❇️ شعارهای جهانی، فطری، درخشان و همیشهزندهی انقلاب اسلامی
🔸برای همهچیز میتوان طول عمر مفید و تاریخ مصرف فرض کرد، امّا شعارهای جهانی این انقلاب دینی از این قاعده مستثنا است؛ آنها هرگز بیمصرف و بیفایده نخواهند شد، زیرا فطرت بشر در همهی عصرها با آن سرشته است.
🔹 آزادی، اخلاق، معنویّت، عدالت، استقلال، عزّت، عقلانیّت، برادری، هیچ یک به یک نسل و یک جامعه مربوط نیست تا در دورهای بدرخشد و در دورهای دیگر افول کند.
🔺 هرگز نمیتوان مردمی را تصوّر کرد که از این چشماندازهای مبارک دلزده شوند.
⭕️ هرگاه دلزدگی پیش آمده، از رویگردانی مسئولان از این ارزشهای دینی بوده است و نه از پایبندی به آنها و کوشش برای تحقّق آنها.
#قسمت_سوم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
🌷 🔮 @gamegahanbine 🔮
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!!
بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه!
اون با کارکردن من مشکلی نداره!
ولی شغل محمد کاظم...
بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه!
تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق...
فقط کجاست و چه جوریه؟!
پیام داد همه چی همونجور که میخواستی،
فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه...
خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره!
هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه!
با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو!
براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی...
شاید یک ساعتی طول کشید ولی خبری از جواب دادن نشد...
داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده!
همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه!
نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه...
حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم!
براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده!
خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو!
ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم...
دیگه جواب نداد...
احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره!
ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست!
درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم!
من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_سوم
صدا اومد
دیدم عه ! همسرم!
گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟
گفت: من دلم طاقت نیاورد شما بیا برو دعات رو بخون من اینجا می مونم.
گفتم: نه دیگه من گفتم که بچه ها با من!
شما برو راحت شب قدری استفاده کن...
بنده خدا که نمیدونست ماجرا چیه و این اصرار من از کجا آب میخوره ، متحیر از اصرار من، گفت: باشه بعد به گوشه ای از صحن اشاره کرد و ادامه داد: پس من میرم اونجا میشینم که اگر کاری داشتی بیا بهم بگو
قاطع گفتم: حله برو برا منم دعا کن، من امسال کربلا میخوام...
لبخندی زد و رفت...
دیگه تقریبا داشتم با شرایط موجود کنار می اومدم که کم کم نزدیک قرآن بر سر گرفتن شد قرآنم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با خودم گفتم همینطور که حواسم به بچه ها هست قرآن بر سر رو گوش میدم، اما هنوز لحظاتی از این فکر نگذشته بود که محمد حسین اومد پیشم و گلاب به روتون گفت: مامان بریم سرویس بهداشتی!
خوب من به بچه سه ساله که نمی تونستم بگم که چرا الان میخوای بری سرویس بهداشتی یا که کمتر تنقلات میخوردی!
اینطوری بگم دعای قرآن بر سر شروع شد حالا منم دست دوتاشون رو گرفتم دلم میخواست به سرعت نور برم و برگردم داخل صحن ولی نمیشد! نمی تونستم به بچه ها بگم بدوید که من از قرآن بر سر جا نمونم! خلاصه تا رسیدیم سرویس بهداشتی و برگشتیم صدای مداح رو که توی صحن می پیچید شنیدم که می گفت: بالحجه الهی العفو و شروع کرد دعا های آخر که به زبان خودمون میگیم رو گفتن و والسلام...
برنامه های شب قدر اول تمام شد!
فکر کنم بتونین تصور کنین من دقیقا توی چه حالی بودم! با همین حال رسیدیم پیش همسرم که دیگه با هم راه افتادیم سمت محل اقامتمون!
میدونستم شکایت یا گله کنم و غر بزنم هر چی دست گذاشتم روی دلم بی فایده میشه!
با چهره ی خیلی راضی که چه شب قدر عالی بود و واقعا امیدوار به نگاه خدا شب اول گذشت!
شب دوم هم به همین شکل بود و من بهتر تونستم دل خودم رو راضی کنم که دارم بهترین اعمال شب قدر رو انجام میدم هر چند به ظاهر خبری از دعا نیست اما میدیدم چقدر این لحظات توی ذهن فسقلی ها شیرین داره موندگار میشه و از شب قدر به بهترین شب دنیا یاد می کنن!
شب قدر سوم خدا که دید من نیتم خالص خالص خالص شده و واقعا دیگه نگران از دست دادن دعا نبودم و کارم رو کمتر از مناجات خوندن نمیدیدم ، درها باز شد و به قول گفتی گفت: تو که برای ما ساختی ما هم برای تو جبران می کنیم، خدا قاعده اش راضیه مرضیه است دیگه...
بچه ها که حسابی بازی کردن قبل از قرآن بر سر خوابشون گرفت و مثل دوتا فرشته کوچولوی معصوم توی بغل من خواب رفتن و در واقع من یکی از بهترین قرآن بر سرهای عمرم رو تجربه کردم...
یه حسی بهم می گفت کار تمومه کربلا رو گرفتی خانم!
البته که حسم اشتباه نمیکرد ولی توی محاسباتم یه نکته رو دقت نکرده بودم اون هم اینکه تا محرم و صفر سه، چهار ماه مونده بود و خیلی مهم بود توی این سه، چهار ماه رزقی که خدا برام رقم زده بود رو با سایر کارهام داغون نکنم و از دست ندم که خوب نزدیک اربعین شده بود و علی الظاهر با کارهام رزق کربلام رو از دست داده بود این رو کی فهمیدم ! همه چی طبق برنامه بود و قرار بود ده روز مونده به اربعین راه بیفتیم سمت کربلا ، همسرم طبق برنامه ریزی که کرده بود هزینه ی مورد نیازسفرمون رو کنار گذاشته بود اما بخاطر یک مسئله ی غیر منتظره تمام اون هزینه صرف یه کار ضروری شد و نهایتا سفر به معنی واقعی کنسل شد!
خوب من هم چکار می تونستم بکنم از یه طرف میدیدم که باید اون هزینه میشد از یه طرف هم کربلا پر....
حالا اربعین نزدیک و نزدیک تر میشد وطبق روال همیشه به همسرم مثل هر سال گفته بودن که بیا!
بنده خدا همسرم معذب بود چون میدونست من خیلی وقته منتظر این سفرم...
یعنی وسط یک استیصالی قرار گرفته بود!
حال من هم که دیگه مشهوده بود چی بود!
به همسرم که نمی تونستم بگم نرو...
هر چی بود مشکل از طرف من بود که یا میشد حلش کرد و یا نه!
و قاعدتا خدای خوب ما راه حل مشکلات رو نشون داده... فقط کافیه واقعا و از صمیم قلب بخواهیم....
چه جوری؟! میگم براتون...
ششم ماه صفر بود خواهرم زنگ زد به گوشیم و گفت:...
ادامه دارد.....
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_سوم
#بر_اساس_واقعیت
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود!
حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند!
هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود...
وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد...
ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت!
من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود!
از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد!
وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن!
جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی...
ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم!
ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند!
انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده!
ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن!
هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره!
ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر!
شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟!
توی اوج شکوفایی... اوج زندگی...
درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت!
یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن!
و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن...
تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن!
غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم!
هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست...
توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید!
شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود!
اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد!
ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم...
وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی...
من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه!
و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩