🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_22
••از زبان داوود••
با تاکسی به سمت سایت رفتم. وقتی که رسیدم با چشم دنبال رسول بودم پشت میزش هم نبود...
چشمم به علی خورد که از اتاق آقای عبدی بیرون می آمد...صدایش زدم
_علی.
_عه سلام آقا داوود اومدی!
_نه میخام برم! اخه این چه سوالیه میپرسی:/
_ببخشید!
_خبه حالا رسول کجاست؟
_بیمارستانه پیش آقا محمده
_باشه پس منم میرم پیشش فعلا
از کنارش رد شدم که صدام زد.
_داوودد!
_بله..!
_حواست باشه یه وقت شک نکنه!
_باشه.
خدافظی کردم و رفتم سمت بیمارستان، چند دقیقه بعد ماشین را پارک کردم و رفتم داخل...
به در اتاق که رسیدم صدای خنده شان را شنیدم!
که در اتاق ناگهان باز شد رسول بود...
_بههه آقا داوود!
_ چه حلال زادم هست این دهقان فداکار ما؟!
_سلام آقا
_سلام رسول جان...
_بفرمایید دم در بده ها آقا محمد شاکی میشه
لبخندی زدم و داخل شدم...
خودم را توی اغوشش جا کردم! چقدر دلم آغوش گرمش رو میخواست دستش را به پشتم میکشید...
_خوش آمدی آقا داوود مشتاق دیدار؟
_شرمنده ام آقا وقت نشد سرم شلوغ بود...
وقتش بود...بالاخره باید میگفتم!
_عامم میگم آقا رسول برو از بوفه بیمارستان این لیست رو بخر دستت درد نکنه...!
نگاهش جدی شد با حالت دلخوری گفت:
_بگو تنهاتون بزارم دیگه چرا مقدمه چینی میکنی!
_گیراییش بالاست ها پس بفرما بیرون.
پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت در که بسته شد سکوت داخل اتاق حاکم شد!
••از زبان محمد••
سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت...
سر صحبت را باز کردم...
_خب آقا داوود ما چطوره؟
_خوبم وقتی شمارو میبینم خوب ترم میشم؟
_ولی رسول میگفت خوب نیستی!
جمله را که گفتم...دست و پاش رو گم کرد...
به ظاهر خندید!
_نه آقا من خوبم:)
_اها پس چرا با رسول انقد سرد برخورد میکنی؟
_اخه...
و دوباره سرش را پایین انداخت!
_چیزی شده داوود؟ داری نگرانم میکنی...!
_از کجا بگم اقا؟
_از اولش مو به مو، تعریف کن!.
_راستش...
سرم را کمی بلند کردم،نگرانیم به حدی رسید که دست چپم را به سختی بالا آوردم و صورتش را گرفتم!
_برو...سر اصل مطلب
_ش..ما چقدر بهم اعتماد دارید؟
_بیشتر از چشمام بگو چیشده...
_چند روز پیش با...علی بررسی کردیم داده هایی که شارلوت از سفارت بهمون داد،اسم چند...تا افسر خارجی ام آی سیکس بود که...
_که چی؟خب مشکلش کجاست؟
_اسم رسول هم توی اون...لیست بود!
سرم را به بالشت تکیه دادم دستم را روی سینه ام گذاشتم و ماساژ دادم...نفس کشیدن برایم دشوار شد!
_اسم..سازمانیش چی..بوده؟
_هِنری آندرسون...
_مطمعنی..؟ اطلاعات رو درست بررسی..کردین؟
_اره آقا چند بار هم من بررسی کردم هم علی!
حرفی برای گفتن نداشتم از سکوت من داوود هم ساکت شد به یک نقطه خیره شدم...!
کم کم اتاق برایم تیره و تار شد و فقط صدای مبهم داوود را میشنیدم...
••از زبان عطیه••
_خانم کریمی این گزارش رو تو ورد تایپ کنید ممنون...
_باشه! تایپش میکنم...
توی این یک ماه درست حسابی به وزارت خانه نیامده بودم اما حالا امروز حسابی سرم شلوغ بود از طرفی نگرانیم بابت محمد و از طرف دیگر حال خودم که چندان خوب نبود اما باید خودم را خوب نشان می دادم...
سرم را ماساژ میدادم، ارام آرام تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد عزیز بود...
_سلام عزیز.....شکر خدا نرگس خانومم خوبه.....شما خوبید.....نه بهش زنگ نزدم.....عصر میرم پیشش.....چشم کاری ندارید خدافظ.!
فلاسک را برداشتم و برای خودم چای ریختم...کمی بهم انرژی میداد...برای ادامه کار!
••از زبان رسول••
داخل راهرو قدم میزدم...که داوود از اتاق بیرون آمد هراسان به پذیرش رفت
ترسیدم به سمتش دویدم...
صدایش را بلند کرده بود!
_دکتر دکتر کجااااست حالش خوب نیست..
_چیشده داوود؟
به سمتم برگشت
_حالش بد شده!
_چرااا؟
این دفعه با فریاد گفت:
_چراااااشو تو میدوووووووونی رسووووول!!!
این حرف را که گفت به همراه پرستار ودکتر دوباره به سمت اتاق رفت!
همانجا روی زمین نشستم و به دویدنشان خیره شدم..!
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_23
گذشته..
••از زبان Henry••
دوهفته از استخدام شدنم در سازمان گذشت...
کار در mi6 به اندازه کافی خسته کننده بود...
گزارش های تکراری جلسه های پی در پی و آزمون و خطا حسابی رمقم را بریده بود!
مشغول گوش دادن به جلسه مذاکرات بودم، ماگ قهوه را به دهانم نزدیک کردم که با صدای خانم مایکلز برگشتم...
_Mr. Anderson!
(آقای آندرسون!)
با لبخندی که اضطرابش را جلوه میداد بهم خیره شده بود! ماگ را از دهانم فاصله دادم و روی میز گذاشتم...
_What happened, Mrs. Michaels?
(چیشده خانم مایکلز؟)
با استرس لب های لرزانش را تکان داد:
_My laptop is infected and its data is being deleted.
(لپتاپم ویروسی شده و اطلاعاتش داره پاک میشه.)
_I heard you are into computer work, please correct it, otherwise I will be fired
(شنیده بودم شما تو کار با رایانه ماهرید لطفاً نزارید داده ها پاک بشه چون اگر پاک بشه سازمان اخراجم میکنه.)
با تردیدی که سعی میکردم توی چهره ام نمایان نباشه به سیستمش نزدیک شدم...
_If you have another hard drive, bring it to me.
(لطفا اگر به یک هارد دیگه دسترسی دارید برام بیارید.)
خودم را مشغول نشان دادم، وقتی برای اوردن هارد ازم دور شد! با عجله فلش را از جیبم در آوردم و وارد سیستمش کردم, تنها 10 ثانیه زمان لازم بود تا اطلاعات را کپی کنم...
پاهایم ریتم دار روی زمین میکوبیدم و ذهنم آشوب شده بود!
3... 2... 1.... و فلش را خارج کردم، نفس حبس شدم را بیرون دادم و به صدای کفشهای پاشنه دارش که نزدیک میشد گوش سپردم.!
در یک حرکت فلش را داخل جیبم گذاشتم و خودم را به حالت عادی برگداندم و مشغول کارم شدم...
_What happened to my laptop?
(چه اتفاقی برای لپتاپم افتاده؟)
_Do not worry, I'm fixing it. Please give me the hard drive!
(نگران نباشید دارم درستش میکنم هارد رو بدید لطفاً!)
_This is a hard drive!
(اینم هارد!)
_thank you.
(ممنون.)
بعد از چند دقیقه فشردن کلیدهای کیبرد و برگشتن اطلاعات به سمتش برگشتم...
_Is it okay, can I go back to work?
(درست شد میتونم برگردم سرکارم؟)
_Oh yes, for sure
(بله حتما!)
از روی صندلی اش بلند شدم قدم برداشتم که به سمت میز خودم بروم که دوباره صدایم زد!
_Mr. Anderson?
(آقای آندرسون؟)
_Yes!
(بله!)
_Should we go to a cafe to express our gratitude?
(اگر وقتتون خالیه به یک کافه بریم؟برای قدردانی!)
_I will inform you!
(خبرتون میکنم!)
_Well then I'm waiting.
(باشه منتظرم.)
و ازش دور شدم...
پشت صندلیم نشستم و دستم را دور ماگ قهوم چرخاندم و به لبم نزدیک کردم، قهوه سرد را مزه مزه کردم و دوباره مشغول کار شدم...
حال..
••از زبان رسول••
جرئت نداشتم به داوود نزدیک شوم نگرانیش به حدی بود که جلو در اتاق رژه میرفت با مشت به کف دست دیگریش ضربه میزد،با گریه به در نیمه باز اتاق خیره شده بود! چشم چرخاند و نگاهش به من افتاد...
آن صحنه از جلو چشمانم دور نمیشد! رفیقی که در این سالیان همه جوره بهش اعتماد داشتم؛ حالا از بودنم دلسر شده بود!
و حالا مرا در حال بد محمد مقصر میدانست.دکتر از اتاق بیرون آمد به سمت دکتر دویدم...خواستم حرف بزنم که داوود شروع به صحبت کردن کرد!
_چیشد دکتر حالش خوبه؟
_نگران نباشید به حمله عصبی بود که رفع شد!
نفس راحتی کشیدیم...
_بیداره؟
_نه یه ارامبخش بهشون تزریق کردم که یکم استراحت بکنن.
_ممنون دکتر
دکتر که رفت همراهش پرستار هم از اتاق خارج شد...
داوود به سمت صندلی رفت و نشست، منم کمی آن طرفترش نشستم. سرش را مابین دستانش گرفته بود.
بی صدا اشک هایش پایین می ریخت!
بالاخره باید می فهمیدم قضیه از چه قرار است! به کنارش رفتم و نشستم...
_(چراشو تو میدونی رسول) یادته همین چند دقیقه پیش بهم با داد گفتی؟
جوابی ازش نشنیدم.
سرم را کمی پایین آوردم که صورتش را ببینم!
_من چیو میدونم ؛ که تو ازم دلسرد شدی؟! که آقا محمد هم حالش به خاطر من بد شده!
ناگهان بلند شد و یقه لباسم را گرفت و مرا به دیوار کنار اتاق محمد چسباند...
صورتش سرخ شده بود...با فریاد شروع به حرف زدن کرد!
_یعنی نمیدونییی چرا من ازت بدم اومده نمیدونیییی؟
زبانم قفل شده بود که جوابش را بدهم...!
_چرا حرف نمی زنیییی لال شدییی؟
_به..خدا..من خبر..ندا...
به اینجا جمله ام که رسیدم سوزشی زیاد درسمت راست صورتم احساس کردم و حرفم نصفه ماند..!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_24
••از زبان رسول••
یک دستم روی زمین بود و دست دیگری ام روی گونه سیلی خورده ام مانده بود...
چه اتفاقی افتاده بود که داوود همکارم،برادرم دست رویم بلند کرده بود!
چه اتفاقی افتاده بود که به شخصیتم انگ خیانت زده بود.؟
از چه چیزی بی خبر بودم که حالا خبر دار شدنش مرا گناهکار کرده بود!
مغزم قفل شده بود حرفی از دهنم بیرون نمی آمد ضربان قلبم یکی در میان میزد...
یعنی انقدر بد بودم که باعث و بانی حال محمد من بودم که خودم نمیدانستم..
با دور شدن داوود فریاد هایش کم رنگ و کم رنگ تر میشد...
روی زمین به کنار دیوار سرخوردم. اشکهایم ناخوداگاه پایین میریخت و سوزش سیلی را بیشتر میکرد...
دلم میخواست برای همیشه رد اون سیلی روی صورتم بمانه تا همه بدونن چقدر عوضی بودم...
زانو هایم را بغل کردم و سرم را رویش گذاشتم پر کشیدم به چهار سال پیش زمانی که برای یک ماموریت به لندن اعزام شدم...
کمی بعد...
سرم را از روی زانو ام بلند کردم...
با گیجی درحالی که دنیا دور سرم میچرخید به ایستگاه پرستاری نزدیک شدم و اجازه ورود به اتاق محمد را گرفتم..
گان مخصوص ابی رنگ را برای چندمین بار پوشیدم و وارد اتاقش شدم!
چشمانش بسته بود و فقط صدای دستگاه بود که ریتم نامنظم ضربان قلبش را نشان میداد...
با تلخندی کنارش نشستم و دستش ر گرفتم...
بوسه ای به دستان پر زخمش زدم و بغضم شکست، بغضی که از خستگی و غم بزرگم بود... بغضی که بخاطر سیلی رفیقم بود..!
بالاخره بعد از هفت سال دهنم را باز کردم به گفتن حقایقی که تا خرخره به من فشار آورده بود... نمیدانم اما شاید این حقایق انقد به من فشار آورده بود که از جایی سرازیر شده و همین باعث اتفاق ها شده...
_خیلی بی معرفتی که با حرف داوود قضاوتم کردی و خودت رو داغون کردی،خیلی بی معرفتی که بخاطر منه بی خاصیت دوباره قلبت رو به بازی گرفتی...!
محمد بخدا خسته ام بریدم دلم میخواد خودم باشم! رسول احمدی فرزند رضا نه رسول حسینی نه هنری اندرسون...!
_ مگه من خواستم هفت سال ماموریتم طول بکشه؟؟ مگه من خواستم بعد از ماموریت توی سازمان اونا خودشون من رو بفرستن ایران برای اطلاعات که الان هر لحظه منتظر مرگم باشم...
_ محمد گناه من چیه که تو بخاطرم به این روز افتادی؟ گناه من چیه که بهم شک کردین؟ گناهم چیه که داوود برام بپا گذاشته و میزنه توی گوشم؟ مگه گناهم جز دفاع از کشورمه؟
گناهم چیه که هر لحظه آرزوی شهادت دارم...
گریه امانم نمیداد حالا زبانم را قورت دادم و مثل بچه ای که غر غراش را کرده و حالا محبت میخوهاد سرم را روی دستش گذاشتم...
اما با نوازشش از جا پریدم چشماش خیس بود و با صدای دورگه ای گفت: گناهت جز عشق بیش از حد به وطنت نیست...
لحظه ای مانند مجسمه به صورتش خیره شدم، کمی بعد به خودم آمدم و با آستین لباسم اشکم را پاک کردم...
••از زبان محمد••
بین خواب و بیداری بودم صدای رسول توی گوشم میپیچید صدای گریش دلم را اتیش میزدبه جمله اخرش که رسید قلبم لحظه ای ایستاد...
_ محمد گناهم چیه جز دفاع از کشورم؟
سنگینی سرش رو روی دستم حس کردم...
دیگه نمیتوانستم چشمانم را بسته نگه دارم چشمانم را باز کردم و آن یکی دستم را توی موهای فرفریش فرو کردم...
سرش را بلند کرد با دیدن گونه کبود شده اش کمی جا خوردم!
با بغضی که حالا گلوم را میفشرد لب زدم:
_گناهت جز عشق بیش از حد به وطنت نیست...
_چرا اینقدر ریختی تو خودت مگه اون دل چقدر جا داره؟
_انقدری جا داشت که هفت سال دهنم رو بسته نگه داره...
••از زبان داوود••
با عصبانیت از بیمارستان بیرون امدم تاکسی گرفتم و مستقیم به سمت خانه رفتم...
سرم را به شیشه در ماشین تیکه دادم و به خیابان و آدم هاش خیره شدم...
صدای راننده تاکسی مرا به خورد آورد...
_چته جوون چرا انقد کلافه ای؟
او چه می دانست که یه ساعت پیش بر من چه گذشت...
_گرفتارم حاجی نمیدونم چیکار کنم!
_توکلت به خدا پسرم خدا خودش جوری درست میکنه که نمیفهمی...
لبخندی زدم :)
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_25
••از زبان داوود••
از ماشین پیاده شدم، پولم را درآوردم تا حساب کنم که صدای راننده تاکسی مرا به خود آورد...
_لازم نکرده پسرم صلوات بفرست!
متعجب نگاهش کردم...
_امروز صلواتی کار میکنم کارم گیر و گوره هرکسی رو که سوار میکنم پول نمگیریم به جاش صلوات بفرسته ما رو هم دعا کنه...!
لبخندی زدم...
_دستتون درد نکنه ایشالله خدا نذرتون رو قبول کنه!
_به سلامت پسرم
در را بستم تاکسی به راه افتاد و دور شد...
کلیدم را از جیبم در آوردم و در قفله در چرخانم در را باز کردم...
در حال را باز کردم، مادرم کنار میز تلفن نشسته بود و تلفن در دستش جا خشک کرده بود...
سرم چرخاندم و هال را برانداز کردم کسی نبود دوباره نگاهم به سمت مادرم رفت..!
کنارش رفتم و نشستم.
_سلام مادر
_سلام پسرم رسیدن به خیر...
_چیزی شده؟
_نه مادر
_ولی صورتت یه چیز دیگه میگه مادر من!
کمی گذشت حرفی بینمان رد و بدل نشد...
تا اینکه سکوت را شکست!
_داییت نیم ساعت پیش زنگ زد!
_خب
_یادته نذر کرده بود اگه فاطمه دخترش خوب بشه بره بین دخترای نیازمند بهشون دستبند طلا بده؟
_اره تازه قرار شد امروز هم بره حالا چیشده مگه؟؟
_زنگ زد گفته بسته ها رو تو ایستگاه مترو گم کرده...
جمله آخر را شنیدم مثل برق از جام پریدم!
_کِی چجوری اخههه؟
_نمیدونم مادر الان هرچی زنگ میزنم جواب نمیده!
_ادرسش آدرس ایستگاه رو نداد؟؟
_نه مادر نداد ولی صداش خیلی می لرزید...
استرس تمام وجودم را فرا گرفت گوشیم را در آوردم و شماره اش را گرفتم...
بوق اول...بوق دوم... بوق سوم...بوق چهارم...بوق پنجم...
جواب نمیداد...
کلافه شروع به قدم زدن کردم کاری از دستم بر نمی آمد..!
••از زبان Abigail••
کلافه عکس چهار گوشه اش را در دستم تاب میدادم چرا باید همکارم جاسوس می بود؟
از روی صندلی بلند شدم آهی کشیدم شارلوت مرا در اتاق نشیمن تنها گذاشت خودش رفته بود...
همکارم کسی که روزی از کنارم بودنش حس امنیت داشتم حالا روبرویم ایستاده بود و حالا باید خودم زندگیاش را برایهمیشه تمام کنم...
کمی ذهنم را ازاد کردم تا بتوانم راه جدید پیش پایم بگذارم اگر این ماموریت را به سرانجام نرسانم خودم قربانی میشوم...
فکری به سرم آمد، به سمت میز رفتم تکه کاغذ برداشتم و جمله ای نوشتم حالا از اتاق نشیمن بیرون آمدم به سمت شارلوت رفتم که در حال گپ زدن با جیسون بود...
_I want three people to be a professional.
(سه نفر رو میخام که حرفه ای باشن.)
_How long?
(تا کی؟)
_Tomorrow.
(فردا.)
کاغذ را به دستش دادم و به سمت اتاق خودم روانه شدم...
••از زبان محمد••
_چرا گونت کبود شده؟
زبانش بند آمده بود، جوابی نداد...
_کار داووده؟
سرش را با کمی لرزیدن تکان داد...
دستم را زیر چانه اش گذاشتم و بلند کردم..!
کمی نگاهش کردم.
......................................
دستم را از روی صورتش برداشتم، چقدر مظلوم تر شده بود...
_نمیخایی دقیقا بگی چیشد چرا این کارو کردی؟؟
کمی من من کرد...
_بعد از هفت سال اون گاو صندوق رو باز کن بریز بیرون:)
_اقا بین خودمون میمونه؟
نگاهم عصبی شد...
_مگه من کلاغم برم لو بدم...!
_نه...نه آقا دور از جونتون من کُـ...
_خب پس بگو میشنوم...
••از زبان رسول••
بالاخره وقتش رسید بعد از هفت سال صندوقچه دلم را باز کنم...
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_26
••از زبان رسول••
_موقعی که رفتم سرکار یه جوون آس و پاسی بودم که حتی تا راهنمایی مادرش بند کفشاش رو می بست...چون مادرم همیشه میگفت تو جوونی نباید به خاطر بند کفشت زمین بخوری، اما بابا رضام میگفت باید انقد زمین بخوری که مرد شی که بیدار بشی، بابام راس میگفت تا راهنمایی یه پسر لوس بودم اما بعدش با خودم گفتم چرا! وقتی بزرگ بشی هم باید مامانت بند کفشت رو ببنده؟! از اونجا تو ذهنم یه جرقه خورد...روزام توی مدرسه میگذشت و شبا توی کارخونه سکگ کمربند کار میکردم...!
_اون روزا گذشت و استرس روزای پشت کنکور اومد، هم باید کار میکردم هم درس میخوندم...اولاش دلم میخواست برم مهندسی مکانیک اما سه سال پشت کنکور موندم راستش طعنه های فامیل هم زخمی به روحم شد...
_تصمیم رو گرفتم به قول مامان معصومم حرف مردم رو پشت پا بنداز، منم همین کارو کردم تا اینکه اگهی استخدام سپاه رو دیدم...
_اولش دو دل بودم با خودم میگفتم لابد به خاطر چشمام که ضعیف بود قبول نمیکنن، اما با خودم گفتم مرد یه بار شیون یه بار رفتم اونجا یه خانم تقریباً مسنی اونجا بود تا منو دید گفت:شما اینجا استخدام نمیشی به خاطر چشمت...تا اینکه یه آقایی اونجا بود واسطه شد منو استخدام کردن...ازمونای اولیه رو پشت سر گذاشتم تا اینکه توی بخش اطلاعاتی مفاسد اقتصادی استخدامم کردن!
اولاش کارام سبک بود...شاید در حد ت میم یا نوشتن گزارش،اونم به خاطر این بود که مافوقم خیلی آدم جدی و عصبی بود ، راستش با من کمی سر سنگین بود... تا اینکه از بخش ما رفت و توی بخش دیگه موند یه نفر دیگه به جاش اومد، همون کسی بود که تو دفتر استخدام واسطه شد که من استخدام بشم، اسمش محسن صباحی بود آقا محسن صداش میزدن روز اول که ملاقاتش کردیم تا منو دید باهام گرم شد...
با اومدنش کار هام سنگین شد، تا چند ماه پدر و مادرم نمی دونستن شغلم چیه هربار یه چیزی سر هم میکردم و بهشون میگفتن، تا اینکه یه روز آقا محسن یه جمله ای گفت:
_ما سربازان گمنامیم ما خودمون رو سرباز امام زمان میدونیم نمیگم جزو ۳۱۳ یارشیم اما سربازشیم حتی جونمونو میدیم و تمام شمایی که اینجا هستید متعهد شدید تا آخرین نفس تا آخرین قدم که برمیدارید به سود مردم به خیر مردم باشه کسی که برعکس این ها باشه از جنس ما نیست ما گمنامیم حتی اگر کشته بشیم فقط خدا ما رو میشناسه از مرگ نترسید اما همیشه از خداتون و از پدر مادرتون بترسید چرا که اگه دل مادر پدرتون به خاطر شما بشکنه آهش دامنتون رو میگیره...
_بالاخره بهشون گفتم، اون سیلی که از بابام خوردم رو فراموش نمیکنم میگفت مگه من چن تا بچه دارم که زودی بره زیر خاک...ازم میخواست برم انصراف بدم اما قبول نکردم دلم میخواست ادامه بدم و دادم راستش اولاش هروقت شبا دیر وقت میرفتم خونه وقتی بابام رو میدیدم نگرانیش رو همیشه حس میکردم مادرم هم دست کمی از بابام نداشت اما من عاشق این شغل شدم، کم کم اونا هم به زود رفتن و دیر اومدن های من عادت کردن...
_یه سال بعد آقا محسن منو به اتاقش دعوت کرد یه پاکت داد بهم...
- (رسول این یه ماموریته جزییات داخل پاکت هست مطالعه کن خبرش رو بهم بده...)
_پاکت رو باز کردم خوندم از یه ور دوست داشتم ریسک کنم از یه ور دلم به حال مامان بابام سوخت که قراره دو سه سال ازشون دور باشم..!
روز اعزامم به لندن یه دل سیر نگاشون کردم...
آزمونام رو پشت سر گذاشتم تا بلاخره استخدام شدم با نامِ (هنری آندرسون)...
به اینجا حرفم که رسیدم سکوت کردم، تمام چیز هایی که لازم بود بگم را گفتم..!
محمد همان طور با آن لبخند آرامش به من خیره شده بود!
تا اینکه سکوت بینمان را شکست...
_چرا تو اینمدت نگفتی؟
جوابی نداشتم...
_رسول!
_ب...بله
نفس عمیقی کشید.
_بگو ادامش رو...
_ولی همش...ه..همینا بود!
_من میدونم یه سری چیزا رو نگفتی:)
_باید...فک کنم...
_تو که تو تیم محسن بودی چرا اومدی تو سایت ما؟
وحالا باید جواب این سوال را میدادم...
_من اونجا با خانمی آشنا شدم به اسم ابیگل مایکلز همه کاره سازمان بود اون زمان یه بار ازم خواست برم لپتاپش رو درست کنم.. منم همین کارو کردم منتها ماموریت اصلیم رو هم انجام دادم داده هاش رو کاملا کپی کردم...
_کم کم صمیمی شد، بعد ها فهمیدم اسم من تو لیست کسانی بود که باید به ایران اعزام بشن و جاسوسی کنن...(خندم گرفت)
_در واقع اون اسم من رو نوشته بود...
ادامه ماجرا در پارت بعد...
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_27
••از زبان رسول••
_چرا این کارو کرد؟
_میخواست من رو امتحان کنه...چند روز بعدش که جلسه داشتیم این موضوع رو مطرح کردن،گفتن قراره یه نفر رو انتخاب کنیم که با یه اسم مستعار ایرانی وارد سایت بشه توی سپاه... که من رو انتخاب کردن...اما این دفعه توی بخش دیگه!واسه همین اومدم پیش شما ولی شما انقدر خون گرم و عین آقا محسن بامن صمیمی بودید که گاهی اوقات یادم میرفت واسه چی اینجام...!
ولی..شما...چجوری منو قبول کردید؟
به سقف خیره شده بود جوابی نشنیدم!
_با اجازه من دیگه برم شما هم استراحت کنید داوود دوباره میاد پیشتون فعلا.
بلند شدم و به سمت در رفتم،دستم روی دستگیره بود که صدایم زد...
_رسول!
_جانم...
_رفتی سایت برو بخش بایگانی اونجایی که پرونده های استخدام چند سال پیش رو گذاشتن برو پرونده خودت رو یه نگاهی بنداز...
از این حرفش تعجب کردم!
_چشم فعلا.
از بیمارستان بیرون آمدم، رفتم سمت ایستگاه مترو شلوغ بود، کارت را زدم و از گیت رد شدم و سوار شدم،همان طور که میله را گرفته بودم به حرفهای محمد فکر میکردم چرا این کار را از من خواسته بود، جوابی برایش نداشتم...
چند دقیقه بعد در ایستگاه مقصد پیاده شدم همانطور که از راهرو میگذشتم سر و صدای عجیبی از بخش حراست مترو می آمد، انگار کسی اه و ناله میکرد...
راهم را به سمت اتاق حراست کج کردم.!
در اتاق نیمه باز بود...آرام بازش کردم چشمم به آقایی خورد که روی زمین نشسته بود و سرش میکوبید، خواستم وارد اتاق بشم که شخصی جلویم را گرفت و مانع ورودم شد...
_کجا آقا همینجوری سرت رو انداختی پایین می خایی بیا داخل..!
_این آقا چرا سر و صدا میکرد...؟
_چیزی نیست یه مشکلی پیش اومده خودمون درست میکنیم بفرمایید!
وسعی داشت که مرا بیرون کند، که صدای آن مرد بلند شد...!
_چی میگی آقاااا، کل زندگیم نابود شد بعد تو میگی چیزی نشده الان من جواب بهزیستی رو چی بدم...
این دفعه من دستش را پس زدم و به داخل اتاق رفتم کنارش نشستم.
_کمکی از دست من برمیاد؟
که ناگهان دستم را گرفت...
_پیداش کنین اگه پیدا نشه من هیچ وقت خودم رو نمیبخشم!
_دقیقا چی رو گم کردید؟
_یه بسته پلمپ شده است که داخلش دستبند طلا هست من باید اونارو برسونم بهزیستی...!
_کجا گم کردید؟
_همین ایستگاه!
_پسر جون بیا برو بیرون اگه پیدا میشد تا الان شده بود...
بلند شدم و به سمت نگهبان رفتم.
_چرا نمیفهمید حالش بده اون طلا اگه پیدا نشه پیش بهزیستی بد میشه!
_ما خودمون پیداش میکنیم شما بفرمایید بیرووون لطفاااا!!!
کارتم را در آوردم و نشانش دادم...حالت چهره اش به یکباره عوض شد...
بدون توجه به حالش چشم را در اتاق چرخانم تا مانیتور دوربین های مداربسته به چشمم خورد به سمت مانیتور رفتم و روی صندلی نشستم...
_دقیقا کی بسته رو گم کردی؟
_دو ساعت پیش...!
_کدوم خط ایستگاه سوار شدی؟
_خط دو
دوربین های خط دو رو بالا آوردم...
_مشخصات بستهات رو بده!
_یه جعبه هست که دورش رو با پلاستیک مشکی رنگ پلمپ کردم داخلش صد تا جعبه دستبند هست...
فیلم دوربین مداربسته به دو ساعت پیش برگداندم از همانجایی که بسته گم شد...
••از زبان آقای عبدی••
پرونده را به سمتش گرفتم...
_سعید تا موقعی که محمد خوب بشه مسئولیت فاز تحقیقاتی پرونده لوتی تمام و کمال با تو اه!
_گزارش پایانی دقیق و کامل باشه بچه ها سر مأموریت خودشون باشن...!
_چشم آقا
_از ماه آینده پرونده جدید شروع میشه این کیس فرق داره هم پیچیده تره هم نیاز به روحیه خستگیناپذیر داره خودتون رو جمع و جور کنید اینو به بقیه بچه ها بگو...
_چشم با اجازه!
به زودی آغاز پرونده جدید وآغاز داستان...
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_28
••از زبان رسول••
کمی فیلم هارا عقب جلو کردم، اما به چیزی دست نیافتم...خودم دست به کار شدم و به سمت خط ۲ رفتم..!
رسیدم آنجا،این ایستگاه معمولا شلوغ بوده و همین کارا سخت میکرد چشم میچرخاندم به سمت مسافران و وسایل هایی که همراهشان بوده، بینشان رفتم ومی گشتم...
اما نبود..!
نا امید روی یکی از صندلی های ایستگاه نشستم،دستم را داخل موهایم فرو بردم و مرتبش کردم...
من خودم را موظف می دانستم که پیدایش کنم و اگر نکنم دلش میشکست...
همان طور که روحم در ذهن آشفته ام سرگردان بود، چشمم به فردی افتاد که کنارش بسته ای سیاه رنگ جلو نمایی میکرد...
مشخصاتش دقیقا شبیه همان بسته بود، از روی صندلی بلند شدم و طرفش رفتم...
سرش را پایین انداخته بود، دستم را روی شانه اش گذاشتم سرش را بلند کرد، پسری جوان بود...
_بله...!شما با من کاری دارید؟؟
سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم،با لحنی مهربان ادامه دادم...
_این بسته مال شماست؟
اول نگاهی به بسته انداخت و بعد به من...
_ن...نه...نه مال...من نیست...
_پس میخواستید با خودتون ببرید درسته؟
_راستش...راستش بله...!
بدون حرف اضافه ای رفتم سمت بسته که برِش داشتم...
_عاممم شما مگه صاحبش هستید؟
نگاهی جدی نثارش کردم..!
_نه خیر،اما صاحبش داره به خاطرش پرپر میشه..!
کمی عقب تر رفت...جعبه را بغل کردم...
_اگه می دونستی داخلش چی هست، اینجوری با خودت نمی بردیش..!
و به اتاق نگهبانی رفتم، در تقریباً بسته شده را با پایم باز کردم نگهبان کنار درنشسته بود مرا دید بلند شد و جعبه را از دستم گرفت...
به کنار میز تکیه داده بود به سمتش رفتم دستم را روی شانه اش گذاشتم.
_اقا آقا
کمی تکانش دادم، به خودش آمد..!
_ب..بله..چیزی شده؟
_بستتون پیدا شده!
حالا میشد خوشحالی را در صورتش فهمید...
_چییی؟
_بفرمایید اونجاست...
جَستی از سر جایش بلند شد و به طرف نگهبان رفت، بسته را از دستش گرفت و روی میز گذاشت و بازش کرد...
حالا میشد محتویات بسته را دید.
_خودشه همیناست خدایا شکرت..!
یکی از جعبه ها را برداشتم و بازش کردم چه قدر ظریف و زیبا بود دور تا دورش پر از نگین چهار گوشه بود و وسطش یه طرح فانتزی زیبا...!
حق داشت با گم شدنش خیلی ناراحت و با پیدا شدنش خیلی خوشحال باشد...
جعبه را سرجایش گذاشتم، خیلی حال خوبی است که حال دیگران را خوب کنی.!
به سمتم برگشت و دستم را گرفت:
_میتونم اسمت رو بدونم؟
_رسول..
_ آقا رسول، ازت ممنونم،نمیدونی چقدر خوشحالم کردی!
_دم شما گرم که میخایی دل چند تا بچهای که محبت ندیده رو شاد کنی :)
••از زبان داوود••
همان طور که راه میرفتم تلفن روی میز زنگ خورد مادرم جواب داد...
_الو سلام آبجی
_سلام حامد جان چیشد
_ابجی مژده بده پیداش کردم...
_خب الهی شکر صد هزار مرتبه شکر...خودت خوبی؟
_شکر...
_ خب ابجی من فعلا برم بهزیستی شب میام میگم براتون خدافظ...
_برو خدا به همرات
تلفن را قطع کرد، نگرانی ام با لحن صحبت مادرم کم شده بود...
_چیشد مادر پیداش کرده؟
_اره خدارو شکر پیدا شد...
خیلی خوشحال شدم نفس راحتی کشیدم، انگار نه انگار که همین دو سه ساعت پیش درگیر شده بودم...
••از زبان عطیه••
کارهایم تمام شد...
چادرم را پوشیدم و از وزارت خانه بیرون آمدم...
رفتم سمت مغازه ها که کمی خرید کنم،چشمم به مغازه لباس فروشی افتاد...
یه لباس خاکستری رنگ مردانه توجهم را جلب کرد...
چون می دانستم محمد چند روز دیگر مرخص می شود برای همین این پیراهن را برایش خریدم...
خرید ها را داخل ماشین گذاشتم و به طرف بیمارستان به راه افتادم...
فردا...
••از زبان Abigail ••
_Here are the photos of the people you wanted
(این هم عکس افرادی که میخواستی!)
_Well, I will make a secret appointment with them tomorrow ...
(باشه باهاشون یه قرار مخفی میزارم..)
_Where?
(کجا؟)
_A crowded place.
(یه مکان شلوغ)
_Determine the place and let me know
(مکانش رو تایین کن خبرم بده...)
_OK..!
(باشه..!)
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_29
••از زبان داوود••
بی حوصله در اتاق را باز کردم،حتی شام را هم کامل نخوردم...باورم نمیشد،از طرفی خوشحال بودم که بسته ها پیدا شده اما از طرفی برایم عجیب بود که رسول انجا بوده، حتی گفتنش هم سخت بود انگار نه انگار که به صورتش سیلی زدم!با خودم گفتم حتما دایی ام را نمیشناخت که کمکش کرد....
سرم را پشت سر هم و محکم روی بالشت می کوبیدم...
فردا صبح...
لباسم را از روی جا رختی برداشتم پوشیدم، یقه اش را مرتب کردم...سوییچ را از روی میز برداشتم...
_مادر من میرم سرکار خدافظ
_به سلامت پسرم حداقل یه لقمه صبحونه بخور جون بگیری
_دستت درد نکنه خیلی کار دارم خدافظ
_به سلامت مادر مراقب خودت باش
_چشم
موتور را روشن کردم...
••از زبان رسول••
با این حرفش چشمانم از حدقه بیرون زد...
می دانستم دلیلش چه بود اما با خودم فک میکردم اتهامم رفع شده اما نه...
_تا کی باید تو بخش بایگانی کار کنم؟
_تا موقعی که دستور جدید بیاد
_اقای عبدی محمد در جریا...
_نه نیست تا موقعی که خودش بیاد اینجا!
_الانم برو سرکارت دیگه
_چشم با اجازه
_در ضمن به جای تو فعلا علی سایبری کار میکنه!
با اسم علی لبخندی زدم...
از اتاق بیرون آمدم رفتم سمت میز تا وسایل خودم را بردارم، علی سایبری پشت میز بود...
راه رفته را برگشتم، ترجیح دادم فعلا آنجا نروم...
بخش بایگانی ته راهرو بود آخرین اتاق آخرین در کمتر کسی اینجا می آمد کلید را در قفل چرخاندم دستگیره را فشار دادم باز شد کلید لامپ را زدم چه اتاق بهم ریخته ای بعضی از پرونده ها نصفشان از قفسه بیرون آمده بود، روی میز را خاک پوشانده بود...فوتی روی میز کردم خاک هایش بلند شد...
دهانم را با تکه پارچه ای پوشاندم تا خاک وارد دهنم نشود، دستمال را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن میز...
••از زبان داوود••
رفتم بالا دیدم علی جای رسول نشسته است،به سمتش رفتم ضربه آرامی به شانه اش زدم به سمتم برگشت هدفون را از روی گوشش برداشت...
_عه داوود اومدی
_ اولا سلام دوماً نه دارم میرم...
_باشه پس به سلامت
و خواست هدفون را روی گوشش بگذارد که مانعش شدم...
_نه صبر کن کارت داشتم
_جانم بگو!
_رسول کجاس؟
_نمیدونم ولی فک کنم رفته بخش بایگانی...
_کی فرستادتش اونجا؟
_اقای عبدی.
_باشه بشین به کارت برس
فک نمیکردم انقد زود نقشه ام عملی شود،در اتاق را که باز کردم سخت مشغول تمیز کردن بود خاک روی مو هایش خودنمایی میکرد...
که به سمتم برگشت و چشم در چشم شدیم..!
••از زبان Abigail••
قرارمان یه گلخانه بود نزدیک کرج حاضر بودم...
از ماشین پیاده شدم عینک دودی را جلوی چشمانم زدم...
از در پشتی گلخانه وارد شدم آسمان را نگاه کردم هرزگاهی پرنده ها از این شاخه به آن شاخه میپریدند و من هم تماشایشان میکردم...
دوباره در پشتی باغ باز شد، این دفعه بنز مشکی رنگی وارد شد...
راننده ماشین پیاده شد و به سمتم آمد...
_Mrs. Michaels?
(خانم مایلکز؟)
_Come with me to meet
(همراه من تشریف بیارید برای ملاقات.)
_Isn't the appointment here?
(مگه قرار ملاقات اینجا نیست؟)
_The place was changed by order of Mrs. Charlotte.
(به دستور خانم شارلوت مکان عوض شده.)
از این کارش عصبی شده بودم، بند کیف چرمیم را مچاله میکردم...
_Why then?
(اون وقت چرا؟)
_Ask them later
(بعداً خودتون ازشون بپرسید...)
_all right
(خیلی خب.)
سوار ماشین شدم...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_30
••از زبان داوود••
که رخ در رخ شدیم...
رد سیلی کاملا معلوم بود حتی زیر پارچه!
پارچه را از روی دهنش پایین کشید، اتاق پر گرد و غبار کمی خاک هایش فروکش کرد و توانستیم هم را بهتر ببینیم...
از چارچوب در رد شدم...
خودش را دوباره مشغول تمیزکاری کرد،دوباره گردوغبار بلند شد...
با آستین مچم دهنم را پوشاندم...
_رسوول بیا بریم بیرون اتاق حرف بزنیم...!
_رسووول
_من حرفی ندارم که بزنم الآنم برو بیرون خاکا میره تو گلوت...
_میخواستم بگم ممنونم که اون بسته رو پیدا کردی!
_کدوم بسته؟؟
_همونی که،دیروز تو ایستگاه مترو پیداش کردی، مال داییم بود...
_آهاا، قابلی نداشت کمکی بود که از دستم بر مییومد...
تمام حرف هایش با حالت خشک بود...
لبخندی زدم، دیگه حرفی برای گفتن نداشتم، حتی نتوانستم بابت سیلی عذر خواهی کنم...
••از زبان محمد••
( درخواب...)
روی تختی بودم که انگار دستم را بابند به میله تخت بسته بودند، ریسمانی بود که پوست پوست شده بود و مچم را زخم کرده بود، دهانم را با پارچه خونی بسته شده بود و مزه اش تا حلقم میرفت...
حالم از بویش بهم میخورد، نمی توانستم خودم را بلند کردم گویا کسی روی سینه ام نشسته است...
تا اینکه زنی با لباس سیاه رنگ روبرویم ظاهر شد، صورتش را با پارچه شالش پوشانده بود...
همین که صورتش را کنار زد با دیدن چهره اش برق از سرم پرید نه باورم نمیشد که او باشد... فقط چشمانش سالم بود و به غیر از آن صورتش کاملا سوخته بود و کبود شده بود...
ناخودآگاه از خواب پریدم درد کمرم به خاطر تکان هایم شروع شد، نفس نفس زدن هایم شروع شده بود،عرق از سرو صورتم عرق میچکید...
در باز شد، عطیه با صورتی نگران وارد شد...
_محمد محمد چت شد خوبی؟
_محمد؟
لیوان آب را پر کرد و به دستم داد...
_بهتر شدی؟
_بهترم،نرفتی خونه؟
_دلم طاقت نیورد.
_شرمنده نگرانت کردم...
_من همیشه نگرانتم همیشه!
لبخندی زدم،چقدر صبور بود که مرا تحمل میکرد...
_خواب دیدی؟
_خواب نبود کابوس بود...
بابت کوتاه بودن پارت عذر میخام...✨🌸
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_31
••از زبان سعید••
کنار میز فرشید ایستاده بودیم و برایش توضیح میدادم...
_این مقدمات پرونده جدیده، اول باید هویت افراد مشخص بشه بعد بریم سراغ مرحله بعد...
_اینا کیس های خرده پا و حاشیهای پروندن،اول باید این هارو بررسی بشن...فقط نمیدونم چرا رسول نیستش استعلام هویتی هارو انجام بده..!
_رفته بود اتاق آقای عبدی، ولی فک کنم نیومد پایین...
از فرشید جدا شدم، در اتاقشان نیمهباز بود...تقهای به در زدم...
_بیا تو.
_سلام آقا...
مشغول جمع کردن کاغذها بودن...
_شما نمیدونید رسول کجاست؟
_چیکارش داری؟
_درباره پرونده هست میخواستم برای استعلام هویتی کیسها ازش کمک بخوام...
_خب، چرا از علی کمک نمیگیری؟
خواستم جوابشان را بدهم که حرفم نیامد...
_ولی آخه...
_اخه نداره، تا اطلاع بعدی علی جای رسول پشت سیستمش هست.
_باشه پس میرم پیش علی...ممنون.
_اها... سعید!
_بله.
_محمد فردا مرخص میشه، میری دنبالش مستقیم میره خونه بیاد اینجا ...
هم تو توبیخی هم اون اخراج میشه...
_سعیمو میکنم...
••از زبان سیما••
خسته خودم را روی مبل ولو کردم...که کیارش با بطری اب داخل سالن ظاهر شد...
_صد دفه،گفتم دهن نزن به اون بطری بیصاحاب...مام ادمیم میخوریم ازش...
بطری را از دهنش بیرون کشید، خیسیه دور لبش را با آستینش پاک کرد...
_اگه آدم بودیم واسه چندرغاز دنبال اینو اون نمیرفتیم...
_همین چندرغازه،نفری ۲۰۰میلیونه...
_تو با۲۰۰تومن بتونی پراید بخری هنر کردی...
_ما که نمیخایم ماشین بگیریم،میخایم پسانداز کنیم واسه اون ور آب.
_کیا ؟!
_ها...
_میگم...طرف قابل اعتماده دیگه؟!
_شارلوت گفته میشناستش.
_اگه کارمونو کردیم پولمونو ندادی چی؟اگه سرمونو زیر آب کرد چی؟اگه...
_عههه خو زهرمار یه دقیقه زبون به دهن بگیر اَه،هی اگه اگه اگه...طرف غلط میکنه پولمونو نده مگه هرکی هرکیه؟
_حالا باید چیکار کنیم؟
_هیچی تو میری دنبال خواهرش تو دانشگاه منم دنبال خود پسره و خانوادش میرم...
_از فردا میری دنبال دختره... اطلاعات در میاری ازش، شارلوت رو گفته اگه کارمون رو تمیز انجام بدیم پولمون رو بیشتر میکنه...
_خسته شدم کیا...تاکی باید دنبال اینو و اون باشیم...
_یکم دیگه تحمل کن،چند وقت دیگه اون ور آبیم توی کشور خفن...
فردا...
••از زبان سعید••
_مرخص میشه،ولی باید مواظب باشید که خودش رو اذیت نکنه دو سه ماهی باید تو خونه استراحت مطلق کنه، کارهم تعطیل...
_میتونه دوباره راه بره؟
_شاید،هرهفته یک روز درمیون فیزیوتراپی ببریدشون...تا عضو های دیگه ضعیف نشن.
_سوال دیگهای بود درخدمتم.
_ممنون دکتر، نه عرضی نیست...
با رفتن دکتر،من هم وارد اتاق شدم...
_چیشد؟
_هیچی دیگه رفتم پذیرش برگه ترخیصتون رو گرفتم...
_دکتر مخالفت نکرد که؟
_نه،فقط...!
_فقط چی؟
_گفتن...باید یه دو سه ماهی توی استراحت مطلق باشید.
نیم نگاهی انداخت،لبخندی روی لبش شکل گرفت...
_مهندس،من اگه دو سه ماه استراحت میکردم همینجا میموندم...!
صدایم ناخودآگاه بالا رفت...
_این دفعه فرق داره،مگر از روی جنازه من رد بشی...
_سعیییید!!!!عه بیمارستانه ها.
_بب...ببخشید...
حالا لبخندش جایش را به اخم داد!
_سعید،بیرون باش میخام لباسم رو عوض کنم.
_میخاین کمکتون کنم آخه...
_لازم نیست برو بیرون،درم ببند...
دستش را به سمت لباس برد تا بپوشتِش.
_جسارتا آقا محمد چرا لباس خاکستری رو نمیپوشید؟
جوابی نداد، حدس میزدم از دستم دلخور باشد.
مشغول بستن دکمه ها بود...
رفتم کِنارش و دستانش را گرفتم...خواستم ببوسمش که دستش را کشید.
_عه سعید این چه کاریه؟
_شما از دستم... دلخورید.!
جوابی نداد...
_به جون خودم،برای خودتون میگم...
_پس بکش کنار.
_اقا محمد منم بخوام بزارم که برید سایت آقای عبدی اخراجتون میکنه خودشون گفتن...
_خواهش میکنم آقا به خاطر خودتون به خاطر خانوادتون به خاطر بچتون این چند ماه رو استراحت کنید... توروخدا!
_تو خونه باشم که همش یا چشمم به در و دیواره یا به پنجره، سعید.!
_میدونم ولی دکتر گفت مثل قبل میشید...
لبخندی زد.
_نه نمیشم،کاش میمردم...کاش همونجا تو ماشین جون میدادم...
_عه آقا این چه حرفیه!!
_ما به خاطر سلامتی خودتون گفتیم...
_سعید؟!
_جانم آقا...
_یه تاریخ رو بهت بگم یادت میمونه...!
_چی آقا؟
_۱۳۹۶/۱/۱۶ حفظش کن.
_چشم آقاهرچی شما بگید، حالا این لباس رو عوض کنید خواهش میکنم ازتون!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#مࢪڰتډࢪىجےیڪڑويا
#پارت_32
••از زبان رسول••
آخرین دکمه لباسم را بستم،کمی موهایم را سر و سامان دادم...
در اتاق را که باز کردم خواهر فضول مثل همیشه پشت در بود.!
_تو نمیتونی تو سالن منتظر باشی، تا من بیام؟
_دیرم میشه واسه همین همینجا میمونم تا بیایی...!
_به اطلاعتون برسونم که، من امروز شمارو دانشگاه نمیبرم با موتور میرم جایی...!
_خب بی معرفت زودتر میگفتی ایش...
_یه امروز رو نرو به خاطر برادرت.!؟
_نمیشه،اصلا چرا باید منت تو رو بکشم با مترو میرم خداحافظ...
کوله را که به پشتش انداخت توی صورتم خورد...
_حقته،دلم خنک شد خدافظ.
_زهرا...!
_بلهههه چیه باز.
_انقد نق نزن هروقت برگشتی خونه یه زنگ بزن خیالم راحت شه چون اون سرهم بیزحمت باید با مترو بیایی...
(ریز ریز خندیدم.)
_زهرمار، باشه خانداداش دارم برای شما.
_از در پشتی برو.
_باشههههه...
وقتی که رفت، کمی خیالم راحت شد...موتور را بیرون آوردم دور برم نگاهی انداختم، خبری نبود...کلاه کاسکتم را پوشیدم موتور را روشن کردم... وارد خیابان اصلی شدم نگاهی به آیینه بغلهای موتور می انداختم...
چند کیلومتری که رفتم صدای آژیر آمبولانس میآمد مثل بقیه ماشین ها کنار کشیدم تا رد شود...بعد از اینکه رد شد وارد خیابان فرعی شدم...توی مسیر به حرف های محمد فکر میکردم...
_(رفتی سایت برو بخش بایگانی اونجایی که پرونده های استخدام چند سال پیش رو گذاشتن برو پرونده خودت رو یه نگاهی بنداز...)
دیروز که داشتم پرونده هم را نگاه میکردم چند تکه کاغذ با گیره به جلد پرونده وصل شده بود... خود محتوایات همان ها بودن اما نوشته های روی کاغذ جدید بودند.
کاغذ را جدا کرده بودم تا بخوانم، دستخط آقا محمد بود:(به دلیل ماموریت ویژه آقای رسول احمدی توسط بخش مفاسد اقتصادی در سازمان جاسوسی لندن تا اطلاع بعدی ایشان در این بخش استخدام خواهند شد...۱۳۸۹/۴/۲۵(محمد حسنی)
خیره به کاغذ ماندم، پس آقا محمد همه ماجرا را میدانست.ولی چرا بقیه این موضوع رانمیدانستند...؟
از این تاریخ حدوداً شش هفت سال میگذشت و حالا من اکنون فهمیده بودم... احساس میکردم از بودن محمد دلم قرص هست...
امروز هم برای مرخص شدنش به پیشش میروم تا بیشتر قضیه را بفهمم...سر راه یک جعبه شیرینی وگل گرفتم...
وقتیکه رسیدم بیمارستان، سعید داخل راهرو قدم میزد و با تلفن حرف میزد...رفتم کنارش ضربهی آرامی به شانهاش زدم به سمتم برگشت...
_بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ...عه رسول اومدی؟
_علیک سلام همین الان رسیدم...
_ببخشید سلام یادم رفت...
_کجایی تو زنگ می زنیم نیستی تو سایت هم نیستی بقیه هم که ازت خبر ندارن...
_الان که هستم:)
گوشی را از دستش قاپیدم و توی جیبم گذاشتم...
_عه چته تو مریضی مگه؟!
حالا با آن یکی دستم جعبه سنگین و دسته را تو بغلش گذاشتم...
_این چرا انقد سنگینههه...
_بی زحمت ببر اتاق گوشیتم بعدا میدم خسته شدم خب.
_ای خدا سایه اینو از سرِما کم کن الهی آمین...
_خدا لازم باشه ساعت عمر بنده هاش رو تموم میکنه لازم نیست وکیل وسیع بشی...
خواست در باز کند که سوال بعدی از دهنم پرید بیرون...
_راستی سعید داوود تو اتاقه؟
_نه نیومده گفت کار داره نمیاد.
آرام و زیرلب گفتم: خدارو شکر...
بعد از سعید من هم بی معطلی وارد اتاق شدم...
پ.ن¹: ماجرا لو رفت...
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀