eitaa logo
تلخ‌اما‌شیرین:)
434 دنبال‌کننده
47 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨️بــســم‌رب‌؏ــشق✨️ "رمان‌تلخ‌اماشیرین" https://harfeto.timefriend.net/16988327208398 ناشناسمون👆 برای‌دسترسی‌به‌آیدی‌ناشناس‌پیام‌بدید‌،آیدی گذاشته‌میشه تأسیس¹⁴⁰²/⁴/²⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کبیر؟! بریتانیا‌ی کبیر؟! تو انگار تو صدسال گذشته‌ زندگی می‌کنی؟! 🎥 تلخ‌اما‌شیرین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 سیستم‌ اینو شناسایی‌ کنه هم طرف خوابه! ما نمی‌تونیم بریم دستگیرش‌ کنیم!😂 🎥 تلخ‌اما‌شیرین
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part¹³² 《آنچه‌خواهید‌خواند: +خیلی‌حسِ‌شیرین‌و‌قشنگی‌بود؛ _حواستو‌بیار‌اینجا‌که‌عروسی‌افتادیم‌ دایی‌نمونه😂🚶‍♀️>> _علی‌اقا‌داره‌مزدوج‌می‌شه🤌😁 +من‌دقیقا‌چند‌وقت‌دیگه‌دایی‌میشم؟! +اسم‌بچه‌چیه 》 "یک‌هفته‌بعد" فردا روزِ اعزام بود . تو این یه هفته خیلی چیزها تغییر کرده بود . همه‌ی ایرانی هارو برگردونده‌ بودن‌ و شخصی ایرانی برای دفاع وجود نداشت ، ما هم برای همون کارِ قبلی می‌خواستیم حضور پیدا کنیم و تعداد روزهای ماموریتمون هم کوتاه شده بود. با توجه به اطلاعاتی که داشتیم با آدم‌ها کاری نداشتن و اذیت و آزاری نداشتن‌ اما فقط یه اطلاعات بود ، حقیقت رو نشون نمی‌داد! به سمتِ سایبری رفتم . پس از گذشت چند ساعتی و انجام کارهام‌ به سمتِ بخش خودمون رفتم . هیچ کدوم از بچه‌ها نبودن . نبودنشون‌ نشون از نماز خونه بودنشون‌ می‌داد. کارهام تموم شده بود . به سمتِ نمازخونه حرکت کردم و دیدم بچه‌ها حلقه زدن و نشستن‌ . به سمتشون پا تند کردم و با خستگی کنارشون نشستم درکی از موضوعی که در موردش‌ صحبت می‌کردن نداشتم ، تمامِ فکرو ذهنم سمتِ فردا بود ، از ی طرف خوشحال و از طرفِ دیگه .... تو فکر بودم . با تکون دادنِ شونم توسط فرشید بهش نگاه کردم‌ +جانم؟ _ کجایی آقا رسول؟! حواستو بیار اینجا که عروسی افتادیم، علی آقا داره مزدوج میشه ناباور‌ به علی نگاه کردم ، لبخندی زدم و گفتم : + آره علی؟ جونِ من؟ به‌به به سلامتی‌ مبارکا باشه پس از مدتی شوخی و صحبت با بچه‌ها با داوود به قصد خروج ، از سایت خارج شدیم . داوود داشت منو میرسوند خونه که مخالفت کردم و خواستم به سمت‌ خونشون بره تا قبل رفتن ریحانه رو ببینم ...................................... داوود با سینی‌ چای وارد‌ حال شد و کنار ریحانه نشست ، فکرم زیادی درگیر بود و خودمم‌ حالم داشت بهم می‌خورد از این درگیری‌ نگاهی به عروسک داخل دستم انداختم و لبخندی‌ زدم و نگاهمو دادم سمتِ داوود و ریحانه که با لبخند نگاه می‌کردن +من دقیقا چند وقت دیگه دایی می‌شم؟‌! _چند وقت؟ بگو چند روز دایی نِمونه‌! فسقلی‌ ما یک هفته‌ی دیگه به دنیا میاد +نههههه ، چند روز؟ چقدر زود گذشت! انگار همین دیروز بود با یادآوری چیزی تو ذهنم لبخند عمیقی روی لبم شکل بست و با ذوق گفتم + وایییی بچه مثل داییش‌ میشههه ، دقیقا تو یک ماه فقط یک روز بعد تولد داییش به دنیا میاد ریحانه و داوود هم که انگار تازه متوجه شده بودن لبخندی زدن و باعث ذوق بیشترم‌ شدن‌ خیلی حس شیرین و قشنگی بود؛ ادامه‌دارد...🌱 پ‌ن¹: پارتِ‌جدید💥 پ‌‌ن²: ازدواج‌علی‌؟! پ‌ن³: بچه‌ی‌ریحانه‌و‌داوود؟ پ‌ن⁴: عجیب‌نیست‌تولد‌بچه؟!‌ پ‌ن⁵: حس‌سردرگمی‌ِرسول<< پ‌ن⁶: رها‌کجاست؟🤷‍♀️ پ‌ن⁷: نظر‌میدین‌دیگه؟!‌ https://harfeto.timefriend.net/16988327208398 کانالِ‌ناشناس: پاسخ‌ها‌اینجا👇 https://eitaa.com/nashenasroman
15.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال ما اون لحظه فقط حال داوود :) استرس از سلول هامون می‌بارید🙂 🎥 تلخ‌اما‌شیرین
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانسی که کمتر بهش توجه شد🙂 اینکار ابتکار خلاقانه علی سایبری بودا :) 🎥 تلخ‌اماشیرین
ینی فامیلای رسول و داوود و سعید و اینا میدونن شغل‌شون چیه؟ تلخ‌اما‌شیرین
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part¹³³ 《آنچه‌خواهید‌خواند: +طوری‌بغلم‌کرده‌بود‌که‌انگار‌قرار‌نبود‌بهش‌برگردم... +بهترینِ‌هدیه‌ی‌خدا‌که‌بهم‌داد‌تو‌بودی! _رسول؟جونِ‌من‌برات‌باارزشه؟! _دلیل‌حال‌ِ‌خوب‌و‌لبخندم‌تویی! +مگه‌نگفتی‌بهم‌افتخار‌می‌کنی؟! جا‌گذاشتنِ‌قلبم‌کنارِ‌رها》 "روزِ اعزام " کوله‌ی وسیله‌هامو برداشتم و پس‌از اینکه نگاهی به خودم تو آینه انداختم به سمت درِ اتاق رفتم ، قبلِ اینکه کامل از اتاق خارج بشم برگشتم و اتاقمو‌ کامل رصد کردم و پس از حک شدنش‌ تو ذهنم از آخرین حضورم درش، درِ اتاق رو بستم و به سمتِ پایین رفتم همه منتظرم بودن‌ ، حتی داوود و ریحانه هم بودن ، اول از همه‌ مامان رو بغل کردم و خداحافظی کردم طوری بغلم کرده بود که انگار دیگه قرار نبود بهش برگردم پس از مامان همرو بغل کردم که آخرین نفر رسید به رها ؛ عزیزِ قلبم♥️ فک کنم همه‌ متوجه موقعیتمون‌ شدن که خودشونو سرگرم کاری کردن و گذاشتن منو رها صحبتامونو‌ بکنیم دستشو گرفتم و روی مبل نشوندمش و خودم هم پایین پاش نشستم ، با آرامش نگاهم می‌کرد ، لبخند پهنی به روش زدم دستامو قابِ صورتش کردمو‌ گفتم : بهترین هدیه‌ی عمرم که خدا بهم داد تو بودی رها ، قول بده مواظبِ هدیه‌ی من باشیا:) لبخند غم‌ناکی زدو گفت : اینو من باید بهت بگم مهندس حالا دیگه حتی خبری از اون آرامش نبود ، با نگرانی بهم زُل زده بود که گفت : رسول؟! جونِ من برات با ارزشه دیگه؟! تروخدا مواظبِ جونِ من باشیا الان جونِ من تویی! قوتِ قلبم تویی! دلیلِ لبخند و حالِ خوبم‌ تویی! سخت بود اما .. گفتم +رهاجانم... عزیزِ دلم‌ نخواه ازم! تو که میدونی از خدا چی‌ می‌خوام ! تو که میدونی تهِ تهِ قلبم چی‌میخواد ! تو که میدونی‌ آرزوم چیه! نمی‌خوای به آرزوم برسم؟! مگه نگفتی بهم افتخار می‌کنی؟ می‌خوام بهم افتخار کنیااا‌ ، رها! من که لیاقت ندارم ، آخرش ورِ دلِ خودتم ولی نخواه‌ ازم قول بدم مواظب باشم... دعا کن برام باشه؟ بلند شدم، دستشو گرفتم و به سمتِ وسایلام رفتیم‌ ، وسایلو برداشتم و به سمتِ حیاط رفتیم پس از خداحافظی کلی از همه و جا گذاشتنِ قلبم کنارِ رها همراهِ بابا خونه رو به مقصدِ فرودگاه رها کردیم... ادامه‌دارد...🌱 پ‌ن¹ : پارتِ‌جدید💥 پ‌ن²: حرفای‌رسول پ‌ن³: حرفای‌رها:)❤️‍🩹 پ‌ن⁴: رفت... پ‌ن⁵: نظر‌بدینااا https://daigo.ir/secret/9948282379
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part¹³⁴ 《آنچه‌خواهید‌خواند:
_روزِ‌بازگشت‌بود؛بازگشت‌به‌وطن!
_تااینجاکه‌اومدیم،یه‌زیارت‌هم‌بریم؛
_میگم‌خطرناکه،گوش‌نمی‌کنه‌که!
_چقدراین‌حالم‌رو‌دوست‌داشتم‌
_۲روزمونده‌تا‌روزِبه‌دنیا‌اومدنش!
_لبخندِ‌عمیقی‌روی‌لبم‌شکل‌گرفت
_عاشقانه،لحظات‌رو‌دوست‌داشتم‌
_داوود؛بادسته‌گلی‌واردشد》
"یک‌هفته‌بعد" تو این یک هفته‌ ، کارهامون‌ رو طبقِ برنامه‌ انجام دادیم و به هدف رسیدیم و فردا روزِ بازگشت بود ؛ بازگشت به وطن! هر وقت ، تایمِ خالی پیدا می‌کردم با رها و مامان صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم نگرانی‌هاشون رو کم کنم. اگه از خونه امن بیرون می‌رفتیم برای رها ویدیو و عکس می‌گرفتم تا اونم با خودم همراه کنم مشغول کارم بودم که صدای یکی از بچه‌ها رو شنیدم که داشت با یکی از مامورینمون‌ تو اینجا ک سال ها زندگی کرده صحبت می‌کرد ، دست از کار کشیدم و نگاهی بهشون انداختم با نگاه کردنم‌ حواسشون بهم جمع شد مامورمون که آقا سجاد نام داشت ، رو به من گفت : رسول جان شما یه چیزی بگو لبخندی زدم و گفتم : چی بگم؟ گفت : آقا پاشو کرده تو یه کفش که ، تا اینجا که اومدیم یه زیارت هم بریم هی میگم خطرناکه ، گوش نمی‌کنه‌که! با شنیدنِ این‌ حرف ، لبخندم پر رنگ تر شد + چی ؟ زیارت؟ منم موافقم آقا _ عه میگم به این یه چی بگو ، خودتم میری تو تیمش؟ + آقا چی بهتر از این؟ زیارت هم بریم کارمون قشنگ تموم شه _ هی از دست شما دو تا بزارید ببینم‌ چخبره ، نباید شناسایی بشید.‌‌.. تو اتاقِ دخترم نشسته بودم و به دور تا دورِ اتاق نگاه می‌کردم ، پُر از وسایل دخترونه! چقدر این حالم رو دوست داشتم ؛ چقدر زندگیمون‌ با وجودِ یه دخترِ خوشگل از این هم قشنگ‌تر میشه‌ ۲ روز مونده تا روزِ به دنیا اومدنش و من روزشماری می‌کنم برای رسیدن به اون روز! آروم از روی صندلیِ گوشه‌ی اتاق بلند شدمُ بعد از نگاهِ کُلی ، اتاق رو ترک‌ کردم تا صاحبش برسه زودتر خواستم واردِ اتاقِ خودم بشم که صدای در ، متوفقم کرد ، عقب‌گرد کردم و به سمتِ پذیرایی رفتم که داوود با دسته‌ای گل وارد شد! لبخندِ عمیقی روی لبم شکل گرفت با لبخندُ صدای پُر انرژیش سلام کرد و من چقدر عاشقانه این لحظات رو دوست داشتم :) ادامه‌دارد...🌱 پ‌ن¹: پارتِ‌جدید💥 پ‌ن²: بعدِ‌مدت‌هااا پ‌ن³: ریحانه‌و‌داوود♡ پ‌ن⁴: نظرتون؟ https://daigo.ir/secret/9948282379