار دلت تو را به دنبال خودش بکشد و ببرد! رهایش کن! گیرم که او را یافتی و با او حرف زدی و او گفت که به تو گفته است به دردت نمیخورد. پس ای شیدای شوریده! چرا هنوز تعقیبش میکنی و دست از سرش بر نمیداری؟ چه جوابی برایش خواهی داشت! خواهی گفت که اختیاری از خود نداری؟!»
نگاهی به دو طرف انداخت. نه از گاری خبری بود و نه از جیرجیر چرخهایش.
مشتهایش را گره کرد.
ــ نگذار این دل وامانده بر تو فرمان براند! دیگر به این جا نیا و سراغی از او نگیر تا از یادش ببری! فرق او با دیگر ماهرویان دمشق آن است که بر دلت چنگ زده.
تو مثل ماهی به تور افتادهای! باید این تور را پاره کنی و آن چنگ را از دلت برداری تا رها شوی!
رفت و رفت و از دکانش گذشت و در جواب ابوالفتح، دستی تکان داد.
به خود نهیب زد:
«دیگر برنگرد و به عقب نگاه نکن! برو و خودت را از دایره ی جاذبه و کشش آمال دور کن! هرچه دورتر بهتر!»
پیش از آن که از ازدحام و هیاهوی بازار بیرون برود و به مسجد جامع برسد، صدای آشنای جیرجیر چرخ به گوشش رسید. ایستاد. خواست چهره برگرداند که با دو دست صورتش را گرفت.
ــ نگاه نکن! به مسجد برو و نماز بخوان! دلها در دست خداست!
صدا قطع شد و پس از چند لحظهای دوباره به گوش رسید.
ــ آیا اوست که حالا تعقیبم میکند!
بی آن که اختیاری از خود داشته باشد، روی برگرداند و با چشمان گرد مثل جادو شدهها، به عقب نگاه کرد. گاری کوچکی در بیست قدمی ایستاد. پیرمرد کوتولهای با بیلچه و جارو، سرگینهای اسبی را جمع کرد و توی گاری انداخت و به سوی سرگینهای دیگر راه افتاد.
از بیچارگی خودش بدش آمد. عقبتر از پیرمرد، ابوالفتح را دید که قدم تند کرده بود تا به او برسد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۴:
در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الحسین دعا و نماز خواندند.
ابراهیم به یاد عبادتها و گریههای امام زین العابدین(ع) کنار سر پدرش افتاد. حال و هوایش طوری بود که دلش شکست و بلند گریست.
بیرون که آمدند، از ابوالفتح پرسید:
«دکان را به کی سپردی؟»
ــ به طارق.
ابراهیم پوزخندی زد و ابوالفتح گفت:
«بازیگوش و کم تجربه است اما قابل اعتماد است. گاهی با او حرف میزنم و نصیحتش میکنم.»
ــ همانطور که مرا پند و اندرز میدهید! خدا گوش شنوا بدهد!
به باب الصغیر رفتند و تربت امامزادگان و شهدای آن قبرستان قدیمی را زیارت کردند. آن جا زمین مرطوب بود و در قسمتهای بین قبرها که رفت و آمد شده بود، گِل به کفش میچسبید.
در آسمان، بین دو تکه ی بزرگ ابر فاصلهای افتاده بود و از همان باریکه که شبیه رودخانهای میان دو ساحل پوشیده از برف بود، خورشید میتابید.
روی سکوی گِلی نشستند که هنوز اندکی نم داشت. ابراهیم با تکه چوبی به کندن گِلهای ته کفشش مشغول شد.
سکوتشان کمی طول کشید.
ابوالفتح گفت:
«امروز ناخوشتر از دیروزی.»
ابراهیم به تلخی خندید.
ــ دیشب اُم جیران گفت شبیه سگی کتک خورده ام! امروز نمیدانم شبیه چیستم!
خاصیت عشق همین است. مثل شمع تو را میگدازد و آب میکند. داشتم زندگی ام را میکردم که گره کوری مثل مهمانی ناخوانده به جانم افتاد. ناخواسته عاشق یکی شدم که شاید شایسته ی عشق من نباشد. درونم عقل و دل به جان هم افتادهاند. جنگی در گرفته که به ستوهم آورده است و برندهای ندارد. به چاهی تاریک افتادهام که هرچه ناخن به دیواره اش میکشم؛ نمیتوانم خودم را از آن بالا بکشم. میبینی که درمانده و پریشان شدهام! بد دردی است که یکی مثل خوره در جان و دلت خانه کند که نه میشود با او ساخت و نه میشود بیرونش انداخت!
خورشید، باز ناپدید شد و با رفتن آفتاب، سوزی وزیدن گرفت. ابراهیم برخاست. سردش شده بود.
ــ بیایید برویم! حالم خوب نیست! انگار دارم مریض میشوم! همینم مانده است که در بستر بیفتم و این بار اُم جیران بیاید همزمان از من و مادرم پرستاری کند!
با بیحالی و بیرغبتی خندید. ابوالفتح عبای پشمی خود را روی دوش او انداخت.
ــ مهم این است که بدانی تنها نیستی! خدایی داری که مراقب توست و هوایت را دارد! امامی داری که از حال و روزت باخبر است! تو هم به یاد او باش! ایشان مثل تو جوان هستند. همسری دارد که خلیفه ی پیشین، مأمون، به او تحمیل کرده است. خوب درک میکند که چه میکشی!
راه برگشت را در پیش گرفتند. ابراهیم عبا را به دور خود پیچید.
ــ دوست دارم «محمد بن علی» را ببینم و با او حرف بزنم. باید از او بپرسم آمال را رها کنم یا نه. هر چه باشد، این دختر شیعه است و تنها. جوانمردانه نیست به حال خود رهایش کنم.
ــ فکر خوبی است! بخواهی امامت را ببینی، میبینی! موسم حج نزدیک است. من با اُم جیران قصد داریم به حج برویم. تو هم با ما بیا. به مدینه هم میرویم و حضرت را میبینیم. شاید هم ایشان را در مکه دیدیم. به کربلا و کوفه هم میرویم. موافقی؟
ابراهیم انگار مژدهای شنیده باشد، با خوشحالی سر تکان داد.
ــ شک نکن خواهم آمد! فقط دعا کن حال مادرم بهتر شود! شاید اگر از این شهر و دیار دور شوم، کشش عشق کمتر آزارم دهد و تا بازگردم، او را فراموش کنم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۴: در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۵:
به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابراهیم تیز شد. خواست برود و ببیند که آمال آمده است یا نه. ابوالفتح جلویش ایستاد.
ــ کجا؟ سری به دکانت بزن! به حساب و کتابت برس! مدتی است جنس تازه نیاوردهای! چرا به سراغ میکال نمیروی؟ نباید بگذاری مشتری دست خالی روانه شود! درست نیست همه ی کارها را به عهده طارق بگذاری!
ابراهیم به آرامی ابوالفتح را کنار زد و راه افتاد.
ــ باید با او حرف بزنم و تکلیفم را روشن کنم.
ابوالفتح نگاهی به داخل دکان انداخت.
ــ انگار مشتری داری! بیا ببین چه میخواهند!
ابراهیم دستی تکان داد و لا به لای عابران دور شد.
ــ طارق کارش را بلد است. زود برمیگردم.
با آن که خسته بود. گامهایش را تند کرد.
با خود گفت:
«هرجا بوده، لابد حالا دیگر آمده است. شاید مشغول پختن کلوچه بوده یا حال خوشی نداشته و استراحت میکرده است. خودش میداند اگر نیاید، آن باریکه را دیگران اشغال میکنند.»
نزدیک که شد و دیگ و منقل و لاوک و کلوچه را ندید، نزدیک بود دستار از سر بیاندازد و از سر ناامیدی و اندوه، فریاد بکشد. دست به دیوار گرفت و روی سکویی نشست. حس میکرد قرار است ناکامیهایش چون زنجیرهای ادامه داشته باشد و به پایان نرسد. چند نفس عمیق کشید. ایستاد و با گامهای نامتعادل نزدیکتر رفت. از آمال و گاریاش خبری نبود که نبود. افسوس خورد که چرا او را تعقیب نکرده بود تا خانهشان را یاد بگیرد. در باریکه، دری چوبی و چهارچوبش شبیه در دکان به دیوار تکیه داشت. لبخند زد و امیدوار شد. معنایش آن بود که آمال میخواست آن باریکه را به دکان تبدیل کند و برایش در بگذارد تا مجبور نباشد ظهرها بساطش را ببرد و دوباره بعد از ظهر بیاورد.
وارد دکان زرگری کنار باریکه شد. به قفسهها، النگوها و گردنبندها و گوشوارهها نیم نگاهی هم نینداخت. خیالش تا حدی راحت شده بود. صبر کرد تا فروشنده ی پیر و شاگرد نوجوانش مشتریان را که زن میانسال و مشکل پسندی بود، راه انداختند. به پوست روی دیوار خیره شد که آیهای از قرآن روی آن نوشته شده بود. زن که رفت، پیرمرد رو به ابراهیم لبخند زد، اما پیش از آن که فرصت کند دهان باز کند، ابراهیم پرسید:
«آمال کجاست؟ کی قرار است در را نصب کند؟
پیرمرد هاج و واج ماند.
ــ آمال؟
نوجوان توضیح داد:
«همان دختر کلوچه فروش را می گوید.»
پیرمرد از ابراهیم پرسید:
«نیامده است؟»
نوجوان شانهای بالا انداخت.
پیرمرد گفت:
«ماهی یک دینار اجاره میداد و دو ماهی است آشنایی تقاضا کرده است آن جا را ماهی دو دینار اجاره کند. میخواهد دری برایش بگذارد و عسل و روغن زیتون بفروشد. آبرومندانهتر است. در که نداشته باشد میشود زباله دانی!»
لبخند از چهره ی ابراهیم گریخت. آمال گفته بود که یکی میخواهد آن جا را از او بگیرد. پس به دنبال جای تازهای رفته بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۶:
ــ خانهاش کجاست؟
این بار پیرمرد شانه بالا انداخت.
نوجوان پرسید:
«از او طلب داری؟»
ــ نه. جلوتر دکانی دارم. پارچه فروشم. هر روز از او کلوچه و ذرت آب پز میخریدم. طعمش را میپسندیدم. دو سه روزی است پیدایش نیست.
پیرمرد گفت:
«اجارهاش تمام شده است. دو سه روز پیش آمد تا سکه ی ماه بعد را بدهد که عذرش را خواستم و گفتم مستأجر تازهای خواهد آمد. شاید برای همین نیامده است. البته هنوز دو روز به شروع ماه بعد مانده است.»
نوجوان به سمت راست اشاره کرد.
ــ جلوتر یک حلوا فروشی است. نان قندی و مسقطیاش عالی است! امتحان کن! پشیمان نمیشوی!
ابراهیم از دکان بیرون آمد. نتوانست به باریکه جا نگاه کند. راهش را به طرف مسافرخانه کج کرد تا نشانی را از الیاس یا آن پیرمرد بپرسد که نامش شعبان بود. با عجله تا کاروانسرا رفت و در آستان مسافرخانه ایستاد. برایش دشوار بود دوباره با الیاس رو به رو شود و از او خواهش کند تا نشانی خانه ی عموی آمال را بگوید. بازگشت. ترجیح داد بگردد و خودش آمال را پیدا کند، اما از الیاس نشانی نگیرد. خودش هم درست نمیدانست چرا از او بدش میآمد؛ شاید برای آن که از آمال به بدی یاد کرده بود یا به علت نگاه ملامتگر و خود پسندانهای که داشت.
ابوالفتح بیرون از دکانش روی چهارپایهای نشسته بود و پوستین سفید و پر پشمی را شانه میکشید و مرتب میکرد. با دیدن چهره ی ماتم زده و رنگ پریده و نگاه خیره و مات ابراهیم از جا برخاست. ابراهیم بدون توجه به او وارد دکانش شد. طارق از جا جست و سلام کرد. ابراهیم صدایش را نشنید تا پاسخش را بدهد.
روی کرسی نشست. با انبر، خاکستر داخل منقل را به هم زد تا زغالها نمودار شود. دستها را روی هُرم آن ها گرفت. گرم که شد، چهره ی تبآلودش را اندکی به طرف طارق چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
ــ چه خبر؟
ــ تک و توک مشتری آمد و چند قوارهای کتان و مخمل به فروش رفت. همین.
از روی طاقچه کاسهای را برداشت که در آن تکهای نان قندی و مسقطی بود.
خواست تعارف کند که ابراهیم پرسید:
«خانه ی عموی آمال را بلدی؟»
طارق از آن سؤال ناگهانی، غافلگیر شد و کاسه را سر جایش گذاشت. سر تکان داد. ابراهیم خمیازه ای طولانی کشید و به گلهای کوچک زغال چشم دوخت. خودش را مثل آن ها در حال خاموشی و سردی میدید.
طارق گفت:
زنی آمد و بدهکاری اش را پرداخت. پیش پای شما هم پیرمردی آمد که گفت با صاحب دکان کار دارم. نمیتوانست منتظر بماند. گفت در فرصت دیگری دوباره میآید.
ــ نگفت نامش چیست و چه کار دارد؟
ــ شبیه حمالها و خدمتکارها بود.
به نظرم گدایی آبرومند بود که آمده بود تکه پارچهای بگیرد و برود.
ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. تازه یادش آمد که جز دو لقمه نان و جزغاله، صبحانهای نخورده است. خسته بود و ضعف داشت. بدش نمیآمد ساعتی بخوابد. صدای طارق در ذهنش مانند کلوخی در آب وا رفت و ته نشین شد و دیگر چیزی نشنید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانهاش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۷:
شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی نداشت و کابوس میدید و از خواب میپرید. نماز صبحش را که خواند، انگار تیری به بدنش نشسته باشد، به پهلو افتاد و به خواب رفت.
ساعتی از طلوع خورشید میگذشت که از خواب پرید. یکی حلقه ی در را میکوبید. مادر در بسترش نشسته بود.
گفت:
«لابد اُم جیران است.»
ابراهیم خود را در عبا پیچید و به حیاط رفت. کمی حالش بهتر شده بود. اما هنوز گیج بود و دوست داشت برگردد و بخوابد. تصمیم نداشت به بازار برود.
کلون را کشید و در را باز کرد. اُم جیران کاسهای در دست داشت. بخار از آن برمیخاست. در آن حریره ی بادام بود. اُم جیران چشمهایش را باریک کرد.
ــ هنوز خانهای! مردی را که آفتاب بالا آمده باشد و سر کارش نباشد، نباید زن داد!
آمد تو. ابراهیم در را بست. اُم جیران به طرف اتاق رفت.
ــ مادرت تو را لوس بار آورده است!
داخل اتاق، با پا زد و تشک و لحاف ابراهیم را گوشه ی دیوار جمع کرد.
به مادر گفت:
«پشت سرت حرف زدم؛ راضی باش! گفتم این بچه را لوس و ننر بار آوردهای! خودت هم دست کمی از پسرت نداری! این حریره را تا گرم است، بخور و پاشو راه بیفت!»
به ابراهیم گفت:
«تو هم بسترت را جمع کن و برو سر کارت! مردی که سفت نایستد هر بادی زمینش میزند. اگر بخواهی مثل درخت میوه بدهی باید جای پایت را سفت کنی.»
پیش از آن که اُم جیران برود، ابراهیم را راه انداخت. ابراهیم به کاروانسرایی رفت که بزرگترین انبار پارچه را داشت و صاحبش میکال با پدر او سالها دوست بود. در کاروانسرا گاریهایی منتظر کار و بار بودند. درباره ی کرایه با یکی از گاریچیها چانه زد و گفت که گاری اش را به داخل انباری ببرد. با نظرخواهی از میکال، طاقههای متنوعی انتخاب کرد و با کمک شاگردی که آن جا کار میکرد، همه را در کیسههایی گذاشت و بار گاری کرد.
به میکال گفت:
«پولی همراهم نیست. اگر مهلت دهی، تا یک ماه دیگر بهای پارچهها را میپردازم. کیسهها را میدهم طارق پس بیاورد.»
میکال دستش را گرفت و او را برد و در مدخل انبار، روی دو کرسی رو به روی هم نشستند. به شاگرد اشاره کرد که پذیرایی کند.
ــ به اندازه ی پدرت قبولت دارم! پول پارچهها که هیچ، حتی اگر وام هم بخواهی، تقدیمت میکنم! ابراهیم تشکر کرد. شاگرد ظرفی آورد و جلو ابراهیم روی چهارپایهای گذاشت. در آن تکههایی از کنجد و عسل به شکل دایره و لوزی بود.
میکال به جلو خم شد و آهسته گفت:
«انبار و دکان بزرگی در حلب دارم. پدرت خبر داشت. شریکی داشتم که آن را اداره میکرد. پیر و زمین گیر شده است. از من خواست سهمش را بخرم. این کار را کردم. یکی از شاگردهایم را گذاشته ام آن جا را بچرخاند. دنبال یکی میگردم که مورد اعتمادم باشد. تو همان هستی که دنبالش میگردم. اگر حاضری به حلب بروی، خبرم کن!»
ابراهیم خواست حرف بزند که میکال گفت:
«برای جواب عجله نکن! دوست دارم تو شریک تازهام باشی! فکرهایت را بکن. حلب هم جای خوبی است. رونق کسب و کارش کمتر از دمشق نیست.
ابراهیم با آن که جوابش منفی بود، اما حرفی در این باره نزد و تشکر کرد. به دکان که رسیدند، در بسته بود.
ابوالفتح گفت:
«ارباب که نزدیک ظهر بر سر دکانش حاضر میشود. تعجبی ندارد اگر شاگردش بعد از ظهر بیاید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۷: شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی ندا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۸:
ابوالفتح در خالی کردن بار کمک کرد. وقتی ابراهیم کیسهها را باز میکرد و طاقه ها را بیرون میآورد، ابوالفتح گفت:
«ممنون که به نصیحتم گوش کردی و به کارت چسبیدی!»
ــ اُم جیران راهم انداخت. چیزی نمانده بود با لگد بیرونم بیندازد. گفت که به جای غصه خوردن، خودم را با کار سرگرم کنم.
ابوالفتح خندید.
ــ من هم جرئت نمی کنم در خانه بمانم!
طارق از راه رسید و با دیدن پارچههای تازه که بویشان در دکان پیچیده بود، لبخند زد.
ــ کاش زودتر رسیده بودم و کمک میکردم!
شاد و شنگول بود و نمیتوانست لبخندش را پنهان کند. برای آن که کاری انجام داده باشد، شروع به جمع کردن کیسههای خالی کرد که ابراهیم پیش دستی کرد، گوشش را گرفت و پیچاند. طارق مجبور شد صاف بایستد و سرش را کج کند.
ــ حق داری پوزخند تحویل بدهی! من بروم جنس بیاورم و به کمک ابوالفتح از گاری پایین بگذارم و بکشانم داخل دکان و تو خدا میداند کجا مشغول ولگردی باشی! تقصیر خودم است که به تو رو داده ام!
او را برد طرف در و بیرونش انداخت.
ــ برو دنبال کارت! بمیرم من که دلم به شاگردی مثل تو خوش باشد!
ابوالفتح آمد پادرمیانی کند، اما ابراهیم اجازه نداد. طارق گوشش را مالید و باز لبخند زد.
ــ خانهاش را پیدا کردم.
ابراهیم خیره نگاهش کرد.
ــ کار سختی بود، اما من هم دوستانی دارم که دوستانی دارند و دوستانشان آشنایانی دارند.
ابراهیم متعجب و خجالت زده رفت دستش را گرفت و کشید و آوردش داخل دکان.
ــ مرا ببخش طارق جان! باز زود قضاوت کردم!
طارق بستهای را که روی طاقچه گذاشته بود، برداشت و به ابراهیم داد.
ــ خبر دیگری هم دارم.
به بسته اشاره کرد.
ــ هدیه است؛ بازش کنید!
ابراهیم دستمال را باز کرد. توی آن چند برگ جمع شده بود و میان آن دو کلوچه و یک ذرت آب پز. گاهی از کارهای طارق شگفت زده میشد و حالا یکی از آن وقتها بود.
ــ اینها را از کجا گیر آوردی؟
طارق را مجبور کرد روی کیسهها بنشیند.
ــ جای تازهاش را پیدا کردم. دیدم کجا بساط کرده است، اما خودم را نشان ندادم. به یکی از بچهها گفتم اینها را خرید.
ــ کار خوبی کردی!
یکی از کلوچهها را به طارق و دیگری را به ابوالفتح داد. خودش ذرت را گاز زد. همان طعم خوش همیشگی را داشت.
به ابوالفتح گفت:
«من هم بیکار نماندم. پرس و جوهایی کردم. این سؤال برایم بی پاسخ مانده بود که چرا آمال جایش را ناگهانی رها کرد و رفت. فکر کردم از من و طارق رنجیده و رفته است، اما دیروز فهمیدم آن جا را که بساط میکرد به دیگری اجاره دادهاند. به زودی برایش دری میگذارند و عسل و روغن زیتون میفروشند. آمال پیش از آن که بگویند برو از آن جا رفته است.»
طارق گفت:
«باور کنید این به فکر من هم رسیده بود که برای آن جا میشود دری گذاشت و چیزی بهتر از کلوچه و ذرت فروخت! حیف!»
ابراهیم گاز دیگری به ذرت زد. در فکر بود. عبایش را به دوش انداخت و آماده ی رفتن شد. بقیه ی ذرت را به سرعت خورد.
به طارق گفت:
«بگو جای تازهاش کجاست؟ پیش از آن که دوباره گمش کنم، باید با او حرف بزنم!
هیچ چیز بدتر از دودلی و دست و پا زدن در شک و تردید نیست! باید خودم را از این وضعیت بیرون بکشم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۸: ابوالفتح در خالی کردن بار کمک کرد. وقتی اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۹ :
طارق ابتدا خانه ای را که آمال در آن زندگی می کرد به ابراهیم نشان داد و بعد او را به سراغ دکه ی عمویش برد. در ته کوچه ای بن بست و باریک، خانه ی عموی آمال بود. از بیرون معلوم بود که خانه های آن جا قدیمی و فقیرانه هستند. از گوشه ی در خانه ی هارون، قسمتی از حیاط و اجاقی که زیر سایه بانی چوبی بود پیدا بود.
_ روی آن اجاق، ذرت را می پزد.
پیرزنی از خانه ی کناری بیرون آمد. خاکروبه ای را که در آن خاک بود را در خرابه ی رو به رویی خالی کرد. دندان نداشت و چیزی را می مکید. با دیدن آن ها، خاک انداز را به طرفشان گرفت.
_ اگر با هارون پیر کار دارید، باید بروید بازارچه!
با خاک انداز به سر کوچه اشاره کرد.
_ کنار زغال فروشی دکه ای دارد.
ابراهیم چشم از حیاط برداشت.
_ بله با او کار داریم.
پیرزن آهسته گفت:
«خدا از سر تقصیر همه بگذرد از من می شنوید، قناعت کنید و به دنبال ربا نروید! خانه خراب می شوید! شنیده ام کسی که ربا می دهد و کسی که ربا می گیرد، هر دو در آتش هستند. من هم می ترسم به آتش این هارون بی دین بسوزم! آرزویم این است که خانه ی خرابم را یکی بخرد تا از این جا بروم و همسایه شیطان نباشم. خدا می داند این هارون چه قدر پول دارد و کجا پنهانشان کرده است! حاضر است در این خانه ی ترسناک زندگی کند، اما به پولش دست نزند! فقط جمع می کند. چه فایده که به دردش نمی خورد؟ فقط چوبش را خواهد خورد.»
_ طارق پرسید:
«تنهاست؟»
پیرزن انگار منتظر همین سؤال بود.
_ از او بدبخت تر برادر زاده اش که آمده به او پناه آورده است. دختری است مثل دسته ی گل! مجبور است دست فروشی کند و ذرت و کلوچه بپزد و بفروشد. هارون حاضر نیست به این دختر رحم کند و نگذارد برای چند سکه ی مسی این قدر زحمت بکشد و گاری دستی اش را این طرف و آن طرف بکشاند. هارون چند ماهی است ازدواج کرده است. باورتان نمی شود! زنی گرفته است که جای دختر اوست. اسمش قصیده است. وقتی او را می بینم به خدا پناه می برم! انگار داری به شیطان نگاه می کنی، می گویند اهل جادو و جنبل است. کافی است چند سکه بندازی کف دستش، با سحر و جادو هر کاری می کند. اگر این روباه پیر را دیدید نگویید من چه گفته ام. خیلی بددهان است! گاهی برای یک سکه چنان سر و صدایی به راه می اندازد که بیا و ببین.
رفت داخل خانه اش. پیش از بستن در، گفت:
«از من گفتن بود؛ خود دانید!»
بازارچه، سقفی کوتاه داشت. عرضش کم بود. گاری ها به زحمت می توانستند از آن بگذرند. در آن جا ظروف چینی، یراق آلات و ابزارهای کشاورزی فروخته می شد. طارق دکه ی هارون را نشان داد. آمال بیرون از دکه روی چهار پایه ای نشسته بود. برای آن که مزاحم رفت و آمد نباشد، منقل، دیگ و ظرف کلوچه را دو طرف خودش گذاشته بود.
جایی سر و صدایی برخاست. آمال به طرف آن سر چرخاند. ابراهیم و طارق را دید که نزدیک می شوند. چهره اش را در روسری پنهان کرد، سر به زیر انداخت. طارق از او گذشت و رفت. ابراهیم ماند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۰:
پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی کرسی، وارفته بود و به گوشه ی دیوار تکیه داده بود. ریش بلندش روی سینه اش پریشان شده بود. کنارش طاقچه ای بود. دست و شانه ی راستش در طاقچه بود. سرش روی همان شانه بود. چرت می زد و خِر خِر می کرد. دست چپش می لرزید. روی دو طاقچه ی دیگر، شیشه ها و قرابه هایی بود. معلوم نبود در آن ها چیست و چه کسی ممکن بود سراغشان را بگیرد. دکه تقریباً خالی بود. ابراهیم نشست. به همان زودی نم دهانش خشک شده بود. آمال ناچار سر بالا آورد و چهره نشان داد. ابراهیم سلام کرد. جوابی نشنید. آمال ذرتی لای برگ پیچید و با کلوچه ای به طرفش گرفت. ابراهیم ناخواسته به او خیره شده بود. حس می کرد هزار سال است که می شناسدش و صد سال است که او را ندیده است. از دلپذیری چهره اش و از نمکین بودن خشمی که در آن بود به شگفت آمد. آمال به طارق نگاه کرد که چند دکان جلوتر ایستاده بود و دانه های داسی را امتحان می کرد. ابراهیم ذرت و کلوچه را نگرفت.
با صدایی لرزان گفت:
«باید حرف بزنیم!»
آمال ذرت را در دیگ انداخت و کلوچه را در لاوک. سر انبر را در منقل فرو کرد تا داغ شود. به عمویش نگاه کرد که در خواب بود.
آهسته غرید:
«باز هم تو؟ دست از سرم بردار! من به درد تو نمی خورم! خیلی ساده است. چرا نمی فهمی؟»
ابراهیم خود را به سمت آمال کنار کشید تا قاطری با بار هیزمش رد شود. آمال مجبور شد سرش را عقب ببرد.
_ خیلی گشتم تا دوباره پیدایت کردم. به سراغ الیاس رفتم. حرف هایی زد که نمی توانم باور کنم. گفت که دستت کج بوده و سر و گوشت می جنبیده است. شک ندارم دروغ است! آمده ام حقیقت را از زبان خودت بشنوم.
آمال بی صدا خندید. ابراهیم اندیشید:
«خدایا، چه دندان های مرتب و خوش رنگی!»
_ چرا باور نکردی؟ چرا باید دروغ بگوید؟ کدام حقیقت؟ تو جوان نجیب و مهربانی هستی! برو سراغ یکی مثل خودت!حقیقت چه اهمیتی دارد؟ از چاله افتادم توی چاه! به عمویم پناه آوردم که از الیاس بدتر است! خودش و زنش هر روز، بیخ گوشم زمزمه می کنند که با مردی پنجاه ساله ازدواج کنم. من و تو در این میان هیچ شانسی نداریم. حالا تا عمویم بیدار نشده است، از این جا برو! شاگردت را هم ببر.
ابراهیم چشم به چشمان آمال دوخت.
_ بگو حرف های الیاس حقیقت ندارد! با من بازی نکن! وضعم را درک کن! چرا دست رد به سینه ام می زنی؟ این را که پای یکی دیگر در میان است، باور نمی کنم!
آمال از خشم لبریز شد، اما همچنان آهسته گفت:
«اگر پای دیگری در میان باشد، چه طور می توانی حرفم را باور کنی، اگر بگویم پای دیگری در میان نیست؟»
حمالی با پشته ی بزرگی از گونی های زغال از راه رسید. باید از دو پله بالا می رفت تا وارد دکان زغال فروشی شود. با آن که ابراهیم راهش را نبسته بود، از روی خستگی غرید:
«راه را باز کن مزاحم!»
هارون جا به جا شد و با دست لرزانش مگسی را از صورتش دور کرد. خمیازه ای پر سر و صدا کشید. زغال فروش کمک کرد تا حمال طناب ها را باز کند و بارش را آرام بر زمین بگذارد. به آمال چشم غره رفت. آمال ظرف کلوچه را به سمت خودش کشاند. ابراهیم خواست حرفی بزند که آمال انبر را برداشت و نوکش را به طرف او گرفت.
_ گوش کن بزاز! به نفع توست که تصور کنی آن چه را الیاس درباره ی من گفته، راست است. اگر آن حرف ها را باور کنی. راحت تر فراموشم می کنی! حالا برای چندین بار می گویم برو دیگر سراغم نیا!
ابراهیم به نوک تفتیده و چنگال مانند انبر، نگاه کرد. دیگر هیچ گرمی و امیدی در خودش نمی دید. شبیه منقلی سرد شده بود! انتظار داشت آمال از خودش در برابر حرف های الیاس دفاع کند. باور نمی کرد باز با تحقیر رانده شده باشد. با تصمیمی ناگهانی انبر را از دست آمال کشید و نوک داغ آن را به پیشانی چسباند. صدای جِز خوردن پوستش با سوزشی شدید در وجودش جاری شد. از آن که آن قدر خودش را خوار و خفیف کرده بود، عصبانی بود! می خواست تنبیه شود. دود از سرش برخاست. این بار آمال انبر را چنگ زد.
_ چه کار می کنی دیوانه؟
عمویش چشم باز کرد و راست نشست. با چشمان گردش به ابراهیم خیره شد. طارق به کمک ابراهیم آمد. دست زیر بغلش برد. ابراهیم خجالت زده و پریشان ایستاد. جای نوک های انبر مثل دو خط موازی، میان پیشانی اش تاول زد. اشک در چشمان طارق دوید. ابراهیم سری تکان داد.
_ چیزی نیست. این است دستمزد کسی که به دنبال هوای دلش راه بیفتد و بی تابی کند! بدتر از این حقم است، برویم.
دیگر به آمال نگاه نکرد. راهشان را گرفتند و در روشنایی بیرون بازارچه رفتند و ناپدید شدند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۰: پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۱:
ساعتی میگذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی نشسته بود و به آتشی خیره شده بود که دورتر، میان بازار، شعله میکشید.
ابوالفتح آمد و جلویش ایستاد. انگشت در روغنی زد که ته پیالهای بود. آن را آرام به تاول پیشانیاش مالید. ابراهیم واکنشی نشان نداد و حرفی نزد. ابوالفتح مقابلش نشست.
ــ می آیی به مسجد برویم؟
ابراهیم پوزخند زد، اما نگاهش نکرد.
ــ با این پیشانی؟
ــ زخم شمشیر که نیست!
ــ هست؛ تو نمیبینی!
پیرمردی لاغر عبور کرد که انبانی به دوش داشت. زیر بار، سری برای ابراهیم تکان داد و گذشت. ابراهیم با خود فکر کرد که او را کجا دیده بود. ذهنش خفته و تاریک بود. اما یادش آمد که او را در مسافرخانه ی الیاس دیده بود. نامش را به خاطر آورد؛ شعبان.
به یاد آن شب بارانی افتاد که عشق آمال او را به آن جا کشانده بود. دیگر نمیخواست به آدمها و مکانهایی فکر کند که ارتباطی با آمال داشتند و او را به یادش میآوردند. با آن که از الیاس بدش میآمد، اما دیگر مطمئن بود که حرفهایش راست بوده است. خود را سرزنش کرد که باید بعد از سخنان الیاس، دور آمال را خط میکشیده و سراغش را نمیگرفته است. نباید تعجب میکرد که دختری تنها و زیبا بلغزد یا دیگرانی فریبش دهند و او را بلغزانند.
تنهایی و بی پناهی برای هر دختر زیبایی میتوانست خطرات و آفتهایی داشته باشد. این بدشانسی او بود که به یکی از آن دختران زیبا و تنها دل باخته بود.
اذان ظهر را که گفتند در راه مسجد در این باره با ابوالفتح گفتگو کرد.
ابوالفتح گفت:
«برای من عجیب است که این دختر تو را با این همه اصرار از خود میراند! حاضر نیست فریب کاری کند و خودش را پاک و بیگناه نشان دهد. نمیدانم معنایش چیست! شاید او هم به تو علاقه دارد و حاضر نیست با زندگی ات بازی کند. چنین گذشت و صداقتی در خور تقدیر است.»
ــ زندگی سختی داشته؛ حالا هم مجبور است با عموی رباخوار و زن عموی ساحرش زندگی کند.
ــ باید برایش دعا کنیم!
ــ به نفع من است که فراموشش کنم و بروم به دنبال زندگی ام. کافی است به اُم جیران بگویم تا راه بیفتد و دختری را از خانواده ای متدین و خوش نام برایم خواستگاری کند. سرم که به زندگی و همسر و فرزند گرم شود، دیگر از موجودی به نام آمال یاد هم نخواهم کرد. اما انصاف نیست که او را در این شرایط دشوار رها کنم و بروم. ساعتی است مرتب به این فکر میکنم که خانه ی عمویش که شبیه دخمه است، جای زندگی نیست؛ یا این صحنه جلو چشمم است که او جلوی دکه بساط کرده است و یک گاری زیرش میگیرد و همه ی عمر عاجز و زمین گیرش میکند.
ــ درک میکنم. از طرفی او را شایسته ی خودت نمیدانی؛ از طرفی نمیتوانی نسبت به سرنوشتش بی تفاوت باشی! وضعیت دشواری است! نمیدانم باید برای تو دلسوزی کنم یا برای او!
پس از نماز، به رأس الحسین رفتند و زیارت کردند.
ابوالفتح بیخ گوشش گفت:
«خدا میخواهد ما همیشه به حجت او توجه داشته باشیم و او را محور زندگی خود قرار دهیم. او انسان کامل است. از حال و روزمان خبر دارد. اگر دعایمان کند به اجابت نزدیکتر است. از او کمک بخواه! تنها نیستی! او درکت میکند.
خدا دعای حجت خود را میپذیرد. حضرت جواد (ع) پیشوا و امام زمان ماست. نباید از او غافل باشیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۱: ساعتی میگذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۲ :
ابراهیم چشمهایش را بست و دستها را برای دعا بالا آورد. اشکش به راه افتاد. دقیقه ای گذشت.
چشم باز کرد و گفت:
«ابوالفتح! تو بهترین دوست منی! پدرم کاروبارم را به تو سپرد. آن قدر به تو ایمان دارم که هرچه بگویی چشم بسته میپذیرم! درست نیست چیزی را از تو پنهان کنم! برایم سخت است بپذیرم که مولایمان در کودکی به امامت رسیده و حالا که تقریباً هم سن و سال من است، میتواند از محل زندگی اش در مدینه، از آن چه در دمشق در قلبم میگذرد، با خبر باشد.
میدانم که خدا میتواند چنین قدرت و کمالی را به هر کس که بخواهد بدهد. میدانم که حضرت عیسی (ع) در نوزادی سخن گفته و خود را پیامبر نامیده است. از کرامتها و معجزات پیامبران و امامان زیاد شنیدهام. همه را قبول دارم، اما من به دنبال یک نشانهام تا خودم به یقین و باور قلبی برسم. به نظر تو این خواسته از ضعف ایمان من است؟»
بیرون آمدند. آفتاب در حیاط مسجد میتابید. گرمای لذت بخشی بود. ابراهیم احساس میکرد برفهای یخ زده ی وجودش آب میشوند.
ابوالفتح گفت:
«همه دوست داریم جای پای خدا را در زندگی خود ببینیم. خدا در سراسر زندگی ما حضور دارد. باید چشم دلمان را باز کنیم تا او را ببینیم! او هست؛ ما چشم بر او بستهایم! اگر خوب نگاه کنی، همه ی زندگی ما نشانه است!
طارق صورت فروش را جلو ابراهیم گذاشت. سکهها را شمرد و تحویل داد.
ــ فروشمان خیلی بهتر شده است!
ابوالفتح دستی به شانه ی طارق زد و گفت:
«کاش من هم یکی مثل طارق داشتم!»
حواس ابراهیم جای دیگری بود. طارق کاسه ی آب را جلویش گرفت. توجهی نکرد.
ــ باز آن پیرمرد آمد. گفت دوباره میآید. گفت نامش شعبان است.
ابراهیم لحظهای با کنجکاوی نگاهش کرد و بعد آهی کشید و سکهها را در کیسهای چرمی ریخت.
ــ خودم دیدمش. کولهای روی دوشش بود و از جلو دکان گذشت. با اشاره سلام کرد. اگر آمد و من نبودم، دو سکه یا قواره ای پارچه به او بده! به گمانم زیر دست آن الیاس، زندگی دشواری دارد!
درِ دکان باز شد و شعبان سرش را داخل آورد و لبخندزنان سلام کرد.
طارق آهسته گفت:
«خودش است.»
ابراهیم دست در کیسه کرد و سه سکه بیرون آورد. ایستاد و تعارف کرد.
ــ سلام شعبان! بیا داخل!
من را ببخش که دو بار آمدهای و من نبودهام! بیا بنشین!
یادش آمد که آن شب، نشانی دکان را به او داده بود. کرسی را نشانش داد. شعبان آمد و کنار ابوالفتح نشست. کیسه ای خالی روی دوشش بود. کفش کهنهای به پایش بود. چند جایی از لباسش وصله داشت. طارق کاسه ی آب را به دستش داد. شعبان آب را نوشید و به ابراهیم لبخند زد. دندانهایش زرد و بلند بود.
ــ دو بار دیگر هم آمدم که دکانت بسته بود!
ابراهیم سکهها را در دستش گذاشت.
ــ میدانم زندگی سختی داری! الیاس مراعات سن و سالت را نمیکند. آن شب دیدم که حرف زشتی به تو زد. ببخش که این سکهها مسی است! آن شب که سکه ی زر به الیاس دادم، مجبور بودم. کاش ثروتمند بودم و بیشتر کمکت میکردم!
شعبان باز لبخند زد. دست پیش برد و سکه ها را در کیسه ی چرمی ابراهیم انداخت.
ــ پولت را نگه دار! اگر گله و شکایتی از من شنیدی، دست در کیسهات کن! آمدهام با تو حرف بزنم. آمده ام از آمال برایت بگویم؛ آنچه را راست است. برای همین آن شب نشانی دکانت را پرسیدم، نه برای چیز دیگری.
ابراهیم گر گرفت و فشار خون را در چهرهاش حس کرد. از خدا همین را میخواست که حقیقت را بفهمد. شعبان به طارق و ابوالفتح نگاهی انداخت. نمیدانست میتواند جلو آن ها حرف بزند یا نه. ابوالفتح برخاست برود که ابراهیم دستش را گرفت.
ــ هر دو محرم اند. خیالت راحت باشد!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۲ : ابراهیم چشمهایش را بست و دستها را برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۳:
ابراهیم به طارق گفت:
«برو برای مهمانمان شربت و شیرینی بگیر!»
طارق با اکراه رفت. ابراهیم در را بست. چهارپایه ای را مقابل شعبان گذاشت و نشست.
شعبان گفت:
«باید زود بروم. حرفهایم را خلاصه میکنم.»
ابراهیم از اشتیاق فراوان نمیدانست از آن فاصله ی نزدیک به کدام چشم شعبان نگاه کند.
ــ میشنوم.
آمال خیلی در آن مسافرخانه زحمت کشید. هیچ وقت الیاس به او مزدی نداد. شاید مزدش را به عمویش میداد. نمیدانم! آمال دستش کج نبود. هیچ وقت دزدی نکرد؛ نه از الیاس نه از مسافرها. سر و گوشش نمیجنبید. مثل یک فرشته، پاک بود. این اواخر که بالغ شده بود. الیاس برایش نقشههایی کشید، اما آمال زیر بار نرفت. انگار خدا میخواست او را حفظ کند! شاید نصیحتهای من هم بیتأثیر نبوده است! من او را بزرگ کردم. همیشه با من درد دل میکرد. مثل دختر خودم دوستش داشتم. چند باری مسافرها میخواستند او را از الیاس بخرند و با خود ببرند. من نگذاشتم. کتک هم خوردم. یک بار یکی پول خوبی به الیاس داد و او را کشان کشان با خود برد، اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که آمال برگشت. با چماق به جان آن مرد افتاده و فرار کرده بود.
بیچاره به الیاس پناه آورد. گمان میکرد آن مسافر او را دزدیده است. من به او گفتم که الیاس او را فروخته است. باور نمیکرد تا آن که آن مسافر برگشت و با جنگ و دعوا پولش را از الیاس پس گرفت. سرش را با پارچهای بسته بود. آمال سرش را شکسته بود. چند باری هم الیاس یا عمویش میخواستند او را در قبال پول، شوهر بدهند که آمال جار و جنجال به پا کرد و ظرفها را شکست و در انباری زندانی شد. من دزدکی به او غذا میدادم.
ایستاد و کیسه را روی شانهاش جا به جا کرد.
ــ پدر و مادرش شهید شدهاند. شهید همه جا حاضر است. دعای آن ها از آمال محافظت میکند. من به این چیزها اعتقاد دارم!
ابراهیم دستش را گرفت.
ــ بمان تا از تو پذیرایی کنیم!
باید بروم! تو را که آن شب دیدم، در همان نگاه اول فهمیدم که جوان خوب و نجیبی هستی! سلامم را به آمال برسان! بگو همیشه دعایش میکنم! دلم خیلی برایش تنگ شده است! این مهم نیست؛ مهم این است که با مرد خوبی ازدواج کند و پس از سالها رنج و محنت، خوشبخت شود و مزه ی راحتی را بچشد. البته عمویش در بدجنسی، دست کمی از الیاس ندارد. شنیدهام که ارثیه ی آمال را بالا کشیده است. از این غول بی شاخ و دم هر کاری ساخته است! شاید سنگی جلو پایتان بیندازد! توکلت به خدا باشد! اگر با آمال ازدواج کردی، خبرش را به من برسان! بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم!
ابراهیم و ابوالفتح او را تا بیرون از دکان بدرقه کردند.
ابراهیم گفت:
«چند بار خواستم با او حرف بزنم، اما مرا از خودش میراند. از این بازار رفته است. گمش کرده بودم. امروز او را جلو دکه ی عمویش دیدم. به او گفتم که الیاس دربارهاش چه گفته است. از خودش دفاع نکرد. برایش مهم نبود که در قلب من چه میگذرد و چه قدر برایم مهم است که او چه گذشتهای داشته باشد! چرا این طور رفتار میکند؟ انگار از هرچه مرد است، بدش میآید!»
شعبان دستش را گرفت.
ــ به او حق بده! کم نبودند مردانی که با او از عشق و ازدواج حرف زدند و قصد فریبش را داشتند. او به هیچ کدام اعتماد نکرد و فهمید که کار درستی کرده است.
با چند بزرگ تر به خواستگاری اش برو! او را با سماجت از عمویش خواستگاری کن! راهش همین است!
ــ تو مرد شریفی هستی شعبان! دلم گواهی میداد که آمال عفیف و پاک است! هیچ وقت بزرگواری ات را فراموش نمیکنم!
ــ اگر ازدواج کردید، با او مهربان باش!
شعبان قدمهایش را تند کرد و دور شد تا به کارهایش برسد. طارق با تُنگی شربت و ظرفی شیرینی از راه رسید، اما مهمان از راه دیگر رفته بود.
پرسید:
«چه میخواست؟ پول که نگرفت!»
ابراهیم با خوشحالی گفت:
«باور کن روزی او را از چنگ الیاس بدطینت نجات می دهم! انگار فرشته ای است که به شکل پیرمردی لاغر و فقیر درآمده است! بیایید برویم تا با هم شربت و شیرینی بخوریم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۳: ابراهیم به طارق گفت: «برو برای مهمانمان شربت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۴ :
ابوالفتح به ابراهیم گفت:
«عجب مرد با خدایی بود! در برابر خدمتی که کرد، هیچ نمیخواست؛ با آن که محتاج بود.»
ابراهیم اشکش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ابوالفتح تکه ای شیرینی به دهان او گذاشت و خندید.
ــ به گمانم این همان نشانهای بود که میخواستی! زود به مرادت رسیدی! باورت میشد به این زودی خدا یکی را با پای خودش به دکانت بفرستد تا دروغهای الیاس و پاک بودن آن دختر تنها و عفیف را نشانت دهد؟ باید ایمان بیاوریم که کارها دست خداست و در دقیقهای میتواند حقیقت را برملا کند و دلهای مضطرب را به آرامش برساند!
ابراهیم گفت:
«اگر خدا شعبان را فرستاد تا به من آرامش بدهد، امیدوارم بقیهاش را هم سبب سازی کند! من شایسته ی این لطف الهی نبودم؛ به گمانم امام دعایم کرده باشد!»
شام میخوردند که درِ خانه به صدا درآمد. مادر در بسترش نشسته و به دیوار تکیه کرده بود. لحاف را روی پاهایش انداخته بود تا گرم بماند. دو تکه چوب در آتشدان میسوخت. ابراهیم پیه سوز را از کنار سفره برداشت و برخاست.
گفت:
«خدا کند اُم جیران باشد!»
خودش بود. آمد نزدیک مادر کنار سفره نشست. اما به نان و دوغ کشک دست نبرد.
ــ شما بخورید. من شام مفصلی خوردهام.
ابراهیم لبخند زد.
ــ ابوالفتح برایم تعریف کرد که امروز چه ماجراهایی را از سر گذراندهای! با آن که هنوز این دختر را ندیدهام، ازش خوشم آمد! میدانم آن بازارچه کجاست! همین روزها میروم سراغش!
مادر با بدگمانی به آن ها نگاهی انداخت و دست از غذا کشید.
به اُم جیران گفت:
«نمیخواهد زحمت بکشی! مگر من مرده ام؟»
ــ ببخشید مادر! تو از جایت تکان بخور با هم میرویم!
ــ مگر دختر قحطی است که باید برویم بازارچه و یکی را کنار بساط دست فروشیاش ببینیم؟
باز صدای در آمد. مادر ناچار ساکت شد.
اُم جیران لب ورچید و گفت:
«شاید ابوالفتح است!»
مادر با آن که ناراحت بود، دنباله ی حرفش را نگرفت. لحاف را کنار زد و چادر به سر انداخت.
ــ هم کشک است و هم نان! بگو بیاید داخل!
ابراهیم پیه سوز را برداشت و رفت تا در را باز کند. میدانست مادرش با ازدواج او و آمال موافق نخواهد بود. اگر ابوالفتح به جمعشان اضافه میشد، شاید میتوانستند متقاعدش کنند که آمال را ببیند. در را که باز کرد، از دیدن کسانی که آمده بودند، جا خورد. عبدالکریم بازرگان بود و دخترش حبه و همسرش و یک زن خدمتکار که فانوسی در دست داشت.
عبدالکریم به خلاف همسر و دخترش لاغر بود. ابراهیم را در آغوش کشید و بوسید.
ــ خدا پدرت را رحمت کند! خیلی شبیه او شدهای! حاضر نشد با من شراکت کند وگرنه الآن خانهاش این نبود!
همسر و دخترش طوری وارد حیاط شدند که انگار وارد خرابهای شدهاند. نوعی تأسف و ناباوری در نگاهشان بود. خدمتکار فانوس را جلوتر میبرد تا راه را ببینند. ابراهیم، حبه را چند سال پیش دیده بود. آن موقع کوچک و لاغر بود. تعجب کرد که آن قدر رشد کرده بود.
ــ بفرمایید! خوش آمدید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۴ : ابوالفتح به ابراهیم گفت: «عجب مرد با خدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۵ :
ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را مرتب کند. مادر دستپاچه شد و خواست سفره را جمع کند که اُم جیران نگذاشت.
ــ گناه که نمیکنید! شام میخورید!
مادر به زحمت پاهایش را جمع کرد و دست به لبه ی طاقچه گرفت تا بایستد و احترام کند. نتوانست. مهمانها نشستند. خدمتکار فانوس را روی طاقچه گذاشت و گوشهای ایستاد. ابراهیم لحاف را جمع کرد و به اتاق دیگر برد. مادر هم خوشحال بود و هم از سادگی خانه و زندگیشان خجالت میکشید.
ــ کاش خبر داده بودید تا برای پذیرایی از شما تدارک میدیدیم!
عبدالکریم گفت:
«برای عیادت آمدهایم. نه برای مهمانی. احوالی میپرسیم و زود رفع زحمت میکنیم!»
حبه و مادرش حال مادر را پرسیدند و پس از آن ساکت ماندند. معلوم بود که حبه از آمدن به آن خانه راضی نیست. گاهی به اثاثیه ی ساده ی اتاق نیم نگاهی میانداخت و اخم میکرد. بر خلاف جثه ی بزرگش، رفتارش هنوز بچگانه بود. اینها از چشم ابراهیم پنهان نبود. مادر اُم جیران را معرفی کرد.
سکوت که آزاردهنده شد، گفت:
«نان و کشکی هست؛ بفرمایید!»
عبدالکریم تشکر کرد و مادر گفت:
«یاد عروسی خواهرزادهام طاووس به خیر! حبه خانم آن روز چه لباس برازندهای پوشیده بود! همه ی نگاهها به او بود!»
حبه به این تعریف توجهی نشان نداد. عبدالکریم از زیر شالی که به کمر بسته بود، شیشه ای کوچک بیرون آورد و به دست مادر داد.
ــ این روغن مار است. از هند آوردهام. برای ورم مفاصل و درد استخوان مفید است. اگر افاقه کرد بگویید تا دوباره تقدیم کنم.
مادر تشکر کرد و عبدالکریم توضیح داد که چه گونه روغن مار را میگیرند.
اُم جیران سفره را جمع کرد و با پیه سوز به اتاق کناری رفت تا شربتی درست کند.
عبدالکریم گفت:
«من از همان اول که کار تجارت را شروع کردم، اجناس کوچک و گران قیمت را خرید و فروش میکردم؛ مثل زعفران، عطر، ادویه، دارو و البته روغنهای دارویی. حالا هم برنامهام همین است. گاهی بار یک شترم به اندازه بار صد شتر دیگران ارزش دارد.»
به ابراهیم گفت:
«دکان پدر را بفروش! مال التجارهای فراهم کن و در سفرها همراه من شو! من به یک مباشر جوان و قابل اعتماد احتیاج دارم! البته دستمزدی به تو نخواهم داد، اما یادت خواهم داد که در هر دیاری چه بخری و در کدام شهر بفروشی!»
مادر نتوانست جلو شادیاش را بگیرد.
ــ خدا به کسب و کارتان برکت بیشتری بدهد! دست ابراهیم را بگیر! پسرم با ایمان و درستکار است!
ابراهیم گفت:
«ممنونم، اما من نمیتوانم مادرم را تک و تنها رها کنم و به سفرهای دور و دراز بروم! همین دکان و خانه هم از سر ما زیاد است! مادرم از هر چیزی برایم مهم تر است! او را که دارم، چیزی کم ندارم!»
مادر خنده کنان گفت:
«میبینی چه قدر با محبت است! اگر ازدواج کند، من تنها نخواهم بود!»
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«پس هرچه زودتر ازدواج کن! چیزی که برای جوان شایستهای مثل تو فراوان است، دختر شایسته است! فقط انتخاب کن.»
مادر با لبخندی محبت آمیز به حبه نگاه کرد و باز او توجهی نشان نداد. مهمانها شربت آلبالو را خوردند و رفتند. مادر از خوشحالی در پوستش نمیگنجید!
چه شکوه و جلالی داشتند! لباس خدمتکارشان از سر و وضع ما بهتر بود! رفتند و این خانه تاریک شد!
اُم جیران گفت:
«خانه تاریک شد، چون فانوس را بردند! از حباب فانوسشان خوشم آمد!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۵ : ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۶:
مادر دستها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش بگیرد. ابراهیم نشست و خود را پیش کشید. مادر او را در بغل گرفت و بوسید. اشکش جاری شد.
ــ خدا یار بی کسان است. باورت میشد که حاج عبدالکریم بازرگان، همسر و دخترش را بردارد و بیاورد خانه ی ما، برای خواستگاری از تو؟
عیادت از من بهانه بود! شکر خدا هم صاحب همسر زیبا و اصل و نسبدار و ثروتمند شدی و هم شغلی پردرآمد! میگفتی که پیشنهادش را پذیرفتهای!
ابراهیم طوری که مادرش ناراحت نشود، با لحنی آرام و شمرده گفت:
«عبدالکریم فقط میخواهد از من استفاده کند! چیزهایی درباره ی مباشرش شنیدهام که قابل اعتماد نبوده و شترها و بارشان را برداشته و فرار کرده است. عبدالکریم نه به فکر شماست، نه دکان من و نه دخترش را به کسی میدهد که همیشه در سفر باشد!»
ــ وقتی به خواستگاری اش رفتیم، معلوم میشود!
ابراهیم همچنان آرام گفت:
«برایتان مهم نیست من با کسی زندگی کنم که دوستش دارم؟ کسی که من با او خوشبخت خواهم شد حبه نیست!»
ــ تو بیتجربهای! چرا حرف مادرت را نمیپذیری که با حبه خوشبخت میشوی و دوستش خواهی داشت؟
اُم جیران ترجیح داده بود ساکت بماند و دخالت نکند.
ابراهیم گفت:
«شما به خوشبختی من فکر میکنید یا به ثروت عبدالکریم و جهیزیه ی حبه؟»
ــ آن ها آبرومندند. حسب و نسب دارند. حبه زیباست. از اقوام اند. ازدواج با او صله ی رحم است. البته دارا هم هستند. من آرزو دارم با کسی وصلت کنی که بتوانی سرت را بالا بگیری و با بزرگان نشست و برخاست کنی!
ــ دختری که خدمتکار دارد و دست به سیاه و سفید نمیزند، نمیآید این جا پرستاری شما را بکند و کنار اجاق بایستد و غذا بپزد؛ البته اگر بلد باشد! از قصر پدرش به این خانه نمیآید!
ببین مادر! من چند سال است آرزو دارم به سفر حج بروم! امسال ابوالفتح و اُم جیران قرار است تا دو هفته ی دیگر راهی شوند. میخواهم با کاروان آن ها بروم! یکی باید باشد که از شما مراقبت کند! عروسی مثل آمال از جان و دل این کار را میکند، اما حبه هرگز!
مادر برآشفت و ابراهیم را از خود دور کرد.
ــ نمیخواهم اسم این دختر را بشنوم! هیچ کس قابل مقایسه با حبه و خانوادهاش نیست!
ابراهیم از اندوه فراوان، چنگ به موهایش زد و چشمها را بست.
مادر صدایش را پایین آورد و دستی به سر پسرش کشید.
ــ ما هم خودمان را بالا میکشیم! خانه مان را عوض میکنیم! خدمتکار میگیریم! دکان را بفروش و خودت و پولت را بسپار به پدر حبه! من حالم بهتر خواهد شد! چند سفر که بروی، با درآمدت میتوانی خانهای بزرگ بخری و با جهیزیه ی حبه تزیینش کنی!
ــ من دوست ندارم مباشر این آدم باشم و با دخترش زندگی کنم! ترجیح میدهم شریک میکال شوم و به حلب بروم و سر و کاری با این خانواده نداشته باشم!
مادر با پشت دست اشاره کرد تا ابراهیم از او فاصله بگیرد.
ــ دور شو! باورم نمیشود بخواهی به بختی که با پای خودش به خانه ات آمده است، پشت پا بزنی! یا با حبه ازدواج میکنی یا دیگر با تو حرف نخواهم زد.
ابراهیم خود را عقب کشید و با آه و افسوس سر را بر دیوار تکیه داد.
اُم جیران پیش از رفتن به مادر گفت:
«از خوابهای خیال انگیز بیدار شو! به نان و کشکت نگاه کن و لقمه را اندازه ی دهانت بردار تا خفهات نکند! من فکر میکردم برای این جوان گشایشی شده است! نگو که مشکل اصلی این جاست، در همین اتاق، درست همین جا که تو نشستهای!»
اُم جیران کفشش را پوشید و رفت و مادر صدا رساند که:
«همهاش زیر سر تو و ابوالفتح است! چرا امشب به جای خوشحال بودن باید جر و بحث کنیم؟ معلوم است چون بچهام را گمراه کردهاید!»
اُم جیران از حیاط گفت:
«مادر گاهی از دلسوزی زیاد بچهاش را میسوزاند. خدا همه را به راه راست هدایت کند!»
مادر پوزخند زد.
ــ زن خوبی است. عیبش این است که فقط حرف خودش را میزند!
ابراهیم هم پوزخند زد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۶: مادر دستها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۷:
تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رقص شعله در آتشدان خیره شد و فکر کرد. خود را می دید که مقابل دو راهی ایستاده بود و نمی دانست کدام راه را در پیش بگیرد. یک طرف آمال بود و یک طرف حبه. کفه ی حبه اندک اندک سنگینی می کرد، زیرا مادر کنارش بود. حدس می زد اگر به خواستگاری حبه بروند، جواب منفی خواهد شنید، اما مطمئن نبود، آرزویش آمال بود، اما نمی خواست او را به قیمت آزردن مادر به دست آورد. آرزو داشت مادر آمال را بپذیرد و دوست داشته باشد. آه می کشید. این آرزویی بود که انگار به آن دسترسی نداشت! دلخوشی اش به این بود که اگر مجبور می شد با حبه زندگی کند. آمال نمی رنجید، چون آمال به او علاقه ای نداشت؛ عشقشان یک طرفه بود! فقط خودش رنج می برد!
خروس خوان که مادر بیدارش کرد. سرش مثل کلوخ به گِل نشسته و نم کشیده سنگینی می کرد و چشمانش باز نمی شد. خواب دیده بود که در بازار سکه ای کف دست آمال گذاشته بود و کلوچه ای گرفته بود که می درخشید. آمال به او لبخند زده بود. به شانس خودش پوزخند زد که باید آن لبخند محبت آمیز را در خواب می دید!
صبحانه که خوردند. مادر گفت:
«تا صندوقچه ی لباسش را بیاورد.»
گفت:
«صبحی کار را تعطیل کن! تا من لباس مناسبی می پوشم. برو الاغی برایم کرایه
کن! خودت هم لباس مهمانی ات را بپوش! به خانه ی عبدالکریم می رویم! باید به او بگویی که پیشنهادش را قبول کرده ای! من هم تصمیم دارم حبه را برایت خواستگاری کنم!»
ابراهیم بهانه آورد:
«خیلی زود نیست؟ نباید گمان کنند دستپاچه شده ایم! تازه دیشب به عیادت شما آمدند و امروز آفتاب بالا نیامده می خواهید راه بیفتد و بروید خواستگاری؟ این همه شتاب برای چه؟می گویند هول شده ایم!»
مادر لبخند پر مهری زد.
_ تا تنور داغ است باید نان را چسباند! می خواهم با آمدن حبه به این خانه به زندگی تو و خودم سروسامانی بدهم!
ابراهیم پیش از رفتن گفت:
«دو چیز از من می خواهید که هر دو برایم سخت و ناگوار است؛ ازدواج با حبه و شاگردی عبدالکریم! برایم مثل اسارت و بندگی است! برای رضای خدا که در خشنودی شماست. حاضر شدم از آمال بگذرم و با حبه ازدواج کنم. اما اجازه بدهید اگر خواستگاریمان را نپذیرفتند، من هم به پیشنهادشان جواب رد بدهم!»
مادر موافقت کرد.
_ اگر قرار است دختر به ما ندهند، کارشان هم بخورد توی سرشان!
ابراهیم الاغ را تا در اتاق برد. دست مادر را گرفت تا از چهار پایه ای بالا برود و سوار الاغ شود. روی پالان الاغ، بالشی گذاشته بود تا مادر راحت باشد. پاهای مادر را در خورجین گذاشت تا تعادلش را حفظ کند و سردش نشود. راه افتادند.
_ دیشب از آن روغن مار به پاهایم مالیدم، راحت تر خوابیدم.
_ اما من دیشب تا سحر بیدار بودم. خواب به چشمم نمی آمد. نمی دانستم باید چه کار کنم! عاقبت تصمیم گرفتم برای این که شما ناراحت نشوید پای روی دلم بگذارم و با شما همراهی کنم! با خودم گفتم چه فایده اگر عروسی به این خانه بیاید و شما چشم دیدنش را نداشته باشید!
_ کم کم دارد عقل به سرت می آید! من خیرت را می خواهم از این تصمیم پشیمان نمی شوی!
ابراهیم کنار مادر حرکت می کرد تا بیشتر مراقبش باشد.
_ بهتر نبود به اُم جیران هم می گفتیم تا با ما بیاید!
- نمی آید من می شناسمش! از من دلخور شده است. وقتی حبه را به خانه آوردم می فهمد حق با من بوده است!
نرمک نرمک از کوچه ها و محله ها و بازارهایی می گذششتند و به قسمت ثروتمندنشین شهر رسیدند. این جا کوچه ها و خانه ها بزرگ تر و زیباتر بود. کسی حق نداشت در آن محله گدایی کند. مادر خسته شده بود که مقابل خانه باغی بزرگ ایستادند. مادر آهی کشید و گفت:
«نباید دست خالی می آمدیم! کاش تحفه ای برای عروسم گرفته بودم!»
ابراهیم حلقه ی بزرگ روی در را کوبید و گفت:
«بگذارید به ما جواب مثبت بدهند، آن وقت هدیه ای برای عروستان بگیرید!»
دلش پر از آشوب بود. به یاد امامش افتاد.
در دل به او گفت:
«از خدا بخواهید مرا به خودم وا نگذارد!اگر رضای خدا در این باشد که حبه همسرم شود و آمال را از یاد ببرم، من هم راضی ام! اما به دعایتان نیاز دارم که بتوانم از پس این کار دشوار و طاقت فرسا برایم!»
خدمتکاری در را باز کرد. مادر سرش را بالا گرفت و گفت که از اقوام صاحب خانه اند. خدمتکار آن ها را تا ساختمان میان باغ همراهی کرد. خدمتکار دیگری رفت تا خبر دهد. ابراهیم الاغ را کنار ایوان برد و کمک کرد مادر پیاده شود. خدمتکار الاغ را به اصطبل برد. خدمتکار دوم آمد و به اندرونی راهنماییشان کرد. از سرسرایی گذشتند و وارد اتاق بزرگ و مجلل، ویژه ی مهمانان شدند. مادر روی کرسی ظریفی نشست که تشک داشت. لب گزید و پاهایش را مالید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۸:
ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون میآید!
ابراهیم گفت:
«ما کجا و این جا کجا! خدا کند احتراممان شکسته نشود!»
مادر که تحت تاثیر آویزهای گران بها، ظروف چینی، پردههای گلدار و فرشهای رنگارنگ قرار گرفته بود، گفت:
«آمدند که آمدیم!»
ــ آن ها از کجا به کجا آمدند و ما از کجا به کجا آمدیم!
ــ آن ها برای تو آمدند و ما برای حبه آمدیم! خودت را دست کم نگیر!
زمانی گذشت تا عبدالکریم و همسرش آمدند و خوش آمد گفتند.
مادر گفت:
«دیشب زحمت کشیدید و به خانه ی ما آمدید! شرمنده ی فروتنی شما شدیم! آمدیم تا تشکر کنیم!»
خدمتکار میوه و شیرینی آورد.
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«قصد دارم هفته ی دیگر سفری دریایی را به سوی اسکندریه و تونس و مغرب آغاز کنم. خوب است وقت را تلف نکنی و برای همراهی با کاروان آماده شوی! شاید به اندلس هم سری زدیم!»
مادر پرسید:
«حبه کجاست؟»
مادرش گفت:
«خواب است!»
ــ همانطور که دیشب گفته شد، اگر ابراهیم بخواهد مرا بگذارد و به سفر برود، باید همسری بگیرد تا در غیاب او همدم و مونس من باشد. حالا آمدهام آن نازنین را برای ابراهیم خواستگاری کنم. نمیشود که عروسم را نبینم و بروم!
ابراهیم گفت:
«من به زودی عازم سفر حج خواهم شد. اگر افتخار دامادی شما را پیدا کنم، در سفرهای بعدی در خدمتتان خواهم بود!»
مادر حبه خندید.
ــ عذر ما را بپذیرید! حبه نامزد دارد!
عموزادهاش از او خواستگاری کرده است! برای خودش تجارت خانهای دارد! شرط ما این بود که با ما زندگی کند و حبه همین جا بماند؛ او هم قبول کرد.
عبدالکریم دستی به شانه ی ابراهیم زد.
ــ همانطور که دیشب گفتم، چیزی که فراوان است، دختر شایسته است!
لبخند از لبهای مادر پرید.
ــ پس شما فقط برای این آمده بودید که پسرم را به نوکری بگیرید؟
عبدالکریم گفت:
«به بازار زرگرها رفته بودیم تا برای حبه زینت آلات بگیریم؛ در مسیر برگشت به شما هم سری زدیم.»
ابراهیم نمیتوانست شادی اش را پنهان کند.
خنده کنان گفت:
«مادر عزیزم فکر کرده بود شما حبه را با خود به خانه ی ما آوردهاید تا من او را ببینم و طالبش شوم! سوء تفاهمی بود که شکر خدا به خیر گذشت! نه شما او را به این قصد به خانه ی ما آوردید و نه من طالب او هستم! نه حبه به خانه ی ما میآید و به مادرم خدمت میکند و نه من دکانم را میفروشم و مباشر شما میشوم!»
ایستاد.
ــ نه مشکی دریده و نه روغنی ریخته است!
مادر به سختی از جا برخاست.
ــ آن روغن مار هم افاقهای نکرد!
ابراهیم الاغ را به صاحبش سپرد و به بازارچه رفت. آمال را که دید، پا سست کرد تا بهانهای برای حرف زدن پیدا کند. هنوز جای انبر روی پیشانیاش بود. مانع بزرگی به اسم حبه به راحتی از جلو راهش کنار رفته بود. اگر در این باره حرف میزد آمال توجهی نشان نمیداد و میگفت:
«کاش خواستگاری ات را پذیرفته بود!»
تصمیم گرفت خوابی را که دیده بود برایش نقل کند، جلو رفت و سکهای به طرفش گرفت.
ــ سلام یک کلوچه و یک ذرت!
خانه ی عبدالکریم چیزی نخورده بود. گرسنه بود. نزدیک ظهر بود. هارون در دکه با دونفر حرف می زد و دستی را که می لرزید، توی صورت آن ها تکان می داد.
آمال به ابراهیم خیره شد. سکه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. سکه را در پیاله نینداخت؛ در جیبش گذاشت. برای ابراهیم عجیب بود که این بار اثری از خشم و ناراحتی در چهره ی آمال نمی دید.
از فرصت استفاده کرد و گفت:
«دیشب هیچ امیدی نداشتم که دوباره به این جا بیایم و تو را ببینم! پس از ساعت ها بیداری به خواب رفتم و خواب تو را دیدم! در خواب سکه ای دادم و کلوچه ای از تو گرفتم؛ کلوچه ای که به من دادی، می درخشید! نمی دانم معنایش چیست! باید از ابوالفتح بپرسم!»
چشمان آمال به اشک نشست. شگفت زده گفت:
«باورکردنی نیست!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۹ :
چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت:
«باور کردنی نیست. من به دنبال یک نشانه بودم و به آن رسیدم!»
ابراهیم چند لحظه فکر کرد، اما نتوانست منظور آمال را از نشانه بفهمد. گیج شده بود. نفهمید چرا آمال با شنیدن خوابش اشک به چشم آورده بود. در عین حال خوشحال شد و احساس سعادت کرد. به یاد چیزی افتاد.
ــ شعبان را که میشناسی، دیروز به دکانم آمد و گفت که حرفهای الیاس درباره تو دروغ است. دلم گواهی میداد که تو اهل آن حرفها نیستی. نمیدانم چه طور، اما این را مطمئن بودم! به تو گفته بودم.
نمیدانی چه قدر خوشحال شدم! میخواهم شعبان را بیاورم پیش خودم! وقتی با ابوالفتح به حج رفتم، شعبان دکان مرا میچرخاند و طارق دکان ابوالفتح را.
آمال با علاقه به حرفهایش گوش میکرد. لبخند کم رنگی چهرهاش را زیباتر کرده بود. ابراهیم نشست. دوست داشت باز هم حرف بزند.
ــ مادرم اصرار داشت که با دختری به نام حبه ازدواج کنم. از اقوام دورند. خیلی ثروتمندند. پدرش بازرگانی است که از چین تا مغرب در سفر است. دیشب به خانه ی ما آمدند تا از من دعوت کند مباشرش شوم. حبه هم همراهشان بود. مادرم فکر کرد او را آوردهاند تا من او را ببینم و بپسندم. نگو که برای خرید گردنبند و گوشواره و النگو رفته بودند و سر راه به خانه ی ما آمده بودند.
وقتی رفتند، مادرم پاهایش را در یک کفش کرد که باید با حبه عروسی کنم، وگرنه دیگر هرگز با من حرف نمیزند و مرا عاقل خواهد کرد. مجبور شدم بپذیرم. راستش با برخوردهایی که از تو دیدم، امیدی نداشتم به ازدواج با من راضی شوی! حس کرده بودم که از من خوشت نمیآید و برایت مهم نیست که با چه کسی ازدواج میکنم! گفتم پس بهتر است جنگ و دعوا راه نیندازم و مادرم را اذیت نکنم.
آمال به آرامی ذرتی را با انبر از دیگ بیرون آورد و در برگی پیچید. کلوچهای روی آن گذاشت. معلوم بود کنجکاو شده است.
ــ امروز با مادرم به خواستگاری حبه رفتیم. باید میبودی و خانه و زندگیشان را میدیدی! معلوم شد حبه نامزد ثروتمندی دارد. من از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. به امامم متوسل شده بودم! به برکت دعای ایشان به خیر گذشت. آمال کلوچه و ذرت را به ابراهیم داد و نگاه گذرایی به او کرد.
ــ خواب عجیبی دیدهای! من هم دیشب خواب دیدم که سکهای به من دادی و کلوچهای خواستی. سکهات میدرخشید. از خواب بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم. نمیدانستم خوابم چه معنایی دارد. ابوالفتح کیست؟ تعبیر خواب مرا هم از او بپرس!
ابراهیم از ته دل خندید.
ــ حالا فهمیدم چرا گفتی خواب من باور کردنی نیست! عجیب است که هر دو یک خواب را دیدهایم. این خیلی پرمعناست!
اگر من خواب تو را ببینم، تعجبی ندارد! بار اول نبود که خوابت را میدیدم. انگار باز دارم خواب میبینم که میگویی مرا در خواب دیدهای. تو دیگر چرا؟ دارم شاخ در میآورم.
آمال اندکی شانه بالا برد و لبخند زد. آن دو نفر که در دکه بودند، صدایشان را بالا بردند و با عصبانیت بیرون آمدند و رفتند. هارون پشت سرشان شکلک درآورد. ابراهیم را که دید چشمهایش را از هم دراند. ابراهیم ایستاد.
به آمال گفت:
«معلوم میشود که من و تو را برای هم آفریده اند. میخواهم با بزرگترها به خواستگاری ات بیایم. اگر عروسی کنیم و به خانه ما بیایی، من خوشبختترین مرد دنیا خواهم بود. آن وقت مادرم را به تو میسپارم و به حج میروم. اگر او بیمار نبود، هر سه با هم میرفتیم. سالهاست آرزو دارم به مکه و مدینه و کربلا و کوفه بروم. شبها خوابش را میبینم. سال بعد تو را هم میبرم!»
ابراهیم کلوچه را گاز زد.
ــ باید با عمویت حرف بزنم!
آمال ایستاد و این بار پوزخند زد.
ــ حرف زدن با کسی که خدایش سکههای طلاست، کار سادهای نیست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۹ : چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۴۰:
ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنها و مریض به دماغش خورد. نتوانست بقیه ی کلوچه را بخورد. هارون با بدگمانی نگاهش کرد و سلامش را جواب نداد.
ــ چه میخواهی؟
آمال آمد کنار در تا به گفت و گوی آن دو گوش کند.
ابراهیم گفت:
«من به برادرزاده ی شما علاقه مندم؛ اجازه میخواهم با بستگان به خواستگاری اش بیایم.»
هارون صدایی شبیه به خرناس از خودش درآورد و با پرخاش به آمال گفت:
« چه میگوید این مزاحم؟»
آمال با خونسردی گفت:
«مزاحم نیست؛ جوان برومندی است که میخواهد با من ازدواج کند!»
ــ به این جوان برومند نگفتی که خواستگار داری؟ مهم این است که این جوان برومند چه قدر پول دارد و تو چه میگویی؟
ــ خیلی بهتر از پیرمرد رباخواری است که تو برایم در نظر گرفتهای، گرچه پول زیادی نداشته باشد.
هارون دست لرزانش را به طرف آمال تکان داد و نشست.
ــ دهانت را ببند! تو چه میدانی که پول چه ارزشی دارد؟ بنشین کلوچه ات را بفروش بیچاره.
دستی به ریش بلندش کشید و ابراهیم را ورانداز کرد.
ــ جوان برومند! چه کارهای؟
ــ پارچه فروشم. نزدیک مسجد جامع دکانی دارم.
ــ بدک نیست! میپذیرم به خواستگاری بیایی، به شرط آن که پارچهای گران قیمت برای من و عیالم هدیه بیاوری، اما قول نمیدهم که بتوانی جواب مثبت بگیری. او خواستگار پولداری دارد که قرار است صد سکه ی طلا به من و صد سکه ی طلا به آمال بدهد.
آمال به ابراهیم گفت:
«پیرمرد رباخواری به نام حسیب را میگوید که دایی همسرش است. حسیب چند ماه پیش، از عمویم صد سکه گرفت تا خواهرزادهاش قصیده را به او بدهد. حالا عمویم میخواهد آن صد سکه را پس بگیرد و مرا به حسیب بدهد.»
هارون به حرف آمال اعتنا نکرد.
از ابراهیم پرسید:
«جوان برومند! بگو چه قدر پول داری؟ فکر کنم اگر تمام زندگی ات را روی هم بریزی، پنجاه سکه نشود. میتوانی با آن خواستگار مایهدار رقابت کنی؟»
پشت بند حرفش آروغی زد و ترش کرد و چهره در هم کشید. ابراهیم از دکه بیرون آمد و رو به آمال گفت:
«به نظرم این تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری، نه تعداد سکههای طلا؟»
هارون صدا رساند:
«برو دنبال کارت جوان برومند! از من میشنوی، برای رسیدن به آمال بختی نداری! به هر کجای دنیا که بروی، شاید خدا را نشناسند، ولی سکه و شمش طلا را میشناسند و آن را میپرستند.
به عقیده ی من وقتی سامری برای بنی اسرائیل گوسالهای از طلا ساخت، بنی اسرائیل طلا را پرستیدند نه گوساله را.
حالا هم طلا را میپرستند. با طلاست که به آرزوهایت میرسی.
ابراهیم گفت:
«شما کی قرار است سکههایتان را خرج کنید و به آرزوهایتان برسید؟ فرصت زیادی ندارید؟
ــ جوان برومند! سرمایه را که خرج نمیکنند، به آن اضافه میکنند.
ــ تا کی؟ تا آخرین نفس؟ این بت باید به یک دردی بخورد به درد آخرت که نمیخورد! آن جا بهایی ندارد.
آمال گفت:
«ابراهیم ثروتمند است؛ خوب بودن بالاترین ثروت است.»
ابراهیم آهسته به آمال گفت:
«دیشب امیدی نداشتم که با تو زیر یک سقف زندگی کنم. حالا هم خوشحالم و هم امیدوار! تو هم مثل همیشه باید تسلیم نشوی و تلاش کنی.
من آرزو دارم تو را از این جا و از دستفروشی و از خانه ی عمویت نجات دهم! باید کمک کنی»
آمال طرهای از مویش را زیر روسری برد و لبخند زد.
ــ به مادرت بگو برایمان دعا کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۴۱:
سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی داد. دو قواره پارچه انتخاب کرد و در دستمالی پیچید. نماز ظهر را با ابوالفتح در مسجد جامع خواند. گوشت و میوه خرید و به خانه رفت. اُم جیران آن جا بود. مادر بی صدا اشک میریخت و اُم جیران پاهایش را روغن میمالید و دلداری اش میداد. پسرش را که دید، گریه و زاری را از سر گرفت.
ــ سرم به سنگ خورد مادر! حبه به دلم نشسته بود. در آرزوی این بودم که بیاید و به این خانه سر و سامانی بدهد! افسوس که هرچه در خیالم رشته بودم پنبه شد و بر باد رفت! دیشب چه قدر خوشحال بودم. باورم شده بود که حبه عروسم میشود و پسرم با بزرگان نشست و برخاست خواهد کرد و تجارت زعفران و عطر و ادویه را در دست میگیرد!
همه ی آرزوهایم دود شد و به هوا رفت! نمیدانم از بدشانسی من است یا تو.
ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت.
ــ گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم! چون مادر دارم. کسی جای تو را نمیگیرد. تو را با همه ی دنیا عوض نمیکنم. باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه میآمد، به تو خدمت نمیکرد! خودش خدمتکار میخواهد.
پیشانی مادر را بوسید و اشکهایش را با گوشه ی دستار پاک کرد.
ــ حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری. جز پدری ثروتمند چه دارد؟
خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه ی عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم. دیدی که حبه در طالع من نبود. من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم میزند، راضیام! تو هم راضی باش. دوست دارم تو و اُم جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه ی هارون بیایید.
گریه ی مادر بند آمد.
ــ هارون؟!
ــ عموی آمال.
مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست.
ــ دوباره شروع کردی؟ این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری حبه برگشتهایم! از پا افتادهام. دیگر سوار الاغ نمیشوم.
ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد.
ــ اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند.
ــ بهانه ی خوبی پیدا کردهای!
اُم جیران گفت:
«خیلی دلم میخواهد عروس خوشگلمان را ببینم! مبارک است!»
مادر گفت:
«کاش این یکی هم سرش به تنش میارزید؟ نه پدر و مادری دارد و نه ثروتی! گاری دستی دارد و دست فروشی میکند. برای ما افت دارد. جواب اقوام و آشنایان را چه بدهیم؟ همین عبدالکریم نمیگوید ببینید ابراهیم که خواستگار حبه بود و قرار بود مباشر من شود کارش به کجا رسیده که حاضر شده است با یک دستفروش بی کس و کار ازدواج کند؟ باور کن به عروسیمان نمیآیند!»
اُم جیران به زحمت از جا برخاست و به دیگی که بالای آتشدان آویخته بود اشاره کرد.
ــ ناهارتان آماده است. من رفتم.
رو به مادر کرد و گفت:
«تو که هنوز آن دختر بیچاره را ندیدهای. ببین، بعد قضاوت کن. تازه به درک که آن عبدالکریم و دختر لوس و ننرش به عروسی نیایند!
مطمئنم که تار مویی از آمال به دختر عبدالکریم و جهیزیهاش میارزد. ابراهیم کسی نیست که دل به هر کسی ببازد.
مادر به او گفت:
«چرا تا من حرف دلم را میزنم، تو قهر میکنی و میروی؟»
اُم جیران کنار در گفت:
«تقصیر نداری؛ ایمانت ضعیف است. پولدارها در چشمت بزرگ اند. بیچاره این جوان که باید به ساز چنین مادری برقصد. من عصر به بازارچه میروم و با این دختر حرف میزنم. شب هم به خواستگاری اش میرویم. دیدنش که ضرری ندارد.
این بار ابراهیم مجبور شد گاری دستی کوچک و دیوارهداری پیدا کند و مادرش را با آن به خواستگاری ببرد. تشکی کوچک و متکایی در گاری گذاشت. مادر روی تشک نشست و به متکا تکیه داد. ابراهیم لحافی روی پاهایش انداخت و راه افتادند. گاری را آهسته حرکت میداد تا تکانهای راه، مادر را کمتر اذیت کند.
هوا تاریک شده بود. فانوس در دست ابوالفتح بود. گاری که داخل بنبست پیچید، مادر سر تکان داد.
ــ چه جای وحشتناکی، دلم گرفت.
اُم جیران گفت:
«خانه و زندگی عبدالکریم را که دیدی این جا را هم ببین!»
ابوالفتح گفت:
«گاهی گنج در کنج ویرانههاست.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۲ :
تا ته بن بست را رفتند.
ابراهیم گفت:
«این جا خانه ی عمویش است.»
اُم جیران گفت:
«به خواست خدا آمال را از این خانه و آدمهایش نجات میدهیم!»
در زدند. آمال در را باز کرد. او هم فانوسی در دست داشت. به همه سلام کرد. اُم جیران او را در آغوش کشید و بوسید. صورت آمال را در دستهایش گرفت.
ــ به سلیقه ی ابراهیم آفرین میگویم! شبیه فرشتهای هستی که بوی دود میدهد!
گوشه ی حیاط، اجاق روشن بود.
آمال گفت:
کلوچه را درست کرده ام؛ حالا دارم ذرت میپزم.
به مادر خوش آمد گفت. مادر سری جنباند و لبخند کم رمقی تحویل داد. دیگری به استقبالشان نیامد. آمال جلوتر رفت و تعارف کرد. ابراهیم به کمک ابوالفتح گاری را از دو پله بالا برد. از راهرویی گذشتند. خانهای بود مرموز با اتاقها و انباریهایی که انگار در تاریکی کمین کرده بودند. بوی دود و نمی کهنه میآمد. صدای سرفهای پیرمردانه شنیدند. به اتاقی رسیدند که پیه سوزی در آن روشن بود. هارون و پیرمردی دیگر روی سکویی گلی و بزرگ نشسته بودند و زیر نور اندک پیه سوز، نقشهای را که روی پوست کشیده شده بود، بررسی میکردند. شبیه نقشه ی گنج بود. هارون با دیدن مهمانها نقشه را لوله کرد و زیر پلاسی فرو برد که روی سکو افتاده بود.
اتاق فرش دیگری نداشت. گوشهای آتشدان روشن بود. دو فانوسی که در دست ابوالفتح و آمال بود، اتاق را از تاریکی در آورده بود.
دیوارها روکشی از خاک و گچ داشت که جاهایی ریخته بود و خشتهای زیرش پیدا بود. طاقچهها پر بود از هر چیزی که میشد آن جا گذاشت تا در دست و پا نباشد. هارون بدون آن که از جای خود بجنبد، بین چند سرفه، اشاره کرد که روی سکو بنشینند.
ــ بله، این همان جوان برومندی است که امروز در بازارچه دیدمش.
این را به آن پیرمرد گفت که مثل خودش چاق بود و ریش بلندی داشت. ابراهیم حدس زد که او همان حسیب است که میخواهد آمال را با سکههای طلایش صاحب شود. ابراهیم گاری را به سکو چسباند و کنارش روی سکو نشست.
ابوالفتح و اُم جیران لبه ی سکو نشستند. هارون نگاه خریدارانهای به اُم جیران انداخت و لبخند زد.
ــ بفرما بالا بانو!
اُم جیران اعتنا نکرد. هارون خندید. به همان زودی نفس مادر گرفته بود. معلوم بود که میخواهد هرچه زودتر از آن خانه برود. آمال رفت و با ظرفی کلوچه برگشت و جلو مهمانها گرفت. به مادر لبخند زد.
ــ بفرمایید! هنوز گرم است.
مادر کلوچهای برداشت و به چهره ی آمال خیره شد. نقصی در آن ندید. چشمان بزرگ و زیبایش او را گرفت.
سری تکان داد تا تشکر کرده باشد. ابراهیم خوشحال شد. از گوشه ی گاری دستمالی را برداشت و به هارون داد.
ــ قواره ای پارچه ی زمستانی اعلا برای شما و همسرتان.
هارون با دستی که نمیلرزید، دستمال را باز کرد و پارچهها را دست کشید. از روی رضایت سری تکان داد.
ــ فقط یادت باشد که قولی ندادهام.
زنی لاغر اندام و قد بلند در حالی که زیر لب وِرد میخواند، وارد اتاق شد. به مهمانان نگاه نکرد. به آتشدان خیره بود. چیزی را که در مشتش بود دور سر حسیب و آمال چرخاند و در آتش پاشید. جرقهها جهید، دودی برخاست و بویی شبیه چرم سوخته، اتاق را پر کرد.
باز وِرد خواند و به اطراف فوت کرد.
اُم جیران به سرعت و آهسته «چهار قل» را خواند و گفت:
«لعنت خدا بر هرچه ساحر و رمال است.»
زن نگاه تیزش را متوجه مهمانها کرد و رو به ابراهیم گفت:
«این دختر خواستگار دارد.»
به پیرمرد اشاره کرد.
ــ داییِ من، حسیب.
باز نگاهش را دور چرخاند.
ــ بده بستان کردهایم. من زن عموی آمال شده ام و او زن دایی ام میشود.
والسلام!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ٤۳:
رو به هارون گفت:
«برای چه اینها را راه دادهای؟ چند جا میخواهی این دختر را عروس کنی؟»
مادر به سرفه افتاد. اُم جیران برخاست و پنجره را باز کرد. باد سردی وزید و دود را در هم پیچید و پیه سوز را خاموش کرد.
به زن گفت:
«بنشین و دهانت را ببند! تو چه کارهای که درباره ی این دختر حرف میزنی؟ خودش تصمیم میگیرد که با چه کسی ازدواج کند!»
زن فریاد کشید:
«گم شو از این جا نکبت! فکر نکن از هیکلت میترسم!»
اُم جیران پنجره را بست و به طرف زن رفت. زن عقب کشید.
اُم جیران گفت:
«تا دهانت را خرد نکردهام، بنشین!»
زن مجبور شد لبه ی سکو بنشیند. هارون چشم دراند و به اُم جیران گفت:
«مراقب رفتارت باش، خانم!»
اُم جیران صدایش را بلند کرد.
ــ این دختر نه پدر دارد و نه مادر! از این به بعد من و شوهرم مادر و پدرش هستیم. حسیب با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد گفت:
«ادای مردها را در نیاور خانم! صدایت را هم بالا نبر! مهمانی یا زورگیر؟ این دختر قیم دارد، ولی و بزرگتر دارد. بدون اذن عمویش نمیتواند با کسی ازدواج کند.»
آمال به عمویش گفت:
«تو کسی هستی که مرا از هفت سالگی به الیاس سپردی تا از من کار بکشد. هیچ وقت به من سر نزدی. ارث و میراثم را بالا کشیدی. الیاس حاضر شد مرا مثل کنیزکی به مسافری بفروشد و تو برایت مهم نبود که چه بر سر من میآید. وقتی مسافرخانه را رها کردم و به تو پناه آوردم، به این شرط پذیرفتی در این خانه بمانم که کار کنم و ماهیانه اجاره بدهم. تو ذرهای مرا دوست نداری. الیاس نتوانست مرا بفروشد. حالا تو میخواهی بختت را امتحان کنی.
اُم جیران گفت:
«عمویی مثل تو را کفتارها و لاشخورها و شغالها بخورند بهتر است.»
هارون به آمال گفت:
«این خواستگاری است یا محاکمه؟ بد میکنم که میخواهم با مرد ثروتمندی عروسی کنی؟ این حسیب بد میکند که میخواهد ثروتش را به پایت بریزد؟»
آمال گفت:
«من به پول حرام تو و حسیب نیازی ندارم! برای همین است که سر سفرهات نمینشینم و از غذای شما نمیخورم. سرپناهی داشتم، این جا نمیماندم!»
زن برخاست و به طرف آمال رفت. دستش را بالا برد تا به او سیلی بزند.
ــ چه قدر نمک نشناسی، ولگرد!
اُم جیران دستش را از پشت گرفت و پیچاند. صدای ناله ی زن بلند شد. اُم جیران او را به طرف سکو هل داد.
ــ دستت به عروسمان بخورد، سرت را به دیوار میکوبم.
زن به شوهر و دایی اش گفت:
«این جا مینشینی تا این سلیطه مرا در خانهام بزند؟»
هارون و حسیب به هم نگاه کردند و ریش جنباندند و ترجیح دادند ساکت بمانند.
اُم جیران به زن گفت:
«هنوز که کتک نخوردهای، اگر لازم باشد، خودم ادبت میکنم.»
زن فریاد کشید:
«حرف اول و آخر را شوهر من میزند! لازم باشد شرطه ها را خبر میکنم.»
آمال به او گفت:
«شلوغش نکن، قصیده! میدانم انتظار مرگ عمویم را میکشی و پولهایش را میدزدی. بهتر است خودت و دایی ات دست از سرم بردارید، وگرنه به شرطه هایی که خبر میکنی، میگویم چه کارهای. پای شرطه ها به این خانه باز شود، علاوه بر ابزار و آلات سحر و جادو، سکههایی را که کف زیرزمین و داخل دیوارها پنهان شده است، خواهند یافت و با خود خواهند برد.»
هارون چشم دارند و گفت:
«ساکت! تو این کار را با عمویت نمیکنی!»
ــ مگر این که مجبور شوم.
دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر به ابراهیم گفت:
«بیا تا از این خراب تر نشده، برویم. تا حالا چنین موجوداتی ندیده بودم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ٤۳: رو به هارون گفت: «برای چه اینها را راه دا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۴ :
ابوالفتح به هارون گفت:
«اگر دین نداری، لااقل عاقلانه رفتار کن مرد!
این دختر و پسر به هم علاقه دارند، یکدیگر را میخواهند، چرا مانع میشوی؟ چرا آن ها و خودت را به زحمت میاندازی؟»
هارون سرفهای کرد و به ابراهیم گفت:
«بسیار خوب! من با ازدواج تو و برادرزادهام موافقم، اگرچه به صرفهام نیست. برای همین، جهیزیهای به عروس نمیدهم. اگر به او علاقه داری، خودت برایش جهیزیه بگیر!»
ابراهیم به علامت موافقت سر تکان داد.
آمال به هارون گفت:
«سکهای از پولهایت را نمیخواهم؛ همه را بگذار برای همسر مهربان و جوانت! او میداند پس از مرگ تو چه طور خرجشان کند!»
اُم جیران گفت:
«اما آنچه را از پدرش به او رسیده است و تصاحب کردهای، باید برگردانی. مزرعه، باغ و خانه را. من از همه چیز خبر دارم. کار به داروغه و محکمه بکشد شاهدان به نفع آمال شهادت خواهند داد.
ببین با برادرزادهات چه کردهای! باید نامت را بگذارند قارون! دیری نخواهد گذشت که خودت را کنار سکههایت چال میکنند. آن جا مثل مار دور سکههایت چنبره بزن!»
هارون به حسیب گفت:
«چه مصیبتی! بدهکار هم شدیم!»
اُم جیران به آن دو گفت:
«کاری به کار این دو جوان نداشته باشید. اگر کوچکترین صدمهای به آن ها برسد، خودم ریشهایتان را به هم گره میزنم و کنار هم چالتان میکنم!»
به قصیده که با خشم به او خیره شده بود گفت:
«تو یکی را که با دستهای خودم خفه میکنم.»
در راه برگشت، اُم جیران عذرخواهی کرد که مجبور شده بود آن روی پلنگش را نشان دهد.
گفت:
«بعضیها زبان آدمیزاد را نمیفهمند! باید با زبان خودشان که زبان زور است، با آن ها حرف زد. شنیده ام در دوزخ عقربهایی است که دوزخیان از ترسِ آن ها به اژدها پناه میبرند! حکایت حال این دختر بیچاره است که از ترس الیاس به عمویش پناه آورده است! باید از او و ابراهیم دفاع میکردم!»
مادر گفت:
انگار امشب قسمت بود سری به خانه ی اشباح بزنیم! نصیب دشمن نشود. چنین عفریتهای در عمرم ندیده بودم. خدا کند سحر و جادویمان نکرده باشد! او چه بود که در آتش ریخت؟
ابوالفتح گفت:
«شاید میخواست با جادو، زبان آمال را ببندد تا بگوید حسیب را میخواهد.»
اُم جیران از مادر پرسید:
«نظرت درباره ی آمال چیست؟ من که از او خوشم آمده است. خوب جواب عمویش و آن جادوگر چشم زاغ را داد.»
ــ من فقط آرزو دارم که عمو و زن عمویش و آن دخمه را دیگر هرگز نبینم.
ابوالفتح گفت:
«آمال که به خانه ی شما بیاید، دیگر سر و کاری با آن ها نخواهد داشت. از روی ناچاری با آن ها زندگی میکند. طفلک جای دیگری را ندارد! تعجب کردم که عمویش از او اجاره میگیرد و او سر سفره عمویش نمینشیند.
اُم جیران گفت:
«خدا کند بلایی سرش نیاورند. از آن عفریته هر کاری بر میآید!»
به مادر گفت موافقی ابراهیم پیش از سفر، او را عقد کند و به خانه بیاورد؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۴ : ابوالفتح به هارون گفت: «اگر دین نداری، لا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۵ :
مادر دستهایش را به دیواره ی گاری گرفته بود. از کوچهای میگذشتند و با نزدیک شدن به میدانی بزرگ، باد شدت میگرفت.
به ابراهیم گفت:
از وقتی آن دود لعنتی به دماغ و حلقم رسید، حالت تهوع دارم! گلویم گرفته است و چشمهایم میسوزد! میدانم خسته شدی، پسرم! کمی آهستهتر.
تکان راه و جیرجیر این گاری، بیتابم کرده است. کاش میرسیدیم.
اُم جیران نفسش را بیرون پاشید و قدم تند کرد تا از شوهرش و نور فانوس عقب نماند. به نفس نفس افتاد.
ــ شاید یکی مثل شوهر ساده ی من گمان کند که ما امشب میخمان را کوبیدیم و مانع بزرگی را از سر راه این دو جوان برداشتیم و داریم پیروزمندانه برمیگردیم. اما از من بشنوید که هنوز زود است بگوییم کار تمام شده است.
شاید از طرف خانواده ی عروس، دیگر مانع تراشی نکنند، اما این طرف هنوز گردنه و عقبه سختی در پیش داریم! خدا رحم کند.
برگشت و به مادر نگاه کرد.
مادر گفت:
«چه شده است؟ جن دیدهای؟ چرا با این هیکل کوچولویت جلو افتادهای؟ برو عقب! جلو نور فانوس را گرفتهای!»
اُم جیران لب ورچید و کنار کشید. گاری که رد شد، از پشت سر آن ها راه افتاد.
به مادر گفت:
«اگر آمال به خانهات بیاید، تا ما به حج برویم و برگردیم، شما به هم علاقمند میشوید و انس میگیرید!»
آهسته گفت:
«بگذار پیش از سفر، این دو دلداده به هم برسند! ثواب دارد؟ خدا پسر نجیب و مهربانی به تو داده است. قدردان باش! با یک دندگی دلش را نشکن!»
مادر گفت:
«خواستگاری بود یا جنگ و دعوا؟ عجب جار و جنجالی؟ خدا را شکر که کار به زد و خورد نکشید! چه آرزوها که برای پسرم داشتم! ببین چه شد! قسمت ما را میبینی؟ از کاخ عبدالکریم رسیدیم به خرابه ی هارون!»
اُم جیران گفت:
«این را که گفتی، آن را هم بگو از آن دختر از خود راضی و ناز پرورده رسیدیم به فرشتهای که مثل یک مرد روی پای خودش ایستاده است و از خودش مراقبت میکند!»
مادر گفت:
«کدام فرشته؟ ما که شناخت درستی از او نداریم! چرا باید دختری زحمت پرستاری از پیرزنی را به خودش بدهد؟»
ــ پیرزنی بد اخلاق و بهانه گیر!
ــ از کجا معلوم که قبل از بازگشت شما مرا با سمی که از آن عفریته میگیرد، مسموم نکند؟
اُم جیران به شوخی گفت:
«راست میگویی! فکر اینش را نکرده بودیم. اگر به مرگ طبیعی هم بمیری، همه فکر میکنند آن بیچاره کلکت را کنده است!»
خودش خندید.
مادر گفت:
«خانواده ی عروس پشتوانه ی دامادند. عروس یکه و تنها به چه دردی میخورد؟ نه رفتی نه آمدی.»
باد سرد میدان، تاخت آورد و هیس کشید و همه را ساکت کرد. فانوس هم خاموش شد. روز بعد ابراهیم به کاروانسرا و مسافرخانه رفت تا شعبان را ببیند. خوشحال شد که الیاس نبود. شعبان ناخوش احوال بود. افتاده بود و دست راستش ضرب دیده بود. آن را کهنه پیچ کرده و با باریکهای از پارچه به گردن آویخته بود. با دست چپش به سختی از چاه آب میکشید و در خمره ای بزرگ میریخت. مسافرها آفتابهها را زیر شیر خمره پر میکردند. به او در چرخاندن چرخ چاه و خالی کردن آب دلو کمک کرد.
ــ دیشب به خواستگاری آمال رفتیم. دیدن عمو و زن عموی آمال و خانهشان روی مادرم تأثیر بدی گذاشت. دیگر نه دوست دارد هارون و زنش را ببیند و نه از این که آمال تک و تنهاست راضی است.
از پدر و مادر آمال هم که اطلاع زیادی نداریم. میخواهم به حج بروم و مادرم هنوز به ازدواج ما راضی نیست. آرزویم این است که در غیاب من، آمال مراقب مادرم باشد و تو دکانم را بچرخانی!
ــ تو که شاگرد داری!
ــ نمیخواهم درِ دکان ابوالفتح چند ماه بسته بماند. طارق را میگذارم آن جا. کارش را بلد است. به تو هم کمک می کند تا اداره کردن پارچه فروشی را یاد بگیری. شایسته نیست که این جا زیر دست الیاس کار کنی! او باید شاگرد جوانی بگیرد تا از پس کارهای مسافرخانه برآید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff