eitaa logo
دانلود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ••از زبان رسول•• کمی فیلم هارا عقب جلو کردم، اما به چیزی دست نیافتم...خودم دست به کار شدم و به سمت خط ۲ رفتم..! رسیدم آنجا،این ایستگاه معمولا شلوغ بوده و همین کارا سخت میکرد چشم می‌چرخاندم به سمت مسافران و وسایل هایی که همراهشان بوده، بینشان رفتم ومی گشتم... اما نبود..! نا امید روی یکی از صندلی های ایستگاه نشستم،دستم را داخل موهایم فرو بردم و مرتبش کردم... من خودم را موظف می دانستم که پیدایش کنم و اگر نکنم دلش میشکست... همان طور که روحم در ذهن آشفته ام سرگردان بود، چشمم به فردی افتاد که کنارش بسته ای سیاه رنگ جلو نمایی میکرد... مشخصاتش دقیقا شبیه همان بسته بود، از روی صندلی بلند شدم و طرفش رفتم... سرش را پایین انداخته بود، دستم را روی شانه اش گذاشتم سرش را بلند کرد، پسری جوان بود... _بله...!شما با من کاری دارید؟؟ سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم،با لحنی مهربان ادامه دادم... _این بسته مال شماست؟ اول نگاهی به بسته انداخت و بعد به من... _ن...نه...نه مال...من نیست... _پس میخواستید با خودتون ببرید درسته؟ _راستش...راستش بله...! بدون حرف اضافه ای رفتم سمت بسته که برِش داشتم... _عاممم شما مگه صاحبش هستید؟ نگاهی جدی نثارش کردم..! _نه خیر،اما صاحبش داره به خاطرش پرپر میشه..! کمی عقب تر رفت...جعبه را بغل کردم... _اگه می دونستی داخلش چی هست، اینجوری با خودت نمی بردیش..! و به اتاق نگهبانی رفتم، در تقریباً بسته شده را با پایم باز کردم نگهبان کنار درنشسته بود مرا دید بلند شد و جعبه را از دستم گرفت... به کنار میز تکیه داده بود به سمتش رفتم دستم را روی شانه اش گذاشتم. _اقا آقا کمی تکانش دادم، به خودش آمد..! _ب..بله..چیزی شده؟ _بستتون پیدا شده! حالا میشد خوشحالی را در صورتش فهمید... _چییی؟ _بفرمایید اونجاست..‌. جَستی از سر جایش بلند شد و به طرف نگهبان رفت، بسته را از دستش گرفت و روی میز گذاشت و بازش کرد... حالا میشد محتویات بسته را دید. _خودشه همیناست خدایا شکرت..! یکی از جعبه ها را برداشتم و بازش کردم چه قدر ظریف و زیبا بود دور تا دورش پر از نگین چهار گوشه بود و وسطش یه طرح فانتزی زیبا...! حق داشت با گم شدنش خیلی ناراحت و با پیدا شدنش خیلی خوشحال باشد... جعبه را سرجایش گذاشتم، خیلی حال خوبی است که حال دیگران را خوب کنی.! به سمتم برگشت و دستم را گرفت: _میتونم اسمت رو بدونم؟ _رسول.. _ آقا رسول، ازت ممنونم،نمیدونی چقدر خوشحالم کردی! _دم شما گرم که میخایی دل چند تا بچه‌ای که محبت ندیده رو شاد کنی :) ••از زبان داوود•• همان طور که راه میرفتم تلفن روی میز زنگ خورد مادرم جواب داد... _الو سلام آبجی _سلام حامد جان چیشد _ابجی مژده بده پیداش کردم... _خب الهی شکر صد هزار مرتبه شکر...خودت خوبی؟ _شکر... _ خب ابجی من فعلا برم بهزیستی شب میام میگم براتون خدافظ... _برو خدا به همرات تلفن را قطع کرد، نگرانی ام با لحن صحبت مادرم کم شده بود... _چیشد مادر پیداش کرده؟ _اره خدارو شکر پیدا شد... خیلی خوشحال شدم نفس راحتی کشیدم، انگار نه انگار که همین دو سه ساعت پیش درگیر شده بودم... ••از زبان عطیه•• کارهایم تمام شد... چادرم را پوشیدم و از وزارت خانه بیرون آمدم... رفتم سمت مغازه ها که کمی خرید کنم،چشمم به مغازه لباس فروشی افتاد... یه لباس خاکستری رنگ مردانه توجهم را جلب کرد... چون می دانستم محمد چند روز دیگر مرخص می شود برای همین این پیراهن را برایش خریدم... خرید ها را داخل ماشین گذاشتم و به طرف بیمارستان به راه افتادم... فردا... ••از زبان Abigail •• _Here are the photos of the people you wanted (این هم عکس افرادی که میخواستی!) _Well, I will make a secret appointment with them tomorrow ... (باشه باهاشون یه قرار مخفی میزارم..) _Where? (کجا؟) _A crowded place. (یه مکان شلوغ) _Determine the place and let me know (مکانش رو تایین کن خبرم بده...) _OK..! (باشه..!) 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
https://harfeto.timefriend.net/16482327731742 بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد...✨ (مولانا)
سی سین و یک نظر...🙃💔
بریم داغ داغ شش هفت ها پیام هارو جواب بدیم...😂 من هستما نظراتتون رو بگید😁😅
چه شود این دو تا بفهمن این آقا هه کیه😐🥲😂😂😂😂 -------------------------- بله😂
یکم فضارو طنز کنید😁😁😁😁😁😁😁😁 -------------------------- فلفل سیاه میزنم تند بشه😄😂😁
نکنه یکی از افرادای ابیگل بوده که بسته رو برداشته؟؟؟؟🤔😶🤐 ------------------- به احتمال صد در صد بله... به احتمال صد در صد خیر...😂
میشه یه سوال بپریم و راستشو بگی..! تو تصادف کردی؟. ------------------ بله:) اما نمی‌دونم کی بهتون گفته...